علی موذنی
نقش ادبیات داستانی در تبیین ارزش های جنگ 1
مقدمه
دلیل نوشتن این مقاله ادعایی است که در یکی از روزنامه ها خوانده ام و البته این ادعا را بارها از این و آن به طور شفاهی هم شنیده ام. این که: «هیچ یک از قالب های هنری از قبیل شعر، داستان، فیلم و… به دلیل عظمت واقعه، قادر به انعکاس بی کم و کاست آنچه در طول هشت سال جنگ در جبهه ها گذشته، نیستند…»
این نظر بسیار سهل انگارانه است، زیرا قالب های هنری از جمله داستان ( که من در این جا فقط نظر به آن دارم)، دارای عناصری هستند با قابلیت انعطاف بسیار که می توانند در فرم های بیشمار تكثير شوند. موضوع ها و مضمون هایی که هنرمندان در طول تاریخ به آن ها پرداخته اند، مشخصند، آن قدر که حتی فهرستی از آن ها تنظیم کرده اند. آنچه سبب تكثيرشان می شود، فرم های تازه ای است که از آن ها ارائه می گردد.
اگر بپذیریم که هر هنرمند در نوع خود بی نظیر یا منحصر به فرد است، ناچار باید بپذیریم که درک او از معانی و برخوردش با موضوع ها و با درونمایه ها نیز منحصر به فرد یا بی نظیر است. در نتیجه آنچه از هنرمند بر می آید، فرمی تازه از موضوعی همیشگی یا درون مایه ای همیشگی است، موضوعی که می تواند دربارۀ انسانی باشد که برای رضای خدا به جبهه آمده یا ناخواسته پا به میدان گذاشته است. درونمایه ای که می تواند به شهادت ارج بنهد یا آن را به تمسخر گيرد. عشق، درونمایه ای است که به تعداد نویسندگان تکثیر شده است، همچنان که ایثار. تعداد داستان هایی که به انسان هایی پرداخته اند که به نفع دیگران از زندگی خود دست شسته اند، کم نیست و همه هم متفاوت، چرا که تفسير هر هنرمند از جهان، خاص است. البته قدرت و هدف نویسنده که از استعداد او ناشی می شود، در این میان نقشی بسزا دارد. مسلم است آن که قوی تر است، در ارائه فرم خویش بسیار موفق تر است و هم اوست که از طريق مكاشفه به تکنیک هایی در خور دست می یابد که بعدها همین تکنیک های ابداعی او کلیشۀ نويسندگان بی استعداد می شود. بنابراین، عظمت واقعه در طول هشت سال جنگ هر چه باشد، باید مطمئن باشیم که امکان هنری شدن آن ها نیز وجود دارد، زیرا همان طور که آن وقایع از انسان ها سر زده است، قالب های هنری را نیز موجودی به نام انسان خلق می کند. همان طور که انسان هایی قادر به ایجاد چنان وقایع ارزشمندی بوده اند، انسان هایی دیگر قادر به آفریدن همان وقایع ارزشمند در محدوده هنرند. همان طور که رزمنده های های بزرگ داریم، هنرمندان بزرگ نیز داریم که این بزرگی آن بزرگی را کفایت می کند.
ساختار
ممکن است این فقط یک ادعا باشد، اما ادعای قشنگی است که هر داستانی که نوشته می شود، چیزی هم به مجموعۀ جهان اضافه می شود، همان گونه که تولد هر نوزاد بر شمار افراد بشر می افزاید و اگر قرار است نوزادی که به دنیا می آید، زندگی کند، داستانی هم که نوشته می شود، چنین قراری دارد. اصلا داستان برای همین نوشته می شود که زندگی کند. هیچ داستان نویسی لحظه ای به مرگ داستانی که می نویسد، نمی اندیشد، بلکه اندیشۀ او یکسره در اختيار بقای اثر است، زیرا در واقع با نوشتن سعی دارد به آرزوی ناآرام جاودانگی خویش پاسخ دهد، و همان طور که هر مادر و پدری آرزوی سلامتی فرزندشان را دارند و هر چند به زبان نمی آورند، دوست دارند کودکشان زیبا نیز باشد، داستان نویس نیز نه تنها آرزوی سلامتی داستانش را دارد، بلکه آرزوی زیبا بودنش را نیز بر زبان می آورد، چرا که می داند به زیبایی آن تمجید می شود، همچنان که می داند اگر داستانش همچون آن فرزند سلامت نباشد، زندگی طولانی ای را از سر نخواهد گذراند، البته اگر سر زا نرود.
