نگاهی به منظومۀ ایلیاد (1)
علی موذنی
خدایان یونان بیشتر مظاهر طبیعتند و به دوره ای از زندگی بشر بر می گردند که هنوز مقهور طبیعت بوده است و رازهای آن بر او نامکشوف. خدایان از نظر پرداخت شخصیت گویی آینۀ تمام نمای بشرند به اضافۀ آرزوهایی که بشر خود در زندگی نمی توانسته است به دست آورد، از جمله جاودانگی که شاید بزرگ ترین آرزوی آدمی بوده است. انسان را در اندیشۀ یونانی قطب اساسی می بینیم و خدایان را تابعی از وجود او. به این ترتیب که راز و رمز طبیعت و ناشناختگی اش در ذهنِِ آدمیزادۀ شاعر، شخصیتی انسانی می سازد تا نیازش را به دور شدن از واقعیت های موجود ارضاء نماید. خدایان، تجسم آرزوی قدرت مردمی هستند که به پیچیدگی و ناشناختگی راز و رمز طبیعت ممزوج گشته و به این شکل در آمده اند، و ایلیاد بر چنین نحوۀ نگرشی که از آن سخن رفت، استوار است و شرحی است بر روابط آدمی با خودش و با خدایان و نیز روابط خدایان با خدایان و روابط خدایان با آدمی. و البته چگونگی روابط خدایان با خدایان را موقعیت آدمی در ضعیف یا قوی بودنش است که تعیین می کند. به این ترتیب که هر آدمیزاده ای خدا یا الهه ای را در حمایت از خویش یا خدا یا الهه ای را علیه خویش دارد. هم حمایت می شود هم مورد کین قرار می گیرد. با این مقدمۀ کوتاه نگاهی به منظومۀ خواندنی ایلیاد می اندازم.
آنچه بیش از هر چیز دیگر در منظومۀ ایلیاد جلب نظر می کند، حضور سنگین خدایان در امر جنگی است که با آن که جنگجویانش آدمیانند، اما پیش برنده اش خدایانند که با تصمیم های خود آتش آن را بر می افروزند یا که خاموشش می کنند.
« ما که در المپ جای داریم، بیش از یک بار گستاخی آدمی زادگان را دیده ایم، با آن که خود آن ها را بر انگیخته ایم و ایشان را بدین گونه کشتارها وا می داریم.» 2
و وجودشان آن قدر واقعی است که حتی گاه از تیزی شمشیر آدمیزاده ای زخم بر می دارند: « هر چند مرگ بر خدایان هرگز چیره نمی شود». 3
اما حتما باید پئون، پزشک ارباب انواع، بُلسان، آن گیاهِ شفا بخش را روی زخمشان بمالد تا درمان شوند. حتی ممکن است اسیر آدمیان شوند، چنان که آرِس، خدای جنگ، سیزده ماه در بندِ اوتوس و افیالتِ خودبین، پسران آلوتئوس اسیر می ماند.
نکتۀ دیگر این که سرنوشت، جبر را هم بر زندگی آدمیان و هم بر زندگی خدایان حاکم کرده که رهایی از آن برای هیچیک ممکن نیست. آدم ها با آن که مرگشان پیشگویی می شود، ناچار از پیمودن راه ِ آنند و به نجات خویش هم نمی کوشند، زیرا به خوبی می دانند که با سرنوشت در افتادن بیهوده کاری است. سرنوشت بر زندگی جاودانۀ خدایان نیز چنین احاطه ای دارد، چنان که کرونوس از ترس آن که مبادا توسط فرزندش از تخت سلطنت جهان به زیر کشیده شود، هر فرزندش را که زاده می شده، می بلعیده، اما به خواستِ سرنوشت، زئوس از مرگ رهایی می یابد تا آنچه را سرنوشت برای کرونوس مقدر کرده، اجرایی کند. خواست سرنوشت چیزی نیست که حتی زئوس، خدای خدایان، به در افتادن با آن بیندیشد، زیرا جز دردسر حاصلی برای او نخواهد داشت. آن جا که پذیرش مرگ سارپدون برایش ناگوار است، به هِرا می گوید: پس آن دم رسیده است که به فرمان پروردگاران سرنوشت، سارپدون که بیش از هر آدمی زادۀ دیگری انباز مهرورزی من است، به دست پاتروکل جان سپارد! دلِ پر دردِ من نمی داند او را از این نبردِ شوم بربایم، زندۀ او را به پیرامون لیسیِ بار آور ببرم یا این که باید سرانجام تن در دهم که این جنگجوی او را شکست دهد.
