علی موذنی
نگاهی به «سه قطره خون»
نوشتۀ صادق هدایت
در این که میرزا احمدخان دیوانه است، شکی نیست. او که در دارالفنون درس می خوانده، اکنون در تیمارستان است و ظاهرا به او وعدۀ مرخصی عاجل داده اند. امروز به خواستۀ دیرینه اش که کاغذ و قلم است، پاسخ داده شده و اکنون او مشغول نوشتن آن چیزی است که ما می خوانیم. راوی از تعدادی اشخاص و چند واقعه یاد می کند که آنها را برمی شمرم . اشخاص نامبرده اینها هستند: میرزا احمدخان (راوی)، ناظم، حسن، محمدعلی، دکتر، صغرا سلطان، تقی، عباس، سیاوش، رخساره ، مادر رخساره و خواهر رخساره که نامی ازش هست و خودش نیست. بعضی از این اشخاص موجودیت واقعی خود را حفظ می کنند و بعضی واقعیت وجودی شان تحت الشعاع ذهنیت میرزا احمدخان قرار می گیرد و بیشتر محصول ذهن او می شوند تا آنچه خود هستند. این دوگانگی نقش در مورد حیوانات و اشیا و مکان و زمان داستان نیز وجود دارد: دوتا گربه و یک قناری و یک مرغ حق، ششلول، تار، اتاقی آبی رنگ با کمرکش کبود که به عنوان اتاق راوی هم در بیمارستان هم در خانه خودشان و هم به عنوان اتاق سیاوش تکرار می شود، حیاط خانه سیاوش، حیاط بیمارستان ، درخت کاج خانه سیاوش که گربه بر آن پناه می گیرد و درخت کاج حیاط بیمارستان که ناظم قفس قناری اش را بر آن می آویزد. اما آن عده اشخاصی که موجودیت شان واقعی است و به لعاب ذهن راوی آلوده نمی شوند: حسن با دیگ اشکنه، محمدعلی دکتر، صغرا سلطان و تقی . جز دکتر و محمدعلی باقی دیوانگانی هستند که راوی نیز به دیوانه بودن آنها اذعان دارد و حاصل نگاه بیرونی او هستند و با تشریح آنها در واقع محیط بیمارستان را می سازد و از این طریق ما درمی یابیم که راوی دیوانه خطرناکی است که تحت معالجات شدید قرار دارد یا داشته و اکنون به مرحله ای رسیده که با برون افکنی آنچه او را به تیمارستان کشانیده، بخش پیشرفته تری از تیمار خویش را می گذراند و برای همین است که کاغذ و قلم در اختیارش گذاشته اند. به این ترتیب پاسخ این سوال که چرا پیش از این به او کاغذ و قلم نمی داده اند، روشن می شود. چه بسا اگر کاغذ و قلم را زودتر به او می دادند، با قلم به خود صدمه می زد یا کاغذها را می خورد. مضافا اینکه تشریح اعمال خطرناک دیوانه های دیگر نشان آن است که راوی به مرحله ای از تشخیص رسیده که این گونه اعمال را خطیر می بیند و این یعنی عاقلتر دیدن خود نسبت به آنان. او با تقبیح رفتار دیوانگان نشان می دهد به درستیِ رفتاری که باید صورت بگیرد، آگاه است، یعنی به سطحی از خودآگاهی رسیده که بر اعمال خود تا حدود زیادی مسلط شده و شاید برای همین است که می خواهند مرخصش کنند، چون دوره خطرناک بیماری را سپری کرده است. اینکه او می گوید اگر من جای دکتر بودم، به همه این دیوانه ها زهر می خوراندم و بعد دست به کمر می زدم و بردنشان را برای دفن کردن تماشا می کردم، ناشی از تصور سلامت روان خود در مقابل آن هاست. او به مرحله ای از بهبودی رسیده که فکر می کند دیوانه هایی در این حد زنده بودنشان فایده ای برای خودشان و برای دیگران ندارد، دیوانه هایی که مردمک چشمان خود را می ترکانند یا شکم خود را می درند و با روده هایشان بازی می کنند و … بهتر است بمیرند و بلافاصله پس از این ادعا می گوید من هم اوایل که به اینجا آمده بودم، فکر می کردم می خواهند با خوراندن زهر به من مرا بکشند که دلیل این وحشت او را بعدتر توضیح خواهم داد. پس کارکرد این اشخاص که فقط در مقدمۀ داستان حضور دارند، هم به کار توصیف موقعیت داستان آمده هم حد و مرز بیماری راوی را روشن کرده است. اما آن اشخاصی که واقعیت دارند یا داشته اند و در ذهن راوی کارکردی دیگر یافته اند، از این قرارند: ناظم بیمارستان، عباس، سیاوش، رخساره، مادر رخساره و احتمالا خواهر رخساره و نیز زن و مرد و دختر جوانی که به ملاقات عباس می آیند. اینها کسانی اند که به لعاب ذهن راوی که محل اصلی داستان است، آغشته اند و در صورتی که راوی بتواند جایگاه واقعی هریک از اینها را به عنوان اشخاص حقیقی بیابد، مرحله پیشرفته تر بهبودی خویش را طی خواهد کرد. ذهن او اکنون عباس و سیاوش را در عین رفیق و همسایه بودن در لحظاتی با خود یکی می بیند، به این ترتیب که یا اعمال خود را به آنها نسبت می دهد یا اعمال آنها را مال خود می کند. این اتفاق اولین بار در داستان وقتی می افتد که زن و مرد و دختر جوانی به ملاقات عباس آمده اند. عباس معتقد است که آدم بی بخت و اقبال علامه دهر هم که باشد، هیچ نیست. عباس تار هم می زند و شعری را دکلمه می کند که در آن هم از وحشتش از شب می نالد هم از دنیایی که جز رنج نیست و رهایی از آن جز با مرگ به دست نمی آید و دلیل این همه را سه قطره خونی می داند که زیر درخت کاج بر زمین ریخته است. راوی معتقد است دختر جوانی که همراه زن و مرد به ملاقات عباس آمده و گل آورده و به او می خندد، نه به خاطر عباس که به خاطر او آمده و عباس که آبله رو و زشت است در پناه درخت، به او نارو می زند. راوی بلافاصله شروع به تعريف ماجرای خود و سیاوش می کند. او با سیاوش همکلاس است و هر روز با هم از خانه به دارالفنون می روند و با هم برمی گردند و با هم درس می خوانند و موقع تفریح که می شود، راوی به سیاوش تار زدن یاد می دهد. رخساره که دخترعموی سیاوش و نامزد راوی است، همیشه به مجلس آنها می آید و یک بار هم که حضور فیزیکی رخساره را می بینیم، مثل دختر که به ملاقات عباس آمده ، گل در دست دارد. مثلث راوی، سیاوش و رخساره اینجا نیز تکرار می شود. با این تفاوت که اینجا راوی رخساره را بی برو برگرد متعلق به خود می داند. پس راوی در یک بده بستان دایمی با کسانی است که در اطراف او زندگی می کنند و او هر بار به دلیلی بخشی از عملکرد و دارایی های خویش را به آنها نسبت می دهد و بخشی از عملکرد و دارایی آنها را متعلق به خود می کند. عباس برای راوی تار می زند و شعر می خواند. راوی هم برای سیاوش و رخساره و مادر رخساره تار می زند و همان شعری را برای آنها می خواند که عباس برای او خوانده. راوی حتی به سیاوش مشق تار هم می دهد، یعنی در آن حد تار زدن بلد است که تدریس هم بکند. رخساره همان طور که دخترعموی سیاوش است، نامزد راوی است، عین این مطلب در مورد عباس و دختری که به ملاقاتش آمده، صادق است. راوی معتقد است دختر نه به دیدن عباس که به دیدن او آمده و دسته گلی را هم که آورده، نه برای عباس که برای اوست . توجه کنیم که راوی چه چیزهایی از دیگران می گیرد و چه چیزهایی به دیگران می دهد. از وجود راوی و عباس و دختر ملاقاتی و نیز راوی و سیاوش و رخساره پی به یک مثلث عشقی می بریم که دلیل جنون راوی را در همین باید جست . همان طور که راوی دختر جوانی را که به ملاقات عباس آمده به خود نسبت می دهد، رخساره را هم که دخترعموی سیاوش است و نامزد سیاوش، به خود نسبت می دهد. ما هیچ وقت اثری از خواهر رخساره که به ظاهر نامزد سیاوش است، نمی بینیم، حتی زمانی که سیاوش مریض است، این رخساره است که با دسته ای گل به خانه سیاوش می آید همچنان که فقط رخساره است که به مجلس تفریح سیاوش و راوی می آید. در واقع خواهر رخساره آرزویی است که راوی دارد، که اگر چنین خواهری می بود، بسیاری از مشکلات پیش آمده پیش نمی آمد و راوی که دستش در بده بستانی باز است، خیلی راحت خواهر رخساره را به سیاوش می بخشید و خود رخساره را تصاحب می کرد . پس راوی رخساره را از آن خود می کند همان طور که دخترِ ملاقاتی را از آن خود می کند. سیاوش و عباس هر دو دست به یک کار می زنند. راوی زشتی چهره خود را که آبله گون است و با آن نمی تواند مورد توجه واقع شود، به عباس می دهد و چهره او را از آن خود می کند و در عوض شاعریت و تارزنی را که مال خود است، به عباس می دهد. اما در کنار سیاوش که قرار می گیرد، بیماری خود را به او می دهد و در عوض رخساره را از او می گیرد، زیرا او عاشق رخساره است، اما چون زشت است، مورد قبول و توجه رخساره نیست. پس این عشق یک طرفه است. گربه نه متعلق به سیاوش که متعلق به راری است و همه آنچه سیاوش از نازی به شرح و تفصيل می گوید، آن چیزی است که راوی به سیاوش منتقل می کند. ازدواج سیاوش و رخساره سر می گیرد و راوی از بام خانه که بر خانه سیاوش مشرف است، هر شب از تصور عروس و داماد رنج می کشد، تصوری که در نازی با جفتش تجسم می یابد و راوی را که از شدت غم و حسادت به جنون رسیده، به کشتن جفت نازی وامی دارد ، یعنی سیاوش را در پی جنونی که به آن گرفتار آمده، با ششلول می کشد و رقیب را از سر راه برمی دارد. اگر می گوید سیاوش آخرین کسی است که به عیادتم آمده، نظر به زمانی دارد که راوی خود به سوی گربه شلیک کرده و سیاوش در پی شنیدن صدای تیر به بام آمده و راوی را که با پیژامه در حیاط ایستاده ، می بیند و حال او را می پرسد و در پاسخ به گله راوی که می پرسد چرا به من سر نزدی، می گوید می خواستم، اما حکیم قدغن کرده بود. در واقع او ماجرایی را که از قول خود تعریف می کند، آن چیزی است که از سیاوش شنیده و اکنون آن را از آن خود کرده است. توصیفی را که به اتاق سیاوش نسبت می دهد، رنگ آبی و دیواری که تا کمرکش آن کبود است، ششلولی که سیاوش از توی کشو برمی دارد و جزوه های درسی که روی میز ریخته شده و … همه مربوط به اتاق خود اوست. از طرفی وقتی رخساره و مادرش سر می رسند، راوی از زبان سیاوش قابلیت های خود را شرح می دهد تا مگر توجه رخساره را که در اصل به سیاوش علاقه مند است، جلب کند، اما رخساره با دیوانه خواندن راوی و پناه بردن به آغوش سیاوش راوی را به این نتیجه می رساند که برای به چشم معشوق آمدن راهی جز این ندارد که رقیب را از سر راه بردارد. اما مرگ سیاوش واقعی نه تنها راوی را به معشوق نمی رساند، بلکه نزدیک ترین دوست را نیز از او می گیرد، دوستی که غم او را می خورده و یار غار او بوده. پس او دو ساق مثلث را از دست می دهد و تک می افتد و برای جبران دو ساق از دست دادۀ موجودیتِ روانی خویش به طور غریزی برای حفظ خود و برای جلوگیری از فروپاشیدگی هر چه بیشتر، سیاوش و رخساره را به وجود دیگران منتقل می کند و با تخیل کردن خود را به دو ساق دیگر مثلث وجودش متصل می کند. که اگر غیر از این عمل می کرد، دنیا برایش غیرقابل تحمل و به شدت ناامن می شد، چنان که اوایل ورود به تیمارستان تصور می کند همه در پی آنند که با زهر ریختن در غذایش از او انتقام خون سیاوش را بگیرند. راوی وجدان معذب خود را به بیرون از خود و به ناظم منتقل می کند و به این ترتیب خود را در پناه قدرت ناظم که وظیفۀ ایجاد نظم در تیمارستان را به عهده دارد، قرار می دهد و کشتن گربه ای که شب های او را کابوسناک کرده و در پی انتقام کشی از اوست ، به عهدۀ ناظم می گذارد. اکنون ناظم وظیفه ای جز این ندارد که کلک گربه ای را بکند که جفتش را راوی کشته ، جفتی که در معصومیت کم از قناری نداشته و به ناحق کشته شده و در واقع قربانی مثلث عشق خود و رخساره و راوی است. او مرغ حقی است که عدالت را فریاد می زند و برای آن که انتقام مرگ ناجوانمردانۀ خود را از راوی بگیرد، او را راحت نمی گذارد و هر شب آن قدر فریاد می کشد تا سه قطره خون که نشانۀ مرگ او به خاطر مثلث منحوس عشق است، از گلویش بر روی وجدان راوی بچکد. وجدان گناهکار و توطئه گری که مدام در پی برون افکنی قتل سیاوش از وجود خود است و اکنون در وجود ناظم استقرار پیدا کرده است.
اگر راوی می گوید من این ناظم را خوب می شناسم و ادعا می کند که همۀ توطئه ها زیر سر اوست که دست همه دیوانه ها را از پشت بسته ، برای این است که وجدان خود را خوب می شناسد و نفرتش از ناظم به همین خاطر است، چون فکر می کند ناظم مترصد است مچ او را به عنوان قاتل بگیرد و برای به دام انداختنش مدام توطئه می چیند، اما در مورد او تاکنون موفق نشده، چون راوی برای گیرنیفتادن با موفقیت کامل با جابه جا کردن نقش خود با دیگران او را فریب داده و از چنگ قفس خالی او (زندان) قسر در رفته است. ناظم اما خستگی ناپذیر در پی قاتلی است که انتقام قناری ( مقتول) را از گربه بگیرد، گربه ای که راوی قاتل بودن خود را به او منتقل کرده است، زیرا نازی اکنون در نظر راوی یک قاتل بالقوه و درصدد انتقام گیری از اوست، قاتلی که خواب و آرامش را از شبهای راوی گرفته، آن قدر که آرزوی مرگ می کند، زیرا از روبه رو شدن با رخساره هراس دارد ، هراسی که کم از مرگ ندارد، زیرا او با کشتن سیاوش، نفرت دایمی رخساره را نسبت به خود دامن زده است. برای همین راوی که وجدان معذبش را به ناظم منتقل کرده ، دوست دارد هرچه زودتر نازی – رخساره به تیر قراول ناظم از پای در آید… 1382