علی موذنی
سیلی
تا برسم خانه، ابعادِ پیشنهادی که به احمد داده بودم، برای خودم روشن تر شد. بهش حق دادم که آنطور سفت و سخت موضع بگیرد. فهمیدم که گفتنش راحت است و انجامش سخت. عاطفه وقتی شنید، چشمهایش گرد شد. خندید. گفت: چه پیشنهادهایی می دهی به مردم!
گفتم: به نظرت پیشنهادم در حوزۀ شوک درمانی قرار نمی گیرد؟
خندید و همان طور که نوک مسواکش را به خمیر دندان سه رنگ می آلود، گفت: بیشتر مرگ درمانی است تا شوک درمانی.
و خمیر دندان را داد دستم. عادت کرده ایم همزمان مسواک بزنیم. گفت: با سابقه ای که ازشان گفتی، کارشان به جاهای باریک نکشد!
شانه بالا انداختم. مسواک را از دهانش در آورد و با دهانی پر از کفِ سه رنگ که قرمزش غالب بود، گفت: خودت را بگذار جای او. یکی بهت چنین پیشنهادی می داد، قبول می کردی؟
و بخشی از کف را تف کرد توی کاسۀ دستشویی. تف کفی ام را تف کردم روی تفش. غش غش خندید. گفت: مطمئنم که قبول نمی کردی!
و خنده اش را ادامه داد و گفