علي موذني
نازا
يادداشتم را از توی جيب پيرهن در آوردم تا براي فروغ بخوانم. با اشتياق به يادداشت نگاه كرد كه خرچنگ قورباغه تو تاكسي نوشته شده. خواندن يادداشت همزمان شد با روشن شدن سيگار او: غلام با همۀ تعصب و غيرتي كه داشته، زنش را در ازاي يك ويديو به كاوري فروخته…
فروغ دود را سريع از دهان ريخت بيرون كه بتواند بپرسد : چي ؟
گفتم : اين طوري نمي شود. بايد بنويسمش .
گفت: يعني مي خواهي بگويي اين غلامي كه مي گويي، نشسته رو در روي آن يكي …
: كاوري …
: كاوري و زنش را داده و يك ويديو گرفته ؟
: نه به اين صراحت … من يادداشت را اين طوري نوشته ام، وگرنه اصل قضيه اين بوده كه كاوري ويديوش را مي آورد مي گذارد خانۀ غلام و خودش هم اوايل هر دو هفته يك بار و كم كم هفته اي يك بار شام می آید خانۀ آن ها و دور هم چند تا فيلم مي بينند و همين رفت و آمدها باعث مي شود كاوري و عفت … نه … بهتر است ادامه ندهم… مي داني كه، تعريف كنم، ديگر نمي توانم بنويسم…
فروغ گفت: ” پس اين يكي هم مثل موضوع هاي ديگر… ” و نا اميدي را مثل آب سردي پاشيد روي من . پك محكمي به سيگارش زد . گفت: ” يادداشت مي كني ، اما آخرش چي؟”
سر تكان داد كه هيچي ! نمي دانم چرا هر وقت اين سيگار دراز را كه تحفۀ نروژ است، مي گذارد گوشۀ لب، به نظرم مي آيد كفش پاشنه بلندي را به پا مي كند كه قدش را به مرز صدو هشتاد سانت مي رساند. از لحنش ( كه آلوده ي دود است) پيداست كه براي نوشته شدن داستان جديد من بي قراري مي كند. دليل هم دارد. مدت هاست نتوانسته ام داستان بنويسم و او هم از اين موضوع سخت در رنج است ، چرا كه نوشتن براي او جاي زاييدن را گرفته . من كه مي نويسم ، او هم كودكش را مي زايد و حالا كه نزديك به دو سال است كه نه من توانسته ام بنويسم نه او توانسته بزايد ، شور و شر زنانه اش رفته و افسردگي امضايش را با جوهرش كه پخش شده ، روي صورت او … بگذريم … مدام سرزنشم مي كند ( با گريه ) كه وابستگي بيش از حد به مادرت باعث شده نتواني بنويسي ، چون تو از جنس زن فقط مادر بودنش را مي خواهي و بس . مدعي است مرا از خودم بهتر مي شناسد . اما من معتقدم كه شناخت ما آدم ها از هم فقط در حد شناخت بعضي عادت هاست ، وگرنه شناخت شخصيت چيزي نيست كه بتوانيم به راحتي مدعي اش شويم . بارها گفته ام نوشتن من كه بيشتر شهودي است ، عادت پذير نيست ، براي همين هر بار مي خواهم كار تازه اي را شروع كنم ، در مي مانم كه چطور ؟ البته مرگ مادر به عواطف من لطمۀ شديدي زد ، اما فروغ انگار فراموش كرده كه من سال ها پيش از فوت مادرم داستان نويسي را با خود او ادامه داده ام . مشكل من اين است كه نمي توانم خودم را در قالب هاي مستعمل تكرار بكنم . هر موضوعي اگر متناسب با ذاتش داستاني نشود ، نوشته نشود ، بهتر است . من قبل از فوت مادرم هم اين مشكل را داشتم ، البته نه اين قدرها حاد كه قفلي بزرگ و سنگين بر درِ نوشتن شود .
گفت : پس قول بده اگر نتوانستي بنويسي ، برايم تعريف كني .
سر تكان دادم كه باشد .
گفت : مثلا قرار بگذاريم تا ساعت دوازده امشب !
تا خواستم اعتراض كنم، گفت : اتفاقا به نظر من شايد تعيين ضرب الاجل براي تو كه سخت مي نويسي يا اصلا نمي نويسي، موثر باشد .
ديدم بد نمي گويد. به هر حال، تجربۀ تازه اي است. سر تكان دادم كه قبول. لبخند زد و همان طور كه به اتاق مي رفت، گفت: حق نداري از جايت تكان بخوري. يكسره بايد بنويسي. چيزي هم خواستي، مرا صدا كن.
: اوهوم …
دفتر يادداشتم را برداشتم. اين دفتر فقط اختصاص دارد به طرح هاي داستان، و خواستم بنويسم ماجراي غلام ، نوشتم ماجراي احمق !
تعجب كردم. چرا بايد چنين اشتباهي رخ بدهد؟ خسته هم كه نيستم. يعني امكان دارد كه ناخودآگاه ِ من تكليف خود را از همان هفده هجده سال پيش با غلام روشن كرده و او را به اين صفت شناخته و آن را بايگاني كرده و حالا كه من خواسته ام پرونده اش را باز كنم و خاطراتم را از او ورق بزنم, صفت احمق را رو كرده ؟ اما نكتۀ دوم كه شايد از اولي هم مهم تر است: وقتي داشتم مي نوشتم احمق ، اين احمق به صداي مادرم ادا شد ! يعني درست وقتي الف ِ غلام را خواستم بياورم روي كاغذ ، مادرم گفت احمق ، و صداي او دست من شد. چرا ؟ چرا بايد غلام تبديل بشود به احمق و چرا بايد به صداي مادر من ادا شود ؟ يعني مادر دوباره هوس كرده با من مثل قديم تر ها داستان بنويسد ؟ تا پيش از آن كه بروم نروژ ، با او داستان مي نوشتيم. پرداخت شخصيت زن داستان يا زن هاي داستان با او بود . بي برو برگرد . كوتاه هم نمي آمد . داستان هاي من پر بود از تجربه هاي زنانۀ او . گاهي هم البته در شكل گيري روابط عِلي دخالت مي كرد . تو نروژ تا پيش از آن كه با فروغ آشنا شوم ، براي نوشتن يك داستان مجبور مي شدم كلي پول تلفن بدهم تا با مادر به نتايجي داستاني برسيم ، كه نمي رسيديم . زن هاي آن جا ربطي به تجربه هاي مادر من از زن نداشتند ، آن قدر كه مجبور شد بگويد من زن هاي اين جا را مي شناسم نه زن هاي آن جا را . مي گفتم اين جا هم پر است از زن هاي ايراني كه كارها مي كنند باور نكردني . که قوانین این جا زن ها را قوی کرده و مردها را اخته. مي گفت اين چيزها را به من نگو . نمي خواهم بشنوم . اين ها ايراني نيستند . ايراني كسي است كه در ايران زندگي مي كند .
: حتي من ، مادر؟
: حتي تو ، پسر !
از بعد از آشنايي با فروغ كه تو همان چند ماه اول ورودم اتفاق افتاد ، نقش مادر كمرنگ و كمرنگ تر شد ، آن قدر كه داستان هام پر شد از تجربه هاي دخترانۀ فروغ ، و چقدر متفاوت باتجربه هاي مادرم . فروغ مي گويد تو از همان اول بيشتر مرا در نقش مادر مي خواستي تا در نقش يك زن !
گفتم : اشتباه نكن ، فروغ ، نمي خواهم مادرم باشي ، هيچ وقت نخواسته ام ، اما مي خواهم كه مادر هم باشي . اين فرق مي كند .
يا چون هم من و هم مادرم غلام و زنش را از سال ها پيش مي شناسيم (يا مي شناخته ايم ) من دارم به اين بهانه پاي خودم و مادرم را به عنوان نويسنده به روايتي باز مي كنم كه خود مستقل از وجود ما مي تواند يك داستان تاثير گذار باشد ؟ چه بسا راوي يا من يا همان عشقه ، و البته مادرم ، و اگر فروغ هم وارد شود ( كه مي شود ) در روايت غلام و زنش حكم گذشت زمان را داريم ، هفده يا هجده سال ، كه به غلام بر بخوريم ، اتفاقي ، يا اصطلاح داستاني اش را بگويم، تصادفي ، تا او ماجراي خود و زنش را بگويد و ما راويان تشنه را به يك ليوان آب گوارا برساند . مادر اگر بود ، مي گفت : چرا اين قدر دل دل مي كني ، پسر ؟ خودت خوب مي داني كه تا ننويسي ، هيچي معلوم نمي شود .
ملاحظه مي كنيد كه بنده جاي نوشتن ماجراي غلام ( آن هم فقط در حد طرح مسئله ) گرفتار چه مباحثي شده ام ؟ هر بار همين است. حاشيه مرا از متن دور مي كند و نتيجه ؟ از دست دادن انرژي و از دست رفتن موضوع … بگذريم … انگار اين بار هم راهي ندارم جز اين كه به عادت مالوف عمل كنم : هرچه را در ذهن دارم بنويسم ، پس و پيش ، بي توجه به جزئيات ، بي اعتنا به مقررات ( يك جملۀ قصار : داستان نوشتن يعني عبور از چراغ قرمز ِ چهار راهي شلوغ با احتمال قوي تصادف منجر به مرگ ) تا مگر بتوانم غبار ها را از روي آينۀ موضوع غلام ( و نه احمق ) پاك كنم . پس اين شما و اين هم يك روايت خطي :
سوار تاكسي بودم كه ديدمش . كنار خيابان ايستاده بود ، پشت به من . ما پشت چراغ قرمز بوديم . از طرز ايستادنش شناختمش ، از لنگري كه به اندام مي دهد ، از كمر روي پاي چپ . هي فكر كردم كه توی آشناها كي اين طوري مي ايستد ؟ يك دفعه يادم افتاد كه اين اندام لنگر انداخته روي پاي چپ در عمق بي خيالي ( يا بي اعتنايي ؟) بايد مال غلام باشد . مي شود يك بوق ناقابل بزني ، آقاي راننده ؟ نه براي سبز شدن قرمز ، براي جلب توجه آن مرد لنگر انداخته در عمق زمين كه مي تواند غلام باشد يا نباشد . همه چيز بستگي به بوقي دارد كه قرمز ِ او را سبز كند ،يعني سر بچرخاند به سمتي كه نگاه من است تا ببينم بعد از اين همه سال آيا همچنان مي توانم آدم ها را از روي بعضي عاداتشان بشناسم ؟ اما نه راننده كه در طول مسير از مرض بوق زدن رنج مي برد ، بوق زد نه غلام ِ احتمالي سر چرخاند . با آن كه بايد خودم را سريع مي رساندم سر قرار با فروغ ، سر بازار ، به راننده گفتم حساب من چقدر شد ؟ تا خواست بگويد مگر نمي روي تجريش ؟ بي حوصله گفتم : تصميمم عوض شده .
كرايه اش را كامل برداشت . بحث نكردم. گند اخلاق بود . رفتم طرف غلام احتمالي و ديدم كه بله ، خودش است . درست حدس زده ام و بايد به خاطر هوشم از طرف كسي يا جايي تحسين شوم . جلوش ايستادم و خيره نگاهش كردم ، بي لبخند ، كه حسابي از ديدنم جا بخورد و كلي باعث تفريحم شود ، اما …
از اتاق آمد بيرون ، فروغ ، آرايش كرده . گفت: فرض كنيم جاي من مادرت سر بازار منتظر ايستاده بود . با او هم همين طور تا مي كردي كه با من ؟ يك ساعت و نيم سر قرار مي كاشتيش ؟
گفتم: خواهش مي كنم ، فروغ ، به خاطر خودت هم كه شده ، اجازه نده من از متن وارد حاشيه شوم .
شانه بالا انداخت و پكي محكم به سيگارش زد . يا نه ، با تق تق پاشنه هاي بلند كفش هاش چرخيد تا پشت به من شود رو به پنجره . از طرز ايستادنش متوجه شدم كه قهر او قطاري است كه روايت خطي ما را از ريل خارج كرده است …
: كجا بودم؟ يا زيبنده تر اين است كه بپرسم كجا بوديم ؟ آهان ، بله ، غلام … آره خلاصه ، مرا نشناخت … همچنان يك سر و گردن از من كوتاه تر است . راستش ، اگر به شناختن از روي چهره بود ، من آن صورت پير و چروكيده را نمي شناختم . اين طور خپل هم نبود . خپلي بر حماقتش افزوده بود . گفتم: ببخشيد ، اين طرف ها غلام مي شناسيد ؟
براق شد . لنگر را داد روي پاي راست . گفت: فاميليش ؟
گفتم: نمي دانم .
واقعا هم يادم نبود . جوري نگاهم كرد كه احساس حماقت كنم . لبخند زدم . نگاهش متوجۀ كنج لبم شد. سريع لب گزيدم تا نتواند مرا از روي لبخندي كه به آن مشهورم، شناسايي كند ، اما دير شده بود . انگشت اشاره اش را آورد بالا و با آوردن آن به سمت من خط آشنايي را تا نزديك سينه ام رسم كرد و ناگهان لبخند زد و گفت : ” آقا كيوان ! ” و پيش از آن كه كيوان بودنم را تاييد كنم يا رد ، بغلم كرد و سخت به خود فشرد ، آن قدر كه بوي عرق تنش در آن عصر متمايل به غروبِ دل انگيز تابستان بدجور توی ذوقم زد .
فروغ گفت: “چقدر متلك بارم كردند ! ” و سر چرخاند و نگاهم كرد . پوزخند زد. گفت: ” پير و جوان … ” و خنديد . گفت : ” كلي باعث تفريحم شدند.”
هرچه به اين سيگار پك مي زند ، كوتاه نمي شود . خيرگي نگاهم را كه ديد ، گفت : ” معذرت مي خواهم . ” و دوباره چرخيد سوي پنجره . چشم هايم را بستم تا سوت قطار فرصت را در اختيار غلام قرار دهد. تو ی آغوشم شروع كرد به گريه كردن ، گريه اي كه شدتش نشان مي داد نه از خوشي اين ديدارِ دوباره كه از اندوهي سنگين است .
خنديدم . گفتم : يعني دلت اين قدر براي من تنگ شده ، آق غلام؟
از آغوشم درآمد تا دوباره غروب دل انگيز تابستان بوي خودش را بگيرد . اشك هايش را پاك كرد . گفت : ” خدا مادرت را رحمت كند . سنگ صبورم بود ، حتي بعدها كه مستاجرش هم نبودم . ” و لبخند زد . گفت: ” چقدر دلتنگت بود ، كيوان خان ! چرا گذاشتي رفتي، چرا ؟ ” و دوباره شروع كرد به گريه كردن و اين بار مرا سخت تر در آغوش فشردن و بوي دل انگيز تابستان را بيشتر از پيش پوشاندن .گفت: آمده اي بماني يا ؟
گفتم: اگر بتوانم زنم را راضي كنم ، مي مانيم ، ولي بعيد است . اين يك ماه به او يك سال گذشته ، مخصوصا كه اين جا هيچ فاميلي ندارد .
سر تكان داد كه آهان . گفت : خلاصه ، آقا كيوان ، خيلي برايم عزيزي … خيلي بوي آن خدا بيامرز را مي دهي ! ”
من هميشه در مي مانم كه در برابر فوران چنين احساساتي چه واکنشی نشان بدهم.گفتم: ” ممنون ! ”
كه البته براي غلام مهم نبود من چه مي گويم ، براي او مهم آن چيزي بود كه خودش مي گفت . گفت: ” فقط مادر شما نبود … مادر من هم بود … مادرتر از مادرم …”
خودش را از آغوشم در آورد . يك قدم آمدم عقب و نفسي عميق كشيدم . گفت : ” براي اين كه وقتي كار من و عفت به طلاق و طلاق كشي کشيد ، در حق مني كه تنها و بي كس شده بودم ، خيلي مادري كرد ، همان طور كه ، دور از حالا ، براي شما مي كرد …”
جا خوردم . گفتم :” واقعا از عفت جدا شده اي ؟ “
سر تكان داد كه عجب از اين روزگار وانفسا . گفت ، با صدايي كه انگار زندگي با دستگاه كنترل از راه دورش آن را به پايين ترين سطح رسانده بود : ” مگر حاج خانم خدا بيامرز برايت نگفت ؟”
سر تكان دادم كه نه . گفتم : ” تو و عفت كه جورتان خيلي جور بود . “
به جويي كه آبش روان بود و تيره ، نگاه كرد . گفت ، بي حوصله : ” اين قصه سر دراز دارد ! ”
تعريف چند بارۀ يك موضوع كاري نيست كه از خود من بر آيد … كسالت بارتر از آن چيست ؟ مگر آن كه احساس كنم رازي مكتوم به چند باره گفتن موضوع كشف مي شود . بنابراين اگر مي گويم بي حوصلگي ، شايد ناخودآگاه دارم احساسات خودم را به غلام نسبت مي دهم . چه بسا بهتر باشد در مورد احساس غلام بگويم دافعه ، چون قطعا يادآوري آن تجربۀ تلخ يعني دوباره تجربه كردن همۀ آن احساسات ناگوار براي مردي كه …
فروغ گفت : چاي مي خوري ؟
گفتم : بوي قهوه مي خواهم .
گفت ، با خوشحالي : انگار دارد جدي مي شود .
گفتم : خودت را آماده كن .
همان طور كه مي رفت به طرف آشپزخانه ، سر خوشي را در خطوط اندامش ديدم. قدش يك و هفتاد و يك سانت است . درست همقديم . طبيعي است كه من چار شانه تر از او باشم . داد زد ، از توی آشپزخانه : ” هم قهوه درست مي كنم هم چاي . “
و اين يعني كمال همكاري . چون قرار است يادداشت ها را بخواند ، شروع كردم به خط زدن پاراگرافي كه جوهر افسردگي را بر صورت او پخش كرده . چرا ناراحتش كنم ؟ مگر هر واقعيتي را بايد گفت ؟ تازه ، چه اهميتي دارد چند تا چين و چروك زير و گوشه ي چشم ها ؟ در آرايش كردن استاد است . هر روز يك تغييري ايجاد مي كند ، هم براي تنوع در خود هم براي تشويق ِ چشم هاي من . به رويش نمي آورم ، اما مي داند كه به هر تغييرش حساسم . توی نروژ اصلا آرايش نمي كرد ، اما اينجا چرا. مي گويد : ” اين يك موضوع كاملا زنانه است . “
بوي قهوه بلند شد . داشت فنجان ها را آماده مي كرد ، كوچك براي قهوه ، بزرگ براي چاي . براي من خوردن چاي يا قهوه اجراي يك جور آيين است . البته فقط توي خانه . بيرون كه هستم ، آن قدر بي ميل به استكان يا ليوان چاي لب مي زنم كه ميزبان متوجه مي شود نيازي به تعارف دوباره اش نيست . اما كافي است در مجلسي چنان كه بايد ، آيين رعايت شود . در اين صورت حظي كه از خوردن چاي يا قهوه مي برم ، صد چندان است ، چرا كه خوردن يا نوشيدن فقط شكم را پر كردن نيست ، بلكه …
فروغ گفت : خدمت سرور گرامي .
تو سيني هم چاي است هم قهوه ، در فنجان هايي به قاعده . از هر دو بخار بر مي خيزد . يكي را مي شود بوييد يكي را مي شود نوشيد يا هر دو .
فروغ گفت : اگر بپرسم كجاي قصه اي ، تمركزت به هم مي خورد ؟
دست هايش را آورد بالا تا لرزش انگشت هاي كشيده اش را ببينم ، لرزشي كه فقط در صورت فعال شدنِ حس كنجكاوي او ایجاد می شود.
گفتم : تا كجايش را مي داني ؟
گفت : تا آن جا كه رفتي خانه اش و همسر بيچاره ات را سر ِ بازار تجريش قال گذاشتي !
گفتم: خب ، غلام بعد از فوت پدرم اولين مستاجر ما بود ، توی همان مجموعه ي سه طبقۀ خيابان دولت .
: اوهوم …
: من موافق نبودم ، كيارش هم همين طور. اما مادرم مي گفت من كه از اجاره دادن نمي خواهم پول در بياورم، دنبال آدم هاي مطمئن مي گردم . از حق هم نگذريم ، خانوادۀ خونگرم و مطمئني بودند . چون اجاره كم بود. تا پيش از طلاق و طلاق كشي مانده اند . سال سوم يا چهارم سكونت اين ها من آمدم خارج و ديگر از شان خبر نداشتم تا امروز عصر .
: خب ؟
: واقعا از من انتظار داري جاي نوشتن تعريف كنم ؟
نشاط از چهرۀ او مثل بخار قهوه يا چاي سريع مي پرد . يا شايد خط مدادي كه گوشۀ چشم هاش را رو به بالا قوس داده ، اين طور اخم به صورتش آورد. گفت : هر طور راحتي !
گفتم : من گفتم خودت را آماده كن كه وارد شوي ، چون از زن غلام كارهايي سر زده كه توضيحش فقط از يك زن بر مي آيد .
گفت : آهان…
و بلند شد . گفت : پس بايد جاي متهم بنشينم .
گفتم: اتهامي در كار نيست . شخصيت هاي مرا كه مي شناسي . هر كدام براي اعمال خود انگيزه اي دارند كه درست يا غلطش را من تحليل نمي كنم .
خم شد و كنج لبم را بوسيد . گفت : پس من همين جا مي نشينم نگاهت مي كنم . تو هم هر وقت سوالي داشتي ، بپرس .
غلام طبق عادت استكان را از چاي لب پركرد ، كاري كه از آن بيزارم و حتي در بهترين دم هم رغبتم را به نوشيدن از دست مي دهم .
گفت : كاوري يادت هست ؟
: نه .