الهه پاسخ داد: ای پسرِ خودرای کرونوس، چگونه دل داری این کار را بکنی ؟ آیا می خواهی بار دیگر آدمیزاده ای را که از دیرباز برای مرگ آفریده شده است، از مرگ برهانی ؟ این خواهش خویش را برآور، اما همۀ خدایان را به زمزمه برخواهی انگیخت. بالاتر از این هم به تو بگویم: سخنان مرا به یاد بسپار. اگر تو سارپدون را در کاخ خود از خطر برهانی ، ببین آیا خدای دیگر هم نمی خواهد بازماندۀ گرامی خود را از این هنگامۀ شوم به در برد، زیرا پسران خدایان که ایشان را در آتش خشم خواهی افکند، دسته دسته گرداگرد تروای پهناور کارزار می کنند…»
و آن گاه : « پدر خدایان و آدمیزادگان هیچ با پیش آمد سرنوشت در نیفتاد.» 4
قلمرو خدایان هم محدود است وآن ها برای انجام مقاصد خود تنها می توانند از خدایی دیگر اجازه گیرند تا بتوانند برای مدتی در قلمرو آنان فعالیت کنند.در واقع مدتی بخشی از سرزمین خدایی دیگر را اجاره کنند.
هرا برای آن که بتواند زئوس را بفریبد، دلربایی را از آفرودیت عاریت می گیرد و برای خواباندن او از خدایِ خواب یاری می جوید. و یا آن هنگام که آفرودیت در میدان جنگ زخم بر می دارد، زئوس او را به خود می خواند و می گوید: « دخترم، کارزار از تو ساخته نیست، به کار دلپذیر مهرورزی بپرداز و بگذار آتنه و آرِسِ سرکش به کار جنگ برسند.» 5
بنابراین خدایان همۀ خصوصیات انسانی را دارا هستند جز آن که « میوۀ دمتر (خداوند کشت و زرع ) را نمی خورند و نوشابۀ آتش آسای پروردگار انگور را نمی نوشند. » 6
و البته جاودانه هم هستند، وگرنه مثل آدمیزاد تطمیع می شوند و فریب می خورند. شکمو هستند و شهوت ران و ریا کار … نُه دختر زئوس که هر یک مظهر یکی از انواع هنرند، در کوه پارناس به سر می برند و همه شان خصوصیات دختران مجرد را دارند که یا عاشقانه در انتظار ورود شاهزادۀ رویاهایشان هستند یا معشوقۀ کسی هستند. در عشقشان رقیب دارند. خواستگاران تحمیلی روزگارشان را تلخ می کنند و گاه با پدر سخت در این باره به اختلاف می افتند.
زئوس خود نیز مثل انسانی معمولی رفتار می کند. کینه می ورزد. حسادت می کند و از عهد و پیمان خود بر می گردد. هرا هم برای آن که به خواسته اش برسد، در رفتار و کردار کوچکترین تفاوتی با زنان آدمیزاد ندارد. خود را می آراید. دلربایی می کند و مکر زنانه اش را برای رسیدن به مقصود به کار می گیرد. گریه می کند. احساساتی است. دست شیطان را از پشت می بندد و بِر و بِر توی چشم های زئوس نگاه می کند و دروغ می گوید. زئوس هم هرچند اعصابش از دست فضولی ها و خودسری ها و لجبازی های او خرد است، اما مثل همۀ مردهای آدمیزاده خیلی زود رامِ او می شود و وقتی به خود می آید که هرا کلی بار بر دوشش گذاشته است.