اگر من در این جا خلق داستان را با تولد کودک برابر نهاده ام، به دلیل اهمیتی است که برای داستان قائلم و معتقدم که اگر زن در روند خلقت خویش چاره ای جز باردار شدن و زاييدن ندارد، داستان نویس نیز چاره ای جز نوشتن داستان ندارد، زیرا ذهن و قلب او همچون رحم مادر از جهانی که در آن زندگی می کند، باردار می شود و کودک داستان تا لحظۀ زاییده شدن در این رحم پرورده می شود تا به مرحلۀ زایمان برسد. چه کسی می تواند ادعا کند که این خلقت کم از آن خلقت دارد؟ مگر چیزی در این جهان به تفنن آفریده شده که داستان تفنن باشد؟ آیا می توانیم ادعا کنیم که هوا از آب مهمتر است، چون اگر هوا نباشد، ما در عرض چند دقیقه می میریم و اگر آب نباشد، در عرض چند روز خواهیم مرد؟ چگونه می توانیم ادعا کنیم که مثلا پشه از فيل كم ارزش تر است، در حالی که خداوند که خالق پشه است، به آن قسم می خورد؟ پشه از فیل کوچک تر است اما کم ارزش تر نیست، چرا که مخلوق است و ما همچنان که از خلقت فیل به شگفت می آییم، از خلقت پشه نیز دچار شگفتی می شویم. و نباید فراموش کنیم که موجودیت جهان محصول یک فرمان است، فرمانی که خداوند صادر کرد و آنچه وجود دارد، در یک کلمه «بشو» ایجاد گشت. با این فرمان همه چیز سر جای خود قرار گرفت و چنان کامل است که تصور این که کاش این نبود یا کاش چیزی دیگر جای این بود، باطل است. از كلمه « بشو» ، جهان هستی ساختاری متناسب و هماهنگ يافت که هر موجود آن، در عین آن که ساختار وجودی خویش را داراست و کارکردی مخصوص به خود دارد، در مجموعۀ هستی نیز از جایگاهی برخوردار است که هدف واحدی را که همانا سنت الهی است، تحقق می بخشد. به همان کودک مألوف خویش بازگردیم. او همچنان که نقشی برای خود دارد، نقشی را نیز در جامعه ای که در آن زندگی می کند، ایفاگر است و نیز در مجموعه هماهنگ هستی، به ترنم نقش خویش مشغول است. بنابراین داستان نیز که به نوعی نقش تبيين و تفسير جهان هستی را به عهده دارد، باید خود نیز از ساختاری هم شأن با ساختار جهان برخوردار باشد تا بتواند از امکان تبیین و تفسیر آن برآید. اگر توانست ساختاری نیرومند بیابد، در این صورت آنچه را به تبیین و تفسير آن پرداخته، تثبیت نیز خواهد کرد. من فکر می کنم عناصر داستان، لوازمی هستند که خداوند در اختیار داستان نویس قرار داده تا او نیز به همان عملی برخیزد که خورشید با تابش آفتابش برخاسته است. اگر اعتقاد ما این است که خورشید با تابیدنش در حال شکر است و مهتاب زمزمۀ شکر تابنده اش، ماه است، پس می توان گفت داستانی که داستان نویس می نویسد نیز در همین رده است، چرا که داستان نویس هم آفتاب و مهتاب خود را می تاباند. داستان نویس در پیروی از خالق خویش، با لوازمی که از او به ودیعه گرفته، می گوید: «بشو» و این «بشو» باید همچنان که کلمۀ خداوندی چنین ساختار شگفتی را پدید آورده، به ایجاد ساختار داستان موفق شود. البته در این میان اگر قدرت لايزال خداوند مانع از رنج او در ایجاد «بشو» شده است، داستان نویس با قدرت محدودش باید که در رنج «شدن» داستانش شریک شود، رنجی که پاسخی به فرمان خداوند است، چرا که جهان همچنان در حال «شدن» است. داستان نویس این حق را دارد که جهانی را که