علی موذنی
نگاهی به عاليجناب كيشوت
گراهام گرین
رضا فرخفال
نشر رضا، 1363
از مقايسه اي مختصر ميان دو رمان
( دن كيشوت ) و ( عاليجناب كيشوت )
مي توان دريافت چرا گراهام گرين شخصيت ها ي رمانش را مطابق با رمان دن كيشوت انتخاب كرده، و چه مفهومي را با استفاده از اين فرم ارائه داده: دن كيشوت = عاليجناب كيشوت
سانچو = زانكاس
اسب = ماشين
دوسينه توبوزا = ترزا
از وجوه تشابه كيشوتها بايد سادگي و صفاي آن دو را ذكر كرد و نيز مرگ هر دو شان را كه بر اثر ضربه شديد روحي است. البته در فلسفه مرگ اين دو تفاوت است. دن كيشوت كه نقش خيالي شواليه اي سرگردان است، با شناخت حقيقت مي ميرد، اما شوك وارده بر عاليجناب كيشوت بر اثر تصادف با ماشين است. از وجوه تفارق اين كه دن كيشوت مشاعرش را از دست داده و از اوهامش پيروي مي كند، اماعاليجناب كيشوت عاقل است و اعمالش منطقي است. بنابراين تفاوت حوادث جاري در دو رمان از همان ابتدا آشكار مي شود، زيرا ماجراهاي رمان دن كيشوت در واقع موقعيت هايي است كه اوخود مي آفريند، مثل حمله اش به كاروان و آسياب هاي بادي، اما به پدر كيشوت موقعيت هاي ناخواسته اي تحميل مي شود. اسقفي به او لطف مي كند و به درجۀ عاليجنابي ارتقائش مي دهد، اسقفي ديگر بر او خشم مي گيرد و از محل خدمت آواره اش مي كند. دن كيشوت كاروانيان را راهزن مي پندارد، پدركيشوت گرفتار راهزن مي شود و… بنابر اين دن كيشوت عمل مي كند، حال آن كه پدر كيشوت عكس العمل نشان مي دهد . از همين تطبيق مختصر اين نتيجه به دست مي آيد كه گراهام گرين نه تنها قصد ندارد مشابه دن كيشوت را بسازد، بلکه دنبال ساختن شخصيتي مستقل است. آنچه مورد توجه اوست، جابه جا كردن يك عنصر است. در دن كيشوت اوهام در ذهن دن كيشوت مي گذرند، اما در پدر كيشوت، آنچه وهم به نظر مي آيد، واقعيات پيرامون پدر كيشوت است. اولي خنده می اندازد و دومي متأثر مي كند. گرين، خود، بر وجه تفارق شخصيتعاليجناب كيشوت با دن كيشوت تأكيد دارد، به اين ترتيب كه او را در مقابل تلقينات ديگران مبني بر دن كيشوت وار عمل كردن به مقابله بر مي خيزاند:
عاليجناب كيشوت : چرا هميشه دن كيشوت را به رخ من مي كشي؟
شهردار: من فقط مقايسه مي كنم.
عاليجناب كيشوت: در هر فرصتي از او حرف مي زني، مي گويي كتاب هاي قوانين قديسين من همان كتاب هاي پهلواني اوست، ماجراي سفر چند روزه ما را با ماجراها و سفرهاي او مقايسه مي كني.آن مأموران گارد را كه ديديم، واقعا” مأموران گارد بودند و نه آسياب هاي بادي. من پدر كيشوت هستم و نه دن كيشوت. به تو مي گويم ، من وجود دارم. ماجرايم مال خودم است نه ماجراهاي او. من راه خود را مي روم – راه خودم را- و نه راه او را. من به خواست و اراده آزاد خودم عمل مي كنم. من دنباله رو نيايي كه چهارصد سال پيش مرده نيستم .”ص 165
اگر پرداخت رمان دن كيشوت دقيق نيست، رمان پدر كيشوت از پرداختي دقيق بر خوردار است، و به علت وسواس گرين در استفاده و به كار گيري درست و به جاي عناصر داستاني عاري از ولنگاري هاي دن كيشوت است. مثلآ گرين از سر بطري شرابي كه پدر كيشوت و شهردار نوشيده اند ، براي اثبات تثليث (اب ، ابن و روح القدس ) استفاده زيبايي مي كند، به اين ترتيب كه پدركيشوت و شهردارته دو بطري شراب را درآورده اند و هنوز به نوشيدن تمايل دارند، اما مست هم نمي خواهند بشوند، پس به يك نيم بطر رضايت مي دهند:
پدر كيشوت: دو بطر كه به لحاظ اندازه با هم مساويند. شراب محتوي هر دو آن ها از يك جنس و زمان تولدآن هم يكي بوده است. پس اينجا تو اب و ابن را داري و اينجا در اين نيم بطر، روح القدس را، از همان جوهر، و با همان زمان پيدايش. آن ها جدايي ناپذيرند. هركس به يكي برسد، به هر چه می خواهد، رسيده است .