نکته ای که در رابطۀ آدمیان و خدایان مشهود است، رقابت این دو در به دست گرفتن سرنوشت آدمی (تا آن جاکه اختیارش اجازۀ فعالیت به او می دهد) است، به این ترتیب که خدایان بر آنند تا آدمیزاد را مطیع و منقاد خویش سازند و آدمی بر آن است تا خود را از سلطۀ اینان برهاند و ارادۀ خویش را بر زندگی خود و حتی خدایان حاکم کند. برای همین با همۀ وحشتی که از خشم خدایان دارد، گاه به ستیز با آنان بر می خیزد، هرچند می داند که : « هر کس علیه خدایان برخیزد، چندان از پرتو روز برخوردار نخواهد بود. فرزندانش دیگر بازگشت او را از کارزار شوم نخواهند دید و زانوی او را در بر نخواهندگرفت تا نامِ شیرین پدری را به او بدهند.» 7
بنابراین چه بسا آدمیزادۀ به ستوه آمده، در مقابله با خدایان، رهایی خویش را در مرگ خویش بجوید.
اصولا در فرهنگ یونانیان، رابطۀ خدایان و آدمیان رابطۀ خالق و مخلوق یا عابد و معبود نیست، بلکه رابطۀ قدرت هایی است که برای تسخیر جهان و تغییر سرنوشت خویش می جنگند. خدایان، این مظاهر طبیعت، رقیبان سرسخت آدمیزاد در تعیین سرنوشت او می گردند و همۀ سعی شان بر آن است تا مبادا آدمی به قدرت های نهفتۀ خویش پی ببرد و فعالشان کند و از آن ها علیه خدایان بهره گیرد و امپراتوری شان را درهم بریزد. از این سو آدمیان تلاش می کنند تا خود را به درجۀ خدایان ارتقاء بخشند و چون دستیابی به چنین قدرتی را کمال ِ خویش می دانند، خود را وابستۀ خدایان می گردانند. عصای پادشاهان، در واقع، عاریتیِ زئوس در دست آنان است. با عصای زئوس است که قدرت پادشاهی خویش را بر زمین تثبیت می کنند و مقام خود را به درجه ای می رسانند که رعایا اجرای اوامرشان را بی چون و چرا به انجام رسانند. و یا جنگجویان، قدرت جنگندگی شان را از پروردگی در دستان قدرتمند زئوس یا خدا یا الهه ای دیگر به دست آورده اند، وگرنه چنین قدرتی در وجود آدمی امری بعید است، و اگر هست، ناشی از بخشش خدایان است.
می بینیم که قدرت های ذاتی و جسمی آدمی نیز توسط خدایان تخطئه می شود. راه ها همه به روی انسان بسته است و او به هیچ ترتیبی قادر به دست یابی بر قلۀ خدایان نیست، زیرا که خدایان هم جاودانگی و هم آتش را در اختیار دارند. آتش دلیل قدرت و بینایی آنان، و فقط در اختیار انحصاری آنان است. سخت مراقبند که آدمی از این آتش محروم بماند و اسیر تاریکی باشد و در برابر آنان درمانده و عاجز، همچون مهره ای در دست تا به این ترتیب نه بتوانند خود را از مشیت خدایان برهانند و نه بتوانند در تعیین سرنوشت خویش سهمی داشته باشند و نه قدرتی که تغییری در اوضاع به وجود آورند، زیرا این کارها تجاوز به قلمرو خدایان است و عقوبتی سخت را به دنبال دارد.