در داستانش می پردازد، از منطق خاص او پیروی کند اما حتما باید منطقی داشته باشد، زیرا همچنان که ساختار این جهان براساس روابط عِلى پایه گذاری شده است، داستان او نیز باید از این منطق پیروی کند. او شخصیت ها را بر می انگیزد تا وقایع را جاری کنند و براساس تأثیر متقابل، طرح او را سامان بخشند، طرحی که تصادف را مذموم می شمرد، زیرا در این جهان هیچ حادثه ای تصادفی رخ نمی دهد و حتما علتی دارد. منشاء شخصیت های او هابیل و قابیلند. او از تضاد و تقابل این دو برای بیان کشمکش جهان داستانش بهره می جوید. در روند این کشمکش، گره هایی به وجود می آیند که حکم امتحان الهی را در جهان واقع دارند. در اوج کشمکش، لحظه فرود فرا می رسد، زیرا خداوند از پس هر سختی، آسانی قرار داده است. فرود نتیجه شکست شر است (در این جا ما نظر به قاعده داریم)، زیرا این سنت جهانی است که شر درش پایدار نمی ماند، هر چند اگر در مقطعی حاکم باشد. در این ساختار، زاویه ای که داستان نویس از آن به جهان می نگرد، همان قدر تعيين كننده است که نقش انسان در هستی. انسانی که اشرف مخلوقات است و جهان هستی اگر هست، برای اوست. انسانی که حامل روح الهی است و بدخواهی به نام ابلیس دارد که هر لحظه انگشتش را در لجن وجود آدم فرو می برد تا او را به بوی آن بفریبد و از مقامی که دارد، به زیر بکشد. گفتگو در این ساختار، صرفا جملاتی نیست که از دهان شخصيتها پرتاب شوند، بلکه هر جملۀ گفتگو، حتی در حد آری یا نه، چنان است که موقعیت شخصيت را که حامل پیشینۀ او و تعيين كنندۀ عاقبت اوست، مشخص می کند، یک «آری» یا یک « نه » خطاب به ابلیسن می تواند مسیر سرنوشت انسان را از جهنم تا به بهشت تغییر دهد. یک «می توانم» می تواند پشتوانۀ صعودِ شخصیتی به عظیم ترین قله های كمال شود و یک «نمی توانم» می تواند او را به قهقرایی بکشاند که نتیجۀ نفی توانایی های اوست. فضای داستان، لحن، صحنه پردازی و هر عنصر دیگر داستان نیز با کارکرد مشخص خود در پی آنند که ساختاری را تحقق ببخشند که هر چند حاملِ همۀ این عناصر است، اما در عین حال خود موجودی مستقل است که عملکردی واحد دارد، و من اگر در این جا از عناصری چون لحن، فضا و صحنه پردازی، فهرست وار نام بردم، نه به دلیل بی اهمیتی آنها که جهت جلوگیری از اطالۀ کلام بود، وگرنه در ساختار، هر عنصری اهمیت خود را داراست و این همان قسط است. همچنان که پشه به اندازه نیاز خود غذا می خورد، فیل نیز به قدر امکان خود غذا می طلبد. خداوند به هر یک از این دو، اندامی در خور داده است، چنان که پشه با نیش خویش نمی تواند غذای فیلی را ببلعد. در داستان نیز نقش هر عنصر را با قسط باید بسنجیم و بدانیم که هر عنصری هر چقدر هم که کارکردی اندک داشته باشد، همان اندک در صورت فقدان به ساختار ضربه ای کاری می زند که عنصری دیگر با کارکردی بیشتر. سرانجام این که داستان نویس با سبک خاص خویش که منبعث از اندیشه و ویژگی های فردی اوست. به ساختار داستانش فرمی می بخشد که تنها مختص به خود اوست، همان فرمی که وجودش سبب می شود بر تعداد نفرات جهان هستی یکی دیگر اضافه شود، فرمی که اگر قائم به قدرت ساختار نباشد، بلافاصله از تعداد نفرات جهان هستی یکی کم خواهد شد.