شهردار: من هيچ وقت، حتي در سالامانك هم نتوانستم بفهمم كه مقصود از روح القدس چيست. هميشه به نظرم روح القدس كمي زائد به نظر آمده است.
پدر كيشوت: دو بطري براي ما كافي نبود، كافي بود؟ اين نيم بطر به ما جرقه ديگري از حيات را ارزاني داشت، جرقه اي كه هردو به آن نياز داشتيم و بدون آن عيش ما منقص بود. شايد ديگر ياراي ادامه سفر نداشتيم و بدون روح القدس حتي شايد از دوستي امان هم اثري به جا نمي ماند. ص46
گرين از اين مثال استفاده اي ديگر نيز مي برد:
پدر كيشوت: خداوند مرا ببخشد، زيرا گناه كرده ام …گناه من بدعت است… تعميم نادرست داده ام. روح القدس از كليه جهات با اب و ابن برابر شده است و من او را به يك نيم بطر شراب تشبيه كرده ام… ص47
گرين با اين عمل به بهترين نحو اخلاص پدر كيشوت را نشان می دهد. اصولا گرين لایه های شخصيت كيشوت را با قرار دادن او در موقعيت هاي مختلف عرضه مي كند: حساسيتش نسبت به ماشين، مهمان نوازيش در پذيرايي از اسقف موتوپو، انعطافش در برخورد با شهردار، خشم و نفرتش از اسقف ناحيه و پدر هررا ، محبتش نسبت به زنداني فراري و احساس مسئوليتش در قبال مردي كه قصد اعتراف دارد، احساس شرمش در فاحشه خانه، خنده بي آلايشش در سينما و طغيانش در برابر كشيشي كه مردم را به بهانه هاي مختلف مي چاپد، همه حكايت از شناخت دقيق گرين نسبت به پرداخت شخصيتي دارد كه صفا و سادگي وجه مشخصه اوست. حساسيت او نسبت به ماشينش سخت انساني است، زيرا او به سبب نوع كارش(كشيش) و نوع مذهبش (كاتوليك) زندگي اش را وقف كليسا كرده. عشق او به رسي نانت، تبلور غرايز سركوب شده اي است كه پدر كيشوت مي توانست آن را در وجود زن و فرزند متعادل كند. محبتي كه صرف رسي نانت مي شود، انرژي هدر رفته اي است كه مي توانست كانون خانواده اي را گرم كند. از اين جهت است كه رسي نانت داراي مختصات انساني مي شود: مريضي، خستگي، لجبازي… اين توجه سواي آن چيزي است كه دن كيشوت نسبت به اسبش نشان مي دهد.
در پذيرايي او از اسقف موتوپو متوجه مي شويم پدر كيشوت بيشتر از آن كه ملاحظات شغلي را در نظر گيرد، نظر به مهمان نوازي دارد. نگراني اش از اين كه مبادا استيكي كه از گوشت اسب درست شده، به مزاج اسقف خوش نيايد، حاكي از مهرباني است، و شادي كودكانه اش از اين كه اسقف را با اين تصور كه مكانيكي بلد است، متعجب كند، جز سادگي و صفا چه چيز ديگري را نشان مي دهد؟
پدر كيشوت انعطاف خود را در بحث آزادش با شهردار به نمایش مي گذارد. او واقع بينانه همراه شهردار به خزعبلات پدر هريبرت جان مي خندد و جنبه هاي مثبت فلسفه ماركس را ستايش مي كند همچنان كه به آن نظر انتقادي هم دارد. اصولا سفر با شهردار و بحث و جدلهاي فراوان با او سبب مي شود كيشوت به تامل در بارۀ عقايدش بپردازد و به باورهايش شك كند.