: آهان ، آره، شما نديديش . مدير بخش ما بود . سر يك چيزهايي كه من نمي دانم چي ، زنش را طلاق داد و ما كم كم تاثير اين طلاق را توی اخلاق و رفتارش مي ديديم ، مخصوصا من كه خيلي پيش مي آمد ببرمش اين ور آن ور . خيلي سعي كردم از زير زبانش بكشم كه چرا ، اما نتوانستم . يك بار كه گفت : دلم تنگ شده كه تو جمع يك خانواده باشم ، دلم برايش سوخت و دعوتش كردم خانه شام . اتفاقا خدا بيامرز مادرت را هم عفت دعوت كرده بود . بس به آن مهماني نبود . مادرت توی همۀ مهماني هاي ما حضور داشت . واقعا جاي مادر ما بود. وقتي به رحمت خدا رفت، كمر من يكي كه شكست . خيلي خانم بود . به مهماني هاي ما… چه جوري بگويم …
: جلا مي داد …
: اي والله ، همين … مي ديدمش ، حال مي كردم …
و من حالا مي بينم مادرم بالاي مجلس نشسته . هرجا مي نشست ، آن جا مي شد بالاي مجلس ، حتي اگر دم در ورودي مي نشست ، ديگران از آن جا منشعب مي شدند . مادرم خوب در مي يابد كه عفت از ديدن كاوري دستپاچه است . كاوري كتش را در آورده ، اما جليقه اش را نه . حتي گرۀ كراواتش را هم شل نكرده و در مقابل غلام كه به اصرار مي خواسته پيژامه به او بدهد ، مقاومت كرده و گفته من توی خانه هم پيژامه نمي پوشم و به سوال غلام كه پرسيده يعني توی خانه هم همين جوري مي نشينيد ، فقط لبخند زده .
مادر مي گويد: اصرار نكن ، غلام جان . بگذار آقا راحت باشند .
كاوري قدردان به مادر من نگاه مي كند و به پشتي تكيه مي دهد . مادرم مي فهمد كه كاوري عادتش را به نشستن روي زمين از دست داده ، هر چند صميمانه سعي مي كند خودش را كاملا راحت نشان دهد . و از لبخندش پيداست كه دارد از اين جمع كه سعي مي كنند به او خوش بگذرد ، لذت مي برد . ظاهرا مدت ها اين طور در مركز توجه يك جمع خانوادگي نبوده ، مخصوصا از طرف زن خانه كه اعتنايش مي تواند در مهمان احساس امنيت ايجاد كند ، همان طور كه بي اعتنائي اش مي تواند ( ضرورتي دارد اين جمله را به پايان ببرم ؟)
فروغ گفت ( فقط براي اين كه نقش مادرم پررنگ تر از نقش او نشود ) : وقتي مي گويي خونگرم ، ديگر اين حرف ها توضيح واضحات است .
فكر كردم ( فكري كه جايش روي كاغذ نيست ) شايد اين بيان ناخودآگاه من از احساسي است كه فروغ نسبت به حضور مادرم در داستان نشان مي دهد . تا داستان از منظر مادرم روايت شد ، بي علاقگي فروغ را نسبت به داستان احساس كردم و بي اعتنايي اش را به مادرم ديدم .
گفت : بهتر است اطلاعاتي از سواد و سر و شكلش بدهي تا تعدادي صفت از او براي خواننده رديف كني .
گفتم: البته اطلاعات لازم .
و اين جملۀ بديهي را فقط براي تلافي لحن غير دوستانۀ او گفتم . جا به جا شد . اميدوارم به فراست خود دريابد كه صحنۀ داستان جايي براي اظهار وجود غرايز مزاحمي نيست كه خلاقيت را هدف مي گيرند و مانع پيشرفت داستان مي شوند .
گفت: اين مكث هاي غير لازم براي چيست ؟
گفتم : داشتم فكر مي كردم عفت هر چند هشت كلاس بيشتر سواد نداشت ، اما خيلي باهوش بود و حتما اگر در يك خانوادۀ فرهيخته بار آمده بود ، كمتر از دكتر نمي شد. يا شايد زيادي باهوش بودن او بود كه باعث مي شد غلام به نظر خنگ بيايد با آن كه خنگ نبود .
شانه بالا انداخت .
از چشم مادرم دور نمي ماند كه كاوري در هر فرصتي نگاهي به عفت مي اندازد. دانه هاي درشت عرق پشت لب هاي عفت نشسته . بس كه تند كار مي كند تا همه چيز به موقع آماده شود . مادرم او را اين طور دستپاچه كمتر ديده . الحق كه وقتي دستي به صورت مي برد ، چهره اش رو مي آيد . چشم ها درشت تر مي شوند و بيني كوچك مي شود و گونه ها بر مي آيند . مادر كه خود هميشه صبح ها دستي به صورت مي برد ” سرحال مي شوم، مادر… “، يك روز عصر از عفت كه با هم توی حياط نشسته اند ، روي صندلي دم باغچۀ باصفاي مادرم كه خود تك تك گل ها و درخت هايش را بار آورده ، مي پرسد : ” عفت جان ، چرا دستي به صورت نمي بري ؟”
عفت مي خندد و با نگاهي كه از مادر مي دزدد ، مي گويد: ” همين جوريش هم خرم الملوك خانم ، اين غلام دست از سرم بر نمي دارد . ” و با دستي كه جلو دهان مي گيرد ، از خنده ريسه مي رود .
فروغ چهره در هم كشيد . چرا ؟ گفت : ” حالم از اين حرف هاي خاله زنكانه به هم مي خورد ! “
گفتم : خوش آمدن من و تو مهم نيست . مهم اين است كه شخصيت هاي داستان در اندازه هاي خودشان حرف بزنند و عمل کنند . حالا تو بگو چرا عفت آن شب آرايش كرده بوده ؟
گفت: به همان دليل كه سفرۀ رنگيني چيده بوده . مي خواسته خانه زندگي غلام كه عفت را هم شامل مي شده ، از هر نظر در چشم كاوري به عنوان مدير آبرومند بيايد .
: يعني اگر مهمان غلام كسي غير از مديرش بود ، عفت آرايش نمي كرد ؟
شانه بالا انداخت . گفت : ” نمي دانم .” و بلافاصله پرسيد : ” بايد ديد تو از اين سوال دنبال چي هستي ؟ “
گفتم: مي خواهم به ميزان اهميت كاوري در ذهن عفت پي ببرم .
گفت : مهم است ؟
گفتم : تعيين كننده است .
گفت : بايد ديد كاوري در نظر او به عنوان مدير مهم بوده يا به عنوان يك مرد . من فكر مي كنم آرايش او به همان دليلي بوده كه گفتم ، حفظ آبروي شوهر . كه همه چيز در نظر كاوري آراسته بيايد . حداقل بار اول اين طور است ، چون قبلا كه كاوري را نديده بوده . يا ديده بوده ؟
گفتم : نه تو واقعيت ديده بوده نه تو داستان ما .
شانه بالا انداخت كه خب ، همان كه گفتم .
حالا سفره كامل چيده شده و همه آمادۀ خوردنند و به رسم ادب منتظر كه خانم خانه هم بيايد سر سفره ، اما عفت دير مي كند و در پاسخ غلام و مادرم كه چند بار صدايش مي زنند پس چرا نمي آيي ، مي گويد شما بفرماييد ميل كنيد ، من الان مي آيم و وقتي مي آيد ، مادرم متوجه مي شود كه عفت آرايشش را تجديد كرده و حتي بيشتر از قبل خود را ساخته.
: به نظر تو چرا بيشتر از قبل ؟
فروغ گفت : حتما براي آن كه كاوري از آنچه در باره اش فكر مي كرده ، سر بوده و با آرايش بيشتر خواسته تصور قبلي خود را از او تصحيح كند .
خم شدم و بستۀ سيگارش را برداشتم و توتونش را بو كردم . خوشايند است . گفتم : اين طوري پيش نمي رويم ، فروغ . بايد خودت را بگذاري جاي او . مثل او فكر كني، مثل او حرف بزني ، وگرنه كار پيش نمي رود يا دقيق پيش نمي رود .
گفت : “آخر خيلي سخت است مثل يك زن بي سواد يا كم سواد فكر كردن . ” و وقتي نگاه خيره ام را كه كمترين انعطافي در آن نبود ، ديد ، سر تكان داد كه بسيار خوب. گفتم : هم بايد جاي او فكر كني هم حس كني هم سطح ناخودآگاهش را بكشاني به سطح خود آگاه .
فندك را برداشت . روشنش كرد . گفت : فرض كنيم الان دارم جلو آينه سايۀ چشم مي كشم و فكر مي كنم كه چشم هاي اين كاوري چقدر هيز … نه … نه…
فندك را خاموش كرد . به من نگاه كرد . شانه بالا انداخت .گفت : مي توانم از تجربه هاي خودم استفاده كنم ؟
گفتم : اصلا داستان نويسي يعني همين .
گفت : از نظر من تا آن وقت ، منظورم از بعد از ازدواج غلام و عفت است ، مهماني به اين اهميت به خانۀ آن ها نيامده بوده . مهماني كه هم مدير باشد هم اين قدر خوش لباس. چنين مهماني براي عفت كه هميشه درگير مهمان هايي در سطح خودشان – از نظر طبقه – بوده ، حتما يك حادثه است . بنابراين در حضور كاوري متفاوت تر عمل مي كند، چه در نوع سفره اي كه مي چيند چه در رفتار و گفتار خودش به عنوان يك زن . حداقل اين كه سعي مي كند زياد حرف نزند و بيشتر شنونده باشد ، چون زني مثل عفت كه بيشتر غريزي زندگي مي كند …
نمي دانم در نگاهم چه ديد كه با تاكيد گفت : من اين طور فكر مي كنم .
تاكيدش روي كلمۀ من مرا از اين كه اظهار نظر كنم ، باز داشت . فقط سر تكان دادم .گفت : نه عفت كه همۀ زن هايي كه غريزي زندگي مي كنند ، سريع تر تابع مرد مي شوند تا زن هايي كه بر غرايز خود سوارند …
كاش تفسير نمي كرد . كاش خود را كاملا به ذهنيت عفت مي سپرد و با او اين طور از موضع بالا برخورد نمي كرد .
گفت: … يكي از عواملي كه باعث مي شود عفت با وجود شوهر و سه تا بچه به رابطه با كاوري تن بدهد ، اين است كه در همان ديدار اول از نظر رواني مغلوب موقعيت او شده . البته به عنوان وابستۀ شوهري كه زير دست بوده . شايد اگر عفت بدون وابستگي به غلام با كاوري برخورد مي كرد ، نوع رابطه اش هم فرق مي كرد . چه بسا اصلا به فكر ايجاد رابطه با او نمي افتاد …
گفتم : چه مي خواهي بگويي ، فروغ ؟
گفت: مي خواهم بگويم وجود غلام به عنوان شوهري كه زيردست كاوري است ، در برقراري اين رابطه نقش مهمي داشته .
گفتم : يعني مي خواهي بگويي هر مردي كه رييسش را به خانه دعوت كرد ، بايد خطر رابطۀ نامشروع ميان مدير و زنش را هم بپذيرد ؟
گفت : مغلطه نكن !
گفتم : از استدلال تو اين نتيجه در مي آيد يا نه ؟
گفت: من اين طوري فكر مي كنم ، البته اگر قرار است من فكر كنم و مدام توی ذوقم زده نشود !
گفتم: قرار بود خودت را بگذاري جاي عفت نه اين كه از جايگاه فروغ در مورد عفت فكر بكني. تحليل هاي تو همه از موضع بالاست نه از موضع يك زن عامي.
گفت ، كمي عصباني : كاش مادرت در قيد حيات بود . چون ظاهرا فقط او بوده كه خيلي خوب از پرداخت شخصيت هاي عامي بر مي آمده .
از طرز نگاهم فهميد كه بايد معذرت بخواهد . گفت: “منظوري نداشتم . ” و سيگاري بر لب گذاشت . گفت : من كه گفتم برايم سخت است خودم را جاي امثال عفت بگذارم .
گفتم : من كي گفته ام داستان نويسي كار آساني است ؟
گفت : اصلا فرض كنيم الان جاي من مادرت اين جا بود . عفت را چطور مي پرداخت ؟
بلند شدم ، به ضرب . گفتم : فكر مي كنم لازم است بروم كمي قدم بزنم .
و در برابر نگاه متعجبش از خانه زدم بيرون . قدم زدن فقط براي باز شدن عروقي كه تنگ شده اند ، مفيد نيست ، بلكه يكي از اصول مهم و حياتي در داستان نويسي است كه مي توان در زمان انجام آن شخصيت هاي اضافه را حذف كرد و شخصيت هايي را كه وجودشان لازم است ، وارد كرد، چنان كه من فروغ را تا از آسانسور خارج شوم ، از داستان خارج كردم و تو پياده روي دل انگيز مادرم را وارد كردم . هرچند تابستان است ، اما پياده رو به بوي مادر بهاري شد . سلام مادر ، ايران فقط با تو معنا مي گيرد . من ايران را بي تو تجربه نكرده بودم و حالا هم اگر عشقي به نوشتن داستان در من پيدا شده ، آن هم پس از سال ها ، براي اين است كه كنار هم شروع كنيم به قدم زدن و تو مثل قديم رنگ و لعاب شخصيت زن داستان من شوي .
: عفت دوست من نبود ، كيوان جان ، بيشتر مونس من بود . ممكن بود با او در بارۀ آب و هوا حرف بزنم يا او از گراني روز به روز براي من بگويد ، اما من هيچ وقت درد دلم را پيش او نمي بردم . مرا كه مي شناسي ؟ فاصله را حفظ مي كردم . گاهي كه هوس مي كردم دور و برم شلوغ باشد ، صدايش مي كردم با بچه هايش بيايند بالا .گاهي كه حوصلۀ بچه نداشتم ، خودش را صدا مي زدم كه بيايد و يكي دو ساعتي بنشيند و از هر دري بگويد و برود . گاهي هم حوصلۀ خودش را نداشتم اما حوصلۀ دختر كوچكش شيرين را چرا . گاهي مي گفتم شامشان را بياورند بالا دور هم بخوريم و گاهي حتي چند روز سراغي از شان نمي گرفتم ، اما هر وقت مهمان داشتم ، عفت مي آمد كارها را مي كرد و با بچه هاش پذيرايي مي كردند… و یک چیز دیگر که تا یادم نرفته، بگویم. اين طورها هم كه غلام مي گفت نيست كه من توی همۀ مهماني ها شان حاضر بوده باشم . سخت قبول مي كردم . سر قضيۀ كاوري هم آن قدر زن و شوهر اصرار كردند كه قبول كردم . بعد هم پشيمان شدم ، چون كاوري از آن نوكيسه ها بود كه اصلا به دل من نچسبيد . اما زن و شوهر بد جوري دستپاچه بودند و سعي مي كردند جلوی او آبرو داري كنند ، مخصوصا كه ويديويش را هم آورده بود گذاشته بود آن جا كه به قول خودش بچه ها ازش استفاده كنند . خب ، ويديو آن وقت ها قيمت داشت ، مخصوصا كه خريدنش براي راننده ای مثل غلام سنگين بود . اوايل براي من سوال بود كه چرا كاوري اين كار را كرده ، چون معلوم بود از آن هايي نيست كه بي حساب كتاب كاري بكند . از غلام هم كه پرسيدم ، جواب درست حسابي نداد . براي او مهم اين بود كه كاوري ويديويي را كه كلي قيمت دارد ، آورده گذاشته خانۀ آن ها .