نکتۀ قابل اشاره این که در فرهنگ یونانیان آدم ها در فکر تقرب به خدایان نیستند و اگر هم در راه خدایان قربانی می کنند، نه از سر ایمان و احترام که از سرِ ترس از خدایان و به خاطر نفعی است که قربانی برای آدمیزاد به بار می آورد یا شری را از او دفع می کند. مردم و خدایان یونان دو قطب متخاصمند و آدمی برای رهایی خود از اسارت خدایان و خدایان برای حفظ اسارت او به جنگ با یکدیگر بر می خیزند: « دیگر جنگ خونین درمیان مردم تروا و مردم آخایی نیست. انگار مردم آخایی هم بر خدایان می تازند. » 8
فارغ از خدایان، روابط آدم ها با یکدیگر بر اساس ارزش های مقامی و تباری است. آگاممنون با عصای زئوس هر کاری دلش بخواهد، می تواند بکند. او مانند همۀ پادشاهان خودخواه است و بهترین غنایم را برای خودش بر می دارد. لازم باشد برای حفظ قدرت و مقامش به دریوزگی هم می افتد و به ظاهر این را به پای مصلحت مردمش می گذارد. هر خطری را نه برای خود و خانواده اش که برای دیگران می خواهد، چنان که در قرعه کشی برای انتخاب جاسوسی که به لشگرگاه مردم تروا برود، به زئوس متوسل می شود تا به کمک او منلاس انتخاب نشود.
دستۀ دوم، سران مملکتی اند که آگاممنون را به عنوان پادشاه پذیرفته و فرمانش را گردن نهاده اند، و اگر هم گاه در مقابل حرف یا دستور او حرفی می زنند یا به سرزنشش بر می خیزند، بیشتر برای خودشیرینی است و در نظر او ارج و قربِ بیشتر یافتن. و همین هایند که به بهانۀ شرف و آزادگی و مردانگی، سپاهیان خسته از ده سال جنگ بی ثمر را به جنگی دوباره وا می دارند، و همین ها وقتی در میدان جنگ حریفی زورمندتر از خود می بینند، مفتضحانه از برابرش می گریزند یا که از در دوستی با او در می آیند، و اگر این دو نشد، خدایان برای آن که نه سیخ بسوزد نه کباب، دخالت و آن ها را از برابر هم دور می کنند.
سومین دسته سپاهیانند. یعنی مردم عادی. از خانه و زندگی و زن و بچه ده سال است دست کشیده و در میدان جنگ حضور یافته اند. آن ها این خستگی را تا آگاممنون را در ادامۀ جنگ سست می بینند، نشان داده، تمایلشان را برای بازگشت به خانه ابراز می کنند، طوری که سرداران ناچار می شوند با زور و تهدید و تطمیع به ماندن مجبورشان کنند. شاهان را با سخنان دلنشین و جنگجویان گمنام را با فحش و فضیحت. مثلا با یک شاه: « ای جنگجوی گرانمایه، آیا سزاوار است که تو نیز چون مردمی زبون و فرومایه بلرزی و راه گریز در پیش گیری؟» 9
و همان جا در برخورد با جنگجویی گمنام: « ای بدبخت، در جای خویش باش و آرام بگیر. سخنان کسانی را که از تو برترند، بشنو. تو جز مردی بی سر و پا و ترسو نیستی. نه در انجمن جایی داری و نه در آوردگاه ارزشی…» 10
در این میان یکی از این آدم های معمولی و گمنام را می بینیم که سر بر می دارد و چون حرف دلش را بی ترس و بی پیرایه می زند، قیافه اش زشت و پایش لنگ می شود. سخنان ناشایست در چنته اش فراوان دارد و اصولا سفیه است، زیرا که پشت سر شاهان بدگویی می کند و مردمی را که شاهان را جانشینان خدایان می دانند، به خنده وا می دارد، زیرا باور این حرف ها جزء محالات است : « هان، ای پسر آتره، دیگر چه شکایتی داری و به چه نیازمندی؟ سایبان هایت از سلیح آهن و مفرغ انباشته است و بنه گاه هایت آکنده از زنان اسیری است که ما مردم آخائی هر بار که شهری را می گیریم، به تو می دهیم. شاید باز نیازمند زری؟ زری که از تروا می آید و یکی از مردم تروا برای باز خریدن پسرش که من یا دیگری از مردم آخائی گرفته و بند کرده ایم، برای تو می آورد. یا این که باز انتظار زن اسیر جوانی را داری که او را دور از دیگران تنها برای خود نگاه داری و خود را در آغوش او بیفکنی؟ نه، شایستۀ سالاری چون تو نیست که مردم آخائی را چنین در گرداب بدبختی بیفکند. اکنون شما، ای مردم ترسو، ای مردم زبون زشت، ای زنان آخائی، شما را زنان می گویم چون دیگر نمی خواهم به شما مرد خطاب کنم… بیایید تا با کشتی های خویش به خانۀ خود بازگردیم و …» 11