پدر كيشوت:كاش اينقدر كم مايه نبودم. من خيلي نادانم. به گمان خودم مطالب زيادي را در ال توبوزو به مردم ياد مي دادم، اما خودم هم فهم درستي از آن ها نداشتم. تثليث، قانون طبيعي، معصيت كبيره، بعد از دوران مدرسه هيچگاه درباره آن ها فكر نكرده ام . تنها آنچه را در كتابها خوانده بودم به مردم ياد مي دادم . هرگز از خودم نپرسيدم كه آيا به اين چيزها باور دارم ؟ از كليسا به خانه مي رفتم و كتاب هاي قديسين محبوبم را مي خواندم. آن ها از عشق سخن مي گفتند و همين براي من كافي بود. ص166
او بر اثر خوابي كه مي بيند، به اين نتيجه مي رسد كه در صورت ظهور دوبارۀ مسيح و ايجاد عدالت در زمين كه سال ها وعدۀ آن را به مردم داده، چه اتفاقي روي خواهد داد ؟ جز اين كه بشر بايد فارغ از هر شك و ايماني به زندگي در يك برهوت ادامه دهد؟ و جايي كه براي همگان تنها يك باور محقق و مسلم است، جز طلب مرگ چه آرزويي مي توان داشت؟ او نمي تواند ميان زندگي عادلانه اي كه مسيح در زمين برقرار خواهد كرد، و اعتقاد ماركسيست ها مبني بر رسيدن جهان به مرحلۀ كمونيسم كه ديگر بي عدالتي و نابرابري به چشم نمي خورد، تفاوتي قائل شود، براي همين ميان اعتقاد خود و شهردار پلي مي زند:
پدر كيشوت: تصور كن كه نبيرۀ نبيرۀ تو با همين شخصيت تو در حال حاضر، شاهد پايان كار دولت باشد، شاهد روزي باشد كه ديگر بي عدالتي ونابرابري در جهان به چشم نمي خورد، آن وقت او زندگي خود را چگونه خواهد گذراند، سانچو؟
و همچنین:
پدر کیشوت: … براي نبيرۀ نبيرۀ تو متاسفم، سانچو. به نظرم براي او آرزويي جز مرگ نخواهد ماند.
چنين باوري چه در صورت مسيحي اش و چه در صورت ماركسيستي اش براي او سخت دردناك است. از اين روست كه هم در حق خود و هم در حق شهردار دعا مي كند: پروردگارا، مرا از داشتن چنين باوري حفظ كن. پروردگارا، او را هم از داشتن چنين باوري حفظ كن. ص71
شك مشترك عاملي براي نزديكي آن دو مي شود: شكي مشترك چه بسا بيشتر از ايماني مشترك انسان ها را به هم نزديك مي كند، همچنان كه: معتقدان با اندك اختلافي به جان يكديگر مي افتند. ص53
پدر كيشوت به دليل اخلاصش كه در طول رمان بارها شاهد آنيم، حاضر نيست دروغ بگويد و از ريا پرهيز دارد. نمونه اش نحوۀ پاسخ او به ژاندارمي كه در جستجوي زنداني فراري است، و پوشيدن حمايل عالي جناب وقت رفتن به سينما. برای همين است كه تحمل ريا و تكبر اسقف ناحيه و پدر هررا را ندارد، هرچند با آن ها هم كيش است. تلقي آن ها از مذهب سواي چيزي است كه پدر كيشوت به آن مي انديشد. پدر كيشوت انجيل يوحنا را بر ساير اناجيل ترجيح مي دهد، زيرا در آن نامي از دوزخ برده نشده. او به فضيلت شجاعت ارج مي نهد نه اطاعت از روي ترس، اما پدر هررا و اسقف ناحيه روايت يوحنا را مطلوب ندانسته، انجيل متاي باجگير را ترجيح مي دهند. انجيل متي به نظر پدر كيشوت انجيل خوف است، زيرا تنها در يك فصل آن 15 بار به دوزخ اشاره شده و از اين طريق باني حكومت خوف و وحشت است. پدر كيشوت چنين حكومتي را لايق هيتلر و استالين مي داند نه شايستۀ خداوند. او به پدرهررا مي گويد كه اعتقادش به دوزخ از روي اطاعت است و نه از روي قلب. براي همين است كه جاي خشونت نشان دادن نسبت به زنداني، او را پناه مي دهد، زيرا به تاثير محبت بيشتر ایمان دارد تا خشونت. و يا آن جا كه براي رهانيدن مقاطعه كار كفن و دفن از عذاب وجدان استدلالي زيبا مي آورد: فكر مي كني يك همچو چيزهاي خرد و بي مقداري در پيشگاه خداوند ارزشي دارد ؟ او آفرينندۀ كهكشان هايي است كه تنها خود او مي داند چندين و چند ستاره مثل كره زمين ما دارد. تو دو دستگيرۀ برنجي دزديده اي. اين موضوع آن قدر اهميت ندارد. به خاطرغرور و شرافت خودت از اين كار پوزش بخواه و به خانه ات برو. ص135