: خواننده ها مي پرسند فكر مي كني كاوري با برنامه آمده بوده جلو ؟
: نه ، مادر ، ويديو را براي اين نياورده بود كه با عفت روي هم بريزد . كم كم دستم آمد كه ويديو را آورده تا سوار محبت اين خانواده شود . با دادن ويديو اين امكان برايش فراهم شد كه حتي نصف شب بيايد زنگ در خانۀ آن ها را بزند و يكي دو روز آن جا ولو شود و بعد برود .
: خواننده ها مي خواهند بدانند رابطۀ اين دو چطور شكل گرفته ؟
: وا ؟ من چه مي دانم ؟ من كه دائم با آن ها نبودم . اين قدري را كه از عفت و بچه ها و غلام شنيده ام ، برايت مي گويم ، باقيش با خودت . خودت كه ماشاء الله استادي.
: ممنونم ، مادر .
: فكر مي كني يادم رفته چطور روابط عِلي را سر و شكل مي دهي ؟ آدم حظ مي كند!
: كاش مي دانستي چقدر به اين جور تشويق ها نياز دارم ، مادر .
: مي دانم ، مادر . خدا جاي حق نشسته . مي بيند و مي شنود ، اما اين حرف ها بماند براي بعد ، الان خواننده هايت را منتظر نگذاريم . سوالت چي بود ؟ آهان ، يادم آمد . كاوري هر بار مي آمده ، دست پر بوده . هم براي بچه ها هم براي عفت مخصوصا هديه مي آورده . همه جور هديه اي ، از پارچه هاي رنگارنگ بگير برو جلو تا طلا جواهر.
: چيزي كه براي من عجيب است ، مادر ، شكل گيري اين رابطه است . كاوري كه امكان عيش و نوش همه جا برايش فراهم بوده ، چرا آمده بند كرده به زن مردم؟ مگر عفت چي داشته كه او را اين طور جلب كرده و آن قدر پيش رفته اند كه گند همه چيز در بيايد و زندگي غلام از هم بپاشد؟
: من همين قدر مي دانم كه كاوري با آن كه مدير بود و آن طور كه غلام مي گفت مدير موفقي هم بوده ، توی رابطه با زن ها خيلي كمرو بوده . اين را همان شب فهميدم . خوش لباس بود ، اما خوش قيافه اصلا . تازه ، نبايد از حق بگذريم ، عفت حلال و حرام سرش مي شد ، چيزي كه باعث شد در مقابل كاوري وا بدهد ، آرزوهاي برآورده نشده اش بود …
: آرزوهاي بر آورده نشده ؟
: شايد به نظرت خنده دار بيايد ، اما عفت مدام از غلام سر لباس پوشيدنش ايراد مي گرفت ، حتي قبل از آشنايي با كاوري . آرزوي داشتن خيلي چيزها مثل خانۀ مستقل را داشت يا ماشين يا طلا جواهرات كه غلام هيچ كدام را نمي توانست برايش جور كند ، اما كاوري همۀ اين ها را داشت .
: يعني به نظرت عفت شروع كنندۀ رابطه بوده ؟
: من نمي دانم . اما كم كم صداي دعوايشان را مي شنيدم . سركوفت هايي را كه غلام از عفت مي شنيد و كتك هايي را كه عفت از غلام مي خورد .
: واقعا براي من سوال است كه چطور مي شود كاوري با مدرك ليسانس بيايد با زني مثل عفت با هشت كلاس سواد روي هم بريزد ؟
: خب ، عفت خوش برو رو بود و مهم تر از همه خونگرم بود ، آن قدر كه كاوري به گفتۀ خودش آن قدر كه توی خانۀ آن ها راحت بوده ، توی خانۀ خودش نبوده . بعد هم نمي خواسته با عفت ازدواج بكند كه ليسانس را كنار كلاس هشتم مي گذاري !
مادر براي آن كه از داستان خارج شود ، با من وارد آسانسور نشد . درست مي گويد . و حالا ديگر مطلب روشن است : البته بعضي جزئيات بايد روشن تر شود كه موقع نوشتن داستان مي شود : عفت تا مي آيد خود را بشناسد – جملاتي كه خودم چند بار از دهانش شنيده بودم – ازدواج مي كند ، آن هم با غلام كه نسبت به ديگر خواستگارهايش فقط يك ويژگي داشته و آن هم پر رويي و پي گيري بوده . آن قدر رفته و آمده ، تا خانوادۀ او را مجاب كرده كه اين دو قسمت هم اند و نبايد توی كارشان نه آورد . و تا آمده بفهمد دور و برش چه خبر است، غلام سه تا بچه تو دامنش گذاشته . كم كم متوجه شده كه غلام از هيچ نظر مرد دلخواهش نيست ، نه قيافه دارد نه پول و نه حتي اخلاق . اما چه كار مي شود كرد ؟ ” سرنوشت من هم اين بوده . بعد هم با بودن سه تا بچه ببخشيد ، خيلي معذرت مي خواهم ، زدن اين حرف ها گه خوري زيادي است …”
از آن طرف كاوري…( چرا كاوري ناگهان در نظر من شكل دكتر فورستنبرگ را به خود گرفت ؟) کاوری ، مردي كه پروندۀ ازدواج اولش سياه است و انبوهي از نيازهاي برآورده نشده در خود دارد . با زن اولش كمترين احساس مشتركي نداشته . دو تا بيگانه . يك زندگي سرد . در بهترين حالت با هم قهر بوده اند و بشقاب يا ليوان توی سرو كلۀ هم خرد مي كرده اند . در اين ميان كاوري ناگهان بر مي خورد به زني خونگرم كه با رفتارش اعتماد از دست رفتۀ او را به او باز مي گرداند و محيطي برايش فراهم مي آورد كه …
حالا مي فهمم كه چرا من در ابتداي يادداشت جاي غلام نوشتم احمق ؟ آنچه زندگي او را از هم پاشيده ، حماقت خودش بوده . بيشتر از هر كسي او مقصر است ، هر چند اگر بگويد من خواستم دل عفت و بچه ها خوش باشد ، نمي دانستم مار تو آستين مي پرورم . اما چرا بايد كاوري در نظر من به شكل دكتر فورستنبرگ ظاهر شود ؟ ميان اين دو چه رابطه اي است كه ناخودآگاه من صورت فورستنبرگ را با نام كاوري يكي مي كند ؟ فروغ سر از روي يادداشت هايم برداشت و نگاهم كرد ، با سرزنش ؟ در را بستم . دلم مي خواهد با راه انداختن يك دعواي حسابي كاري كنم كه ديگر به خودش اجازه ندهد خصوصي ترين يادداشت هاي مرا بخواند ، حتي اگر سير تا پيازش را بداند . خودكار را انداخت روي كاغذها . گوشۀ بالاي يكي از صفحه ها طرح زده . يك درخت خشك انگار . گفت : بالاخره پاي نازايي من به داستان جنابعالي باز شد ، آره ؟
گفتم: اول تو به اين سوال من جواب بده كه چرا وقتي به كاوري فكر مي كنم ، قيافۀ دكتر فورستنبرگ به نظرم مي آيد ؟
براق شد . گفت :” فورستنبرگ ؟ ” و پس از مكثي طولاني كه همراه بود با برداشتن بستۀ سيگار ( اين حركت كليشه اي )، گفت : ” چرا فورستنبرگ ؟ ” و شانه بالا انداخت . گفت : “حتما خودت دليلش را مي داني . ” و با بي قيدي گفت : “من چه مي دانم چرا ؟ “
سيگارش را پاي پنجره گيراند. يادداشت ها را از آن سوي ميز جمع كردم به طرف خودم . گفتم : يعني نا خود آگاه من دنبال اثبات چيزي است ؟ همان طور كه از تلفيق اسم غلام با احمق منظور داشت ؟
سريع چرخيد . گفت : تو كه استاد مسلم كشفيات ناخودآگاهي ، جواب اين يكي را هم پيدا كن !