دو نفر دیگر هم هستند که با نقشه ای که در ذهن خود برای آینده شان ترسیم می کنند، نشان می دهند جزء آدم های عادی هستند. از همان « بی سر وپا » ها و « ترسو» ها که « نه در انجمن جایی» دارند و « نه در آوردگاه ارزشی». یکی از این دو « دولون» است که برای جاسوسی به سوی لشکر مردم آخائی حرکت می کند و در نیمۀ راه به دست دیومد و اولیس کشته می شود و این در حالی است که هر چه اطلاعات دارد، در اختیار این دو می گذارد و ملتمسانه می خواهد که نکشندش. دومی « اوفورب» است که اولین زخم شمشیر را او به پاتروکل می زند و بعد هم برای برداشتن پیکر پاتروکل جانش را از دست می دهد. این دو در پی این بوده اند که یک شبه ره صد ساله بپویند و محرکشان هم برای این کار زر بوده است، و نیز مقامی که حتما پس از موفقیت به دست خواهند آورد. دولون نشان می دهد که به هیچ چیز پایبند نیست و به آب و آتش زدنش از آن است که منافع آینده اش را در گروی آن می بیند. اگر غیر از این می بود، آن قدر ساده اطلاعات لشکرش را در اختیار دشمن قرار نمی داد و برای زنده ماندن التماس نمی کرد. « اوفورب» نیز از این نظر در کنار دولون قرار می گیرد. بی ارزشی های حاکم در جامعه است که آن ها را به چنین اعمالی وامی دارد تا مگر بتوانند جایگاهی درخور یابند و مورد احترام واقع شوند. برای دست یافتن به چنین درجه ای باید که بدرخشند، حتی اگر این درخشش، شهابِ مرگ باشد که بر آنان فرود آید. دولون و اوفورب برای خریدِ بلیت این مسابقه بهای جانشان را می پردازند.
از شخصیت های دیگر این منظومه که به راستی برازندۀ صفات پهلوانی است، هکتور است. در او معصومیتی است که در هیچیک از شخصیت های این منظومه نشانی از آن نیست. او پاریس را که همۀ گرفتاری ها از اوست، با سرزنش از آغوش هلن به میدان جنگ می کشاند و برای آن که از کشتار جلوگیری شود، هر دو مدعی هلن را به جنگ تن به تن فرا می خواند و برنده را صاحب هلن و اموال او می داند تا به این ترتیب جنگ پایان پذیرد. در لشکر یونانیان سران بسیاری را می بینیم که هر یک برای خود منزلتی خاص دارند، اما در این سو فقط هکتور است که مدام در تکاپوست و هم اوست که با آن که می داند آخیلوس، زادۀ خدایان بر او برتری جنگی دارد، اما شرفش اجازه نمی دهد که از جنگیدن با او سرباز بزند. همان شرفی که او را وا می دارد تا پاریس را سرزنش کند که با فرار از جنگی که به خاطر او بر پا شده، جواب مردم را چگونه خواهد داد؟ او در هر حمله ای پیشاپیش سپاه حرکت می کند و سعی می کند دلگرم کنندۀ سپاهیان افسرده دل باشد. هکتور به دست آخیلوس کشته می شود و جسدش مورد بی مهری قرار می گیرد و منظومه در سوگ او پایان می پذیرد. 1364
1: ایلیاد، هومر، ترجمۀ سعید نفیسی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، 1337
2: همان، سرود پنجم، ص 186
3: همان، سرود پنجم، ص 209
4: همان، سرود هفدهم، ص 508
5:همان، سرود پنجم، ص 188
6 : همان، سرود پنجم، ص 184
7 : همان، سرود پنجم، ص 187
8 : همان، سرود پنجم، ص 185
9 و 10: همان، سرود دوم، صص 86 و 87
11: همان، سرود دوم، صص 88 و 89