اينهمه نشان مي دهد موجودي چنين براي كليسايي چنان اسباب دردسر است. او با در افتادن با كشيشي كه پول مردم را مي چاپد و در عوض به آن ها آمرزش عطا مي كند، و واژگون كردن مجسمه مريم باكره اي كه با پول تزيين يافته، با تفكري در مي افتد كه افرادي چون اسقف ناحيه و پدر هررا بر اساس آن عمل مي كنند. اين جاست كه “گرين ” هوشمندانه ” كيشوتش” را به مبارزه با حقايق مسخ شدۀ ديني وا مي دارد كه ديو گونه جان و مال مردم را در چنگال خود مي فشرد. اگر” دن كيشوت” آسياب هاي بادي را ديو مي پنداشت، اينك درعاليجناب كيشوت، ديو، صورت واقعي يافته، و پدر كيشوت نه به حكم اوهامش كه بنا به منطقي كه سخت حقيقي مي نمايد، به جنگ با آن بر مي خيزد و جانش را هم به همين خاطر از دست مي دهد. آن چه او را به اين مرحله مي رساند و عملش را ارج مي گذارد، سير تحولي است كه با سفر آغاز مي شود و با مرگ پايان مي پذيرد. وجود شهردار و كمونيست بودن او سبب غور پدر كيشوت در انديشه مذهبي اش مي شود و ذهنش را از جمود و رخوت به در مي آورد. اما آن چه سبب مي گردد تا او بر منفعل گذاردن غرايز طبيعي اش تاسف بخورد واز سترون بودن زندگي اش دچار ياس ونوميدي گردد، قرار گرفتن او در فاحشه خانه و سينماست. او ناگاه به خود مي آيد كه آيا اين كه هيچگاه براي حوائج نفساني اش دچار مشكلي نشده، در واقع توفيقي براي اوست يا نهايت شوربختي است ؟ و به اين نتيجه مي رسد كه اگر وسوسه گناهي درش نيست، پس چرا بايد خود را با خواندن اوراد از شر شيطاني كه او را بر نمي انگيزد، محفوظ بدارد؟ درك اين كه حوائج نفساني خود را وا گذاشته و در جايي كه حتي سنگ بي جان نيز تب و تاب عشق دارد، زندگي اش را سترون گذرانده، به يأس و نوميدي مي كشاندش، آن قدر كه ندا سر می دهد:” پروردگارا، مي خواهم انسان باشم. بگذار كه اغوا شوم، مرا از شر ستروني ام در امان دار. ” و به اين ترتيب نظامنامۀ غير طبيعي مذهبش را زير سوال مي برد.
اين كه دو انسان بتوانند با وجود اختلافهای ايدئولوژيكي به دوستي و تفاهم برسند، در حالي كه نظام هاي متحجر عقيدتي افراد همكيش را هم از هم دور مي كند، مورد نظر ” گرين ” است. او پدر كيشوت و شهردار را به درجه اي از آگاهي مي رساند كه بدانند آن چه مهم است، دوستي است و در مسالمت زيستن، و در اين حالت است كه مي توانند به اعتقادات يكديگر احترام بگذارند:
شهردار: من به اعتقادات تو احترام مي گذارم همان طور كه تو هم به اعتقادات من احترام مي گذاري.
و در جايي ديگر:
شهردار: پدر، رفاقت ما…
پدر كيشوت: بله، بله، هيچ چيز نمي تواند جاي آن را بگيرد.
جوِ دوستانه است كه سبب مي شود پدر كيشوت كتاب ماركس را بخواند، بدون جبهه گيري، و از نكات برجسته كتاب او تمجيد كند، همچنان كه شهردار نيز نظراتش را دربارۀ مطالب كتاب پدر هريبرت بيان مي كند. بررسي و بحث در مورد اشكالات ايدئولوژيكي سبب مي شود هر دو از تعصب افراطي نسبت به عقايدشان بپرهيزند و تا آنجا پيش روند كه پدر كيشوت هنگام در افتادن با كشيش پول پرست، شهردار را كمپانيرو بخواند، وشهردار نيز تنها به خاطر تعلق خاطري كه نسبت به پدر كيشوت پيدا كرده، از رفتن به پرتغال سرباز بزند و در جستجوي پدر كيشوت به ال توبوزو باز گردد . شهردار هم از هم كيشان خود دلزده شده است، و اگر از كمونيست هاي پرتغالي تعريف مي كند، براي آن است كه آنها را قابل تحمل تر مي داند. او در شخصيت پدر كيشوت آن ارزش را مي يابد كه خودش از رفتن به پرتغال صرف نظر كرده، و مي خواهد براي ادامۀ زندگي جايي را انتخاب كنند كه هردو كنار هم با شند. در جايي كه اسقف ناحيه از شنيدن خبر مرگ كيشوت نفس راحت مي كشد، شهردار از كنار بالين كيشوت تكان نمي خورد، وبراي آرامش او حاضر است هركاري بكند، حتي اگر تبرك شود، چنان كه در اجراي خواب زدۀ نماز مسِ پدركيشوت تبرك مي شود. شهردار برخلاف سانچوي دن كيشوت نقشي پستتر از پدر كيشوت ندارد، او كمپانيروست، يار پدر كيشوت، و محافظ سادگي و صفاي پدر كيشوت در برابر ريا و خشونت پيرامونشان.
1365