و راه افتاد به سوي در و آن را باز كرد كه خارج شود . گفتم : مي خواهي قهر بكني ، بكن ، اما مانتو روسري يادت نرود .
طوري ايستاد كه انگار ترمز شديد كرده است . گفت : اَه …
در آپارتمان را نبست . رفت به طرف اتاق . گفتم : چرا بايد اسم فورستنبرگ تو را اين طور به هم بريزد ؟
همان طور كه مانتو به تن مي كرد، در آستانه ي در اتاق ايستاد . فرياد زد: براي اين كه فورستنبرگ مرا ياد نازايي ام مي اندازد !
خواستم بگويم تو كه ظاهرا با اين مشكل كنار آمده بودي ، اما سكوت كردم . كاوري اگر صورت فورستنبرگ را مال خود كرده ، حاصل فعل و انفعال هاي ذهن من است كه بسيار هم طبيعي است و بارها هم اتفاق افتاده . نمي گويم بي دليل است ، حتما دليل دارد ، اما معناي اين واكنش از طرف فروغ را نمي فهمم.
از اتاق آمد بيرون . روسري اش را انداخته بود روي سر . گره نزده بود . بستۀ سيگارش را از روي ميز برداشت و رفت به طرف در آپارتمان . خطوط اندامش قهر را ترسيم مي كرد . در را به هم زد . كليشه ! حتي در در بستن ! دلم مي خواست بنشينم ، اما تاب نشستن نداشتم . رفتم كنار پنجره . دود سيگارش جاي او ايستاده بود. پنجره را باز كردم تا هوا او را ببلعد . داستان تنها دنيايي است كه مي توان از كليشه ها به آن پناه برد . ديدمش كه وارد پياده رو شد . چشم هايم را بستم كه فروغ ِ پيش از كليشه ها را به ذهن آورم ، آن دختر ِ زيباي ظريف ِ كلاس هاي زبان . گاه چنان محوش مي شدم كه هم زمان از دست مي رفت هم زبان . آن وقت ها سيگار نمي كشيد . سيگار پيشنهادي بود از طرف دكتر فورستنبرگ. كه سيگار جاي بچه را بگيرد؟ شايد خوش لباسي كليد تبديل اين دو در ذهن من است . نمي دانم. همين قدر مي دانم وقتي آزمايش ها نشان داد فروغ بچه دار نمي شود ، فورستنبرگ از طرف دكتر مورسينگ معرفي شد تا مشاوره با او مانع افسردگي احتمالي فروغ شود ، چون فروغ مدام مي پرسيد ، با سوءظن ، از كجا معلوم كه مشكل از من باشد ؟ نازايي براي او كه زن بسيار مغروري است ، قابل قبول نبود و خيلي دوست داشت كه آزمايش ها مرا عقيم اعلام كنند . اما فورستنبرگ كه از پدر آلماني و از مادر نروژي است ، نازايي فروغ را به فروغ ثابت كرد . فورستنبرگ از همان ديدار اول به دلم نشست . هم خوش لباس بود هم خيلي خوب حرف مي زد و با لبخندش كه نشان از اعتماد به نفس بالا داشت ، خيلي زود توانست اعتماد ما را جلب كند. چون فكر مي كردم حضور من ممكن است مانع از برون افكني هاي فروغ شود ، از جلسۀ دوم نرفتم . فروغ شش ماهي ، عصرهاي سه شنبه كه گاه تا ساعت ده و يازده طول مي كشيد ، مي رفت و مي آمد . چند بار سر تاخيرهاي غير قابل توجيهش حرفمان شد ، اما من هر بار كوتاه مي آمدم تا كار به جاي باريك نكشد ، چون آن قدر لجباز هست كه براي به كرسي نشاندن حرفش حتي تا مرز جدايي پيش برود ، مخصوصا توی نروژ كه قانون ناعادلانه اي از زن در مقابل مرد حمايت مي كند .
گفت : به من اعتماد نداري ؟
گفتم : اگر اعتماد نداشتم كه …
گفت: اگر مي خواهي اين مشكل حل شود ، پس بگذار به حال خودم باشم . هر جا خواستم بروم و هر وقت هم خواستم برگردم .
نمي دانم به خاطر دوست داشتن به خواسته اش تن دادم يا چون چارۀ ديگري نداشتم. چند بار حتي صبح روز بعد آمد و يك بار هم لنگ ظهر ، اما من دندان روي جگر مي گذاشتم و چيزي نمي گفتم تا درست شب كريسمس دو سال پيش به نجوا گفت من ديگر با مشكل نازايي كنار آمده ام و لبخند زد و طوري نگاهم كرد كه فكر كردم چشم هاش نه سياه كه سبز است .
گفتم : عالي است !
لبخند زد .
گفتم :احساس مي كنم يك بار ِ چند تني از روي دوش زندگي زناشويي مان برداشته شده .
گفت: پيداست خيلي اذيت شده اي !
گفتم: براي من تو را داشتن مهم تراست از بچه داشتن .
گفت : مشكل من اين بود كه نمي توانستم با ناقص بودن خودم كنار بيايم ، وگرنه داشتن بچه كه اهميتي ندارد .
نگاهم را دزديدم كه نفهمد چقدر دوست دارم بچه اي داشته باشم و چقدر بچه داشتن برايم مهم است .
گفت ، با بغض : من نمي توانم باردار شوم . نمي توانم مثل زن هاي ديگر طعم رشد بچه را در رحم بچشم . درد لگدش را احساس كنم … جوشيدن شير را در سينه … ويار براي من در حد كلمه باقي مي ماند ، تبديل به تجربه نمي شود …
و زد زير گريه . دستش را كه گرفتم ، بغلم كرد و محكم به خود فشرد . گفت : مرا ببخش ، كيوان .
گفتم : مگر تو مقصري كه تو را ببخشم ؟ انگار بگويي مرا به خاطر پوست سفيدم ببخش .
گفت : فقط يك چيز به اين زندگي برم گرداند : عشقي كه تو به من داري !
گفتم : يعني تو عاشق نيستي ؟
گفت : مي داني كه ؟ من وقتي مي توانم كسي را دوست داشته باشم كه مطمئن باشم دوستم دارد .
شايد اگر مادرم زنده بود ، مرا به خاطر عشقي كه گاه احساس مي كنم يك طرفه است ، سخت سرزنش مي كرد ، اما بدبختي من اين است كه بر عكس فروغ فقط وقتي مي توانم عاشق كسي باشم كه از عشقش نسبت به خودم صددرصد اطمينان نداشته باشم . كافي است بفهمم همين فروغ سخت عاشق است تا احساس خفقان كنم و دنبال راه هاي فرار بگردم . فروغ هم اين خصلت را در من شناخته و گاهي فكر مي كنم عشقش را نشان نمي دهد تا مرا حفظ كند .
اما … چرا كاوري فورستنبرگ است ؟ در اين داستان ( اصلا كاري به واقعيت ندارم ) كاوري يك سوء استفاده چي است . مردي كه نمك مي خورد و نمكدان مي شكند . او با سرنوشت يك مرد ، يك زن و سه تا بچه بازي مي كند . اما فورستنبرگ … فكر مي كنم بايد راز اين شباهت را در شب هايي جستجو كنم كه فروغ دير به خانه مي آمد يا شب هايي كه اصلا به خانه نمي آمد و وقتي هم كه مي آمد ، چنان وحشي و بي قيد بود كه جاي پاسخ به سوال من كه كجا بوده اي ، دندان هاي نيشش را براي دريدن نشان مي داد . بگو ببينم مرد ، آيا هنوز هم مي خواهي فورستنبرگ را پشت كاوري پنهان كني ؟ چرا نمي خواهي اعتراف كني كه تا ماجراي كاوري را شنيدي ، ياد فورستنبرگ افتادي ، چون احساس تو و غلام در يك چيز مشترك بود ، نفرت او از كاوري و نفرت تو از فورستنبرگ ؟ راستي ، چرا هيچ وقت تعقيبش نكردم ببينم كجا مي رود ؟ با كي مي رود ؟ شايد از ترس … آره … همين بود … نمي خواستم واقعيتي را كه احساس مي كردم ، به چشم ببينم . برايم محرز بود كه چه مي كند و شب ها را با كه مي گذراند ، اما جز يكي دو بار ديگر نپرسيدم تا او كه آن طور وحشي شده بود ، توی چشم هايم خيره نشود و اعتراف نكند كه شب ها را در رختخواب فورستنبرگ مي گذرانده . و حالا … مي خواهم در داستانم تعقيبش كنم … سه شنبه شب است . با فورستنبرگ قرار دارد … دنبالش رفتم ، از در خانه تا مطب فورستنبرگ . و همان جاها پلكيدم تا بيايد بيرون . طول داد طول داد طول داد تا آخرهاي شب ، وقتي بيمارهاي ديگر رفته بودند ، با فورستنبرگ آمدند بيرون و قدم زنان راه افتادند . وقتي فروغ خود را به بازوي او آويخت ، اول صداي سوت شنيدم بعد صداي انفجار ، طوري كه خودم را پرت كردم روي زمين كه از تركش ها در امان باشم . دو سه نفري كه از روي زمين بلندم كردند ، با تعجب نگاهم مي كردند . يكي شان گفت ، پير تر از همه بود : كم كه بخوري ، زمين نمي خوري !
تجربۀ انفجار از سفري ناشي مي شد به جبهه . با آن كارگردان تلويزيون كه تا صداي سوت شنيد ، فرياد زد بخواب روي زمين و من تا دراز شدم ، در چند قدمي ام اول خاك و سنگ به هوا رفت بعد صداي انفجار توی گوشم پيچيد كه تا چند روز هر كه مي خواست با من حرف بزند ، بايد داد مي زد . احساسم اين بود كه اين جا نروژ نيست ، سرزميني است كه بخشي از خواب شبانۀ من در آن دارد می گذرد. سايۀ درازشان از پشت پنجرۀ آپارتمان فورستنبرگ ديده مي شد كه وقتي در آغوش هم فرو رفتند ، از طبقۀ سوم ليز خورد ليز خورد ليز خورد تا رسيد جلو پاي من و همان جا متوقف شد . يك روسپي از آن طرف خيابان تلو تلو خوران آمد اين طرف كنارم ايستاد . حتي نگاهش نكردم . از توی كيفش دستمال كاغذي در آورد و فين كرد و آن را انداخت درست جلوی پاي من و دور شد . به نظرم آمد آن دستمال فيني بهترين تصوير براي وصفِ حالِ من است. فكر كردم برش دارم و به فروغ وقتي آمد ، تقديمش كنم كه اين هديۀ من به تو و هديۀ تو به من است . گفت : اَ ه اَه اَه … اين ديگر چيست ؟
گفتم : اين چيزي است كه تو از من ساخته اي !
گفت : من ؟
گفتم : مي دانم كه با فورستنبرگ تا كجا ها پيش رفته اي . تا توی رختخوابش دنبالتان كردم .
گفت : پس چرا مرا نمي كشي ؟
گفتم : من فقط دنبال يك جوابم ، فروغ . چرا ؟
گفت : واقعا مي خواهي بداني ؟
گفتم : ممنون مي شوم اگر اين حق را برايم قائل شوي .
رفت طرف دستشويي . در را باز كرد . داخل شد . در را نبست . قبلا هيچ وقت اين كار را نمي كرد . داد زد : واقعا مي خواهي بداني ؟
رفتم جلو . نشسته بود روی كاسۀ توالت فرنگی. وقتي مطمئن شد نگاهش مي كنم، خودش را تخليه كرد .گفت : فقط مي خواستم مطمئن شوم كه واقعا عيب از من است و از تو نيست . تجربۀ جنسي با مردهاي ديگر متوجهم كرد كه عيب از من است .
لب هاش را غنچه كرد .گفت : نازي . خيلي اذيت شدي ، مي دانم ، ولي به من هم حق بده .
سيفون را كشيد . گفت : گله مند نباش. من هم كاري را كردم كه تو يا هر مرد ديگري خود را مجاز مي دانيد بكنيد .
دستمال برداشت و شروع كرد به پاك كردن خود . گفت : كافي بود به تو بگويند عقيمي . مطمئنم مي رفتي با زن هاي مختلف مي خوابيدي تا مطمئن شوي كه آيا واقعا عقيمي يا نه ؟
دستمال را انداخت توي سطل و آمد به سوي در . لحظاتي نگاهم كرد ، حق به جانب ، و در را محكم به رويم بست . خواستم در را باز كنم كه در آپارتمان باز شد و فروغ داخل شد . در را بست و روسري اش را از سر كشيد و انداخت روی شانۀ مبل و تنها دكمه ي مانتويش را باز كرد و همان طور كه درش مي آورد ، خيره ام شد . گفت : به چي خيره شده اي ؟
پرسيدم : چرا ؟
گفت : چرا چي ؟
گفتم : مي دانم كه با فورستنبرگ چه نوع رابطه اي داشته اي و جز با او با مردهاي ديگري هم بوده اي . فقط مي خواهم بدانم چرا ؟
گفت : واقعا مي خواهي بداني ؟
گفتم : ممنون مي شوم اگر اين حق را به عنوان شوهر برايم قائل شوي .
رفت به طرف حمام . در را باز كرد . داخل شد . در را نبست . داد زد : مطمئني كه مي خواهي بداني ، كيوان ؟
رفتم جلو . نشسته بود روی كاسۀ توالت فرنگي .
گفتم : اين چيزي نيست كه الان خواسته باشم بدانم… مدت هاست …
خودش را خالي كرد . گفت : دنبال اين بودم كه ثابت كنم عيب از من نيست. برايم مهم بود . نمي توانستم خودم را ناقص فرض كنم ، اما تجربۀ جنسي با مردهاي ديگر مطمئنم كرد كه عيب از من است .
لب هاش را غنچه كرد .گفت : مي دانم ، خيلي اذيت شدي ، ولي به من هم حق بده .
سيفون را كشيد . گفت : من كاري را كردم كه شما مردها مي كنيد بي اين كه به كسي پاسخگو باشيد .
شروع كرد خود را شستن . گفت : كافي بود به تو بگويند عقيمي . حتما مي رفتي بغل زن هاي مختلف مي خوابيدي و تا اعلام مي كردند ازت باردار شده اند ، عقيم نبودنت را مثل يك تف توی صورت من مي انداختي !
دستمال برداشت و خود را پاك كرد و شورتش را در آورد . گفت : احساس مي كنم بوي عرق مي دهم .
شورتش را انداخت تو سبد لباس هاي چرك و شير آب را باز كرد و ايستاد زير دوش . رفتم جلو و در را بستم ، محكم، خیلی محکم… 1385