علی موذنی
سایبانی برای غنودن، مجموعه داستان، اصغر عبداللهی، نشر چکامه، چاپ اول، 1369
از اصغر عبداللهی قبلا «آفتاب در سیاهی جنگ» و «در پشت آن مه » را دیده بودیم، و حالا به «سایبانی از حصیر» بر می خوریم که خوش جایگاهی برای غنودن است. اصغر عبداللهی هم پیش از این نشان داده که میزبان خوبی است. او این بار چشم اندازی از دریا و نارنجستان و اسکله را پیش چشم ما ترسیم می کند تا به آدم هاش بنگریم که چگونه با قرار گرفتن در مسیری خلاف عادت در مرز فروپاشی قرار می گیرند یا حداقل به درجه ای حقیرتر از آن چه بیشتر بوده اند، تنزل می یابند. آن ها در ستیزی رویارو با کمپانی نفت که به غارت همه چیز برخاسته، نیستند، بلکه در ستیز با خودند. تحميلات کمپانی را بی چون و چرا می پذیرند، و از آنجا که قدرت مبارزه ندارند و ناچارند خود را وفق دهند، سخت مظلوم می نمایند. کوچ جسمانی منظر در داستان بلوغ پیش چشم ماست که با کوچ اجباری اهل ولایت برای امرار معاش همزمان است. همه رو به سوی کمپانی دارند.کمپانی انتهای آرزوهای جمع کوچنده و آغاز دنیاست، همچنان که پایان دنیای کودکانۀ منظر است. در دنیای منظر همه چیز جبری است. او حتی برای ازدواج هم شاهزاده معمول رویای دخترها را ندارد.
«با کی عروس کنم؟»
«با رستم پسر زایرعلی .»
«تا رسیدیم ؟ »
«شاید. تو کمپانی دستش بنده. معاش میگیره. اقوام هم که هستیم. » ص 14
چادر کودکی او را باد برده، و با یک جومه و یک تنبان راهی عروسی است و حتی مطمئن نیست پذیرفته شود. پس تعجبی ندارد که نمی تواند در پس پلک هایش پرندۀ کوچک سفیدی را که شبیه کبوتر است، بسازد. در چنین محیط حقارت باری که جا نیست آدم ها زهرابشان را بریزند، تحول جسمانی منظر صورت می گیرد. او پا به دنیای زنانه می گذارد، اما حقارت و خشونت محیط چنان است که قاعدگی او جز تحقیر بیشتر را برایش در پی ندارد. پچ پچ مادر با پدر، نگاه خشن پدر به او، دنبال محلی گشتن برای شستشوی منظر، دستمالی شدن تنبان منظر توسط مادر همه نشان از آن دارند که قاعدگی برای منظر نه یک مرحلۀ پیشرفت جسمانی که آغاز مرحلۀ ذلت بار زندگی اوست، همچنان که شاغل شدن اهل ولایت در کمپانی نویدی خوش از آینده را در پی ندارد. اگر شخصیت رئوف در داستان « با کراوات در خوابی طولانی » را یکی از همین هم ولایتی های منظر در داستان « بلوغ » فرض کنیم، این ادعا ثابت خواهد شد. رئوف که چون معاشش از زراعت تأمین نمی شود، گارسن باشگاه کمپانی می شود و برای کار در باشگاه مجبور است کراوات بزند و لباس فرم بپوشد. از آن جا که کراوات بومی نیست، رئوف اسير احساس مسخره ای می شود. این احساسِ پنهانِ شدید است که از درون او به بیرون راه می یابد، طوری که خود را مسخرۀ دیگران می پندارد و فکر می کند همه در دل دارند به او می خندند. او هر صدای خنده ای را به هر دلیلی به کراوات خود ربط می دهد. عبداللهی در پرداخت حالات رئوف موفق است. استیصال رئوف در برابر موقعیتی که برایش پیش آمده، به خوبی منتقل می شود، ضمن این که پرداخت ظريفِ شخصیت نرگس نیز در تقویت موقعیت رقت انگیز رئوف سخت مؤثر است. اگر همدردی نرگس نبود، اندوه رئوف تا این اندازه برجسته نمی شد. خوابیدن رئوف با کراوات تنها به این دلیل که گره کراوات را در صورت باز کردن نمی تواند ببندد، نقطه اوج بحران موقعیت اوست که از بیداری به خوابش نیز راه می یابد. داستان «با کراوات در خوابی طولانی » تضادهای ناشی از برخورد دو فرهنگ غالب و فرهنگ مغلوب را به خوبی آشکار می سازد. حالا اگر رئوف نمی تواند خشم و نفرت خود را از وضع موجود اظهار کند، لطيف بن محبوب هست که بر خلاف منظر و رئوف نسبت به موقعیت خود آگاه است، وضع موجود را می شناسد و در صدد مبارزه با آن است. لطيف در پی حقیقت است:
«چه چیزی می تواند در نظر من شگفت انگیزتر، نامنتظرتر و غیرحقیقی تر از خود حقیقت باشد ؟» ص 63
به این نتیجه می رسد که: «آن چیز غیرمنتظره و غیرحقیقی و شگفت انگیز، خود حقیقت است.» ص 68