انرژی
برخلاف آن نظر سهل انگارانه ای که ناشی از ضعف، تنبلی و یا ناآگاهی از قدرت خلاقۀ هنر است، ارزش های جنگ نیز همچون هر محتوای دیگری در خود آن انرژی را نهفته دارند که بتوانند در شکل های مختلف هنر آزاد شوند و در پی این نیز هستند، زیرا می دانند که تنها در این صورت است که می توانند باقی بمانند، برای همین مُجدانه خود را به طرق مختلف به هنرمندان عرضه می کنند تا هر هنرمندی بخشی از انرژی آنان را مصرف کند، زيرا می دانند که می توانند در فرم های بیشمار عرضه شوند. آن ها به خوبی از اصل تکثیر اطلاع دارند و واقفند که خداوند این اصل را برای استمرار زندگی قرار داده است، پس برای حفظ خود همچون گرده های گل در دست باد، در پی لقاحند. هر یک از این ارزش ها همان قدرتی را داراست که از شکسته شدن یک مولکول اتم ایجاد می شود. اگر انفجار بمب أتمی دارای آن انرژی بود که همه چیز را در هيروشيما به ویرانی کشید، موضوع این انفجار نیز از چنان انرژی ای برخوردار است که می تواند وجدان بشریت را تا زنده است، معذب گرداند. من احساس می کنم موضوع بمباران های شیمیایی عراق در جبهه ها و نیز شهر حلبچه، در پی هر یک از ماست که دستی در هنر داریم و خود را به صورت عکس، فیلم و خبر، گاه گاه به ما عرضه می کند تا طالبِ خود را بیابد، طالبی که بتواند از این موضوع چنان انرژی ای آزاد کند که نتیجۀ آن بمباران وجدان خفته بشریتی باشد که بر مرگ ارزش های انسانی، دیگر حتی فاتحه هم نمی خواند. من فکر می کنم مرتبۀ والای آن اسرای ایرانی که امکان فرار داشته اند، اما فرار نمی کرده اند که مبادا دیگر اسرا به خاطر فرار آن ها شکنجه شوند، موضوعی است که برقی از سر من می پراند که می دانم سرانجام صدای رعدش را از گوش داستانی خواهم شنيد. موضوع آن مادری که سال ها جستجو می کند تا سرانجام جسد پسر شهیدش را در گودالی می یابد، از نیرویی برخوردار است که می تواند در ساختار داستانی تکثیر شود و می شود، زیرا مادری بر روی زمین نیست که با او همدل نباشد و اگر مادرها هنگام جستجوی این مادر همراهش نبوده اند، از طریق داستان همراهش خواهند شد تا به صبوری فرایش بخوانند. ما همه خیلی خوب احساس می کنیم که موضوع های بسیار، برای آن که داستان شوند، به کمین ما نشسته اند تا اگر موقع را مناسب دیدند، خود را عرضه کنند، البته ما فقط می توانیم به تعداد اندکی از آن ها قول نوشتن بدهیم و از بیشتر آن ها به دلایل مختلف عذر می خواهیم و در برابر بعضی از آن ها هم شرمنده می شویم، زیرا نمی توانیم از پسشان برآییم و آن ها هر چند از این تعلیق می رنجند، افسرده به سراغ نویسنده ای دیگر می روند تا مگر از طریق او به فرمی تازه. نشاط یابند.
مؤخره
ساختمان های بازمانده از جنگ دیری نخواهند پایید، زیرا معروض زمان خواهند شد، همچون قلعه های ویرانی که تنها علت وجودی شان نمایش قدرت زمان است، اما ساختار داستان اگر منسجم باشد، با تكيه بر قدرت و انسجام خویش، در مصاف با زمان پیروز در خواهد آمد و این ادعا نیست، زیرا ما اظهار عجز زمان را در برابر قدرت غزلیات حافظ دیده ایم. رستمِ هنرِ فردوسی همچنان گُرده زمان را به خاک می کشد و سعدی شکایتی را برای ما باز می گوید که در قافله ای، مسافر زمان را هنگام رحيل جاگذاشته است و مولوی در نغزترین مفاهيم عارفانۀ خویش، کنیزک زمان را چنان بیمار می کند که داروی هر حکیمی بر رنجوری اش می افزاید. پس استبعادی ندارد اگر به داستانی بیندیشیم که زمان را از معروض کردن زمان به شگفت آورد. 1372
1: این نوشته اول بار در کتاب «مجموعه مقالات سمینار بررسی رمان جنگ در ایران و جهان » توسط بنیاد جانبازان در سال 1373 چاپ شد و در سال 1374 نیز در شمارۀ اول نشریۀ دنیای کتاب در نیمۀ اول اسفند ماه به چاپ رسید.