لطیف عضو گروه پنج نفره ای است که لو می روند، و او خود تنها به این دلیل که یک پیرهن بیشتر ندارد و همین یک پیرهن را هم گاو گرسنه می خورد، نمی تواند سر قرار حاضر شود. اعضای گروه دستگیر می شوند و لطیف در عین نا امیدی به گروهبانی بر می خورد که در دستگیری اعضای گروه او شرکت داشته است. لطيف در پی جر و بحثی لفظی با گروهبان تصمیم به کشتن او می گیرد که البته در مرحلۀ حرف باقی می ماند. لطیف، شب در نارنجستان با وضعی وخیم از افراط در نوشیدن مشروب انتظار می کشد تا مادرش او را بیابد و با خود به خانه ببرد، اما جای دست گرم مادر، دست سرد مرگ را بر پیشانی خود احساس می کند. احتمالا یا می میرد يا اسير زار می شود که البته این ها مهم نیست، مهم احساس شکست کامل اوست. ظاهرا آگاهی اش از وضع موجود نه تنها او را از تحميل موقعیت ناخواسته و شرایط نابه هنجار زیست ترسانده، اسباب نابودی اش را هم فراهم آورده است. پیرهن، یعنی واسطۀ او و دستیابی اش به حقیقت را گاو خورده. کدام گاو؟ گاوی که گروهبان یکی از کارگزارانش است و آن ها را که چشمشان رو به حقیقت باز می شود، می خورد. اشکالی دارد اگر گروهبان داستان «لطیف این جاست» را همان کارآگاه یاراحمدی مطلق بدانیم که پس از عمری جان کندن برای رژیم اینک در موقعیت بد شغلی قرار گرفته و برای رهایی از مرگ یا زندان تصمیم به فرار دارد؟ در ابتدای داستان وقتی به عنوان پرطمطراق کارآگاه یاراحمدی مطلق بر می خوریم، او را مرد قدرتمندی تصور می کنیم که در پی کشف معمای قتلی آمده، اما در ادامه می فهمیم که به خاطر اختلاف با سرهنگی که تحت نظر او کار می کرده، در حال فرار است، برای همین به ناخدایی متوسل می شود که سال ها پیش در زندان بین آن ها دوستی به وجود آمده و ادامه پیدا کرده. چای عصرانه ای که کارآگاه در زندان به ناخدا می داده، آن قدر ارزش داشته که حالا ناخدا مقدمات فرار او را فراهم کند. در انتها وقتی کارآگاه در خن قایق می نشیند و ناخدا دریچه خن را می بندد تا قایق راه بیفتد، بی اختیار متوجه فراز و نشیب زندگی می شویم. روزگاری کارآگاه در سلول را به روی ناخدا می بسته و این ناخدا بوده که در سلولی به دلگیری خن قایق مبهوت به نقطه ای خیره می شده است. احساس رقت ما نسبت به کارآگاه در پایان ضد احساسی است که در ابتدا نسبت به قدرت او داریم. عبداللهی در ایجاد چنین تأثیری بسیار موفق عمل می کند، همچنان که در داستان «نگهبان مردگان» رقت ما را نسبت به پیرمرد باغبان بر می انگیزد. پیرمردی که هنوز پس از سال ها خود را باغبان محلۀ متروک انگلیسی ها می داند و با دسته کلیدش از این خانه به آن خانه می رود و با وهمِ حضورش در آن محلۀ متروک سبب می شود تخیل سربازها از انگلیسی ها تجسمی عینی پیدا کند پیرمرد در واقع روح زندگی است که به محلۀ مرده دمیده می شود. عبداللهی در این داستان نشان می دهد که آثار استعمار هنوز هم به اندازه وجود پیرمرد واقعی است، و او با استفاده از ترفند هوشمندانۀ انفجارهای پی در پی خمپاره ها در شهر این حضور را نمایش می دهد.
دو داستان دیگر این مجموعه یعنی «سایبانی از حصیر» و «افسانه یک آشپز هلندی» به موفقیت داستان های دیگر عبداللهی نیست. «سایبانی از حصير» هر چند لحظات زیبایی دارد، اما طنز به عنوان یک موقعیت در تار و پود داستان تنیده نشده و تنها در انحصار نثر داستان است، بر خلاف داستان «جزیره بر آب » که طنز در تک تک عناصر داستان حضور دارد. و اشکال عمده ای که به داستان «افسانه یک آشپزهلندی » وارد است و همه چیز را در آن تحت الشعاع قرار داده، نثری است که عبداللهی بر داستان تحمیل کرده و بر اثر آن تحرک لازم را در پرورش ماجرا از دست داده و مانع نمود شخصیت ها شده و روی هم فاقد آن لحن آرام و خونسردی است که جزء ذاتی داستان نویسی اوست. من عبداللهی را در این دو داستان به تسلط نویسندۀ داستان های دیگر مجموعه «سایبانی از حصیر» نمی بینم، هر چند او را داستان نویسی می دانم آگاه و مسلط به تکنیک که می داند چگونه طرحش را بپروراند، چگونه شخصیت ها را عمل آورد و با هوشمندی فضای لازم را برای تأثیر گذاری داستان هاش ایجاد کند، و این همه را به مدد نثری روان صورت می دهد که مشحون از توصیفات دلنشین است. 1369
منبع: کتاب سخن، مجموعۀ مقالات، به کوشش صفدر تقی زاده، چاپ اول 1371، ناشر انتشارات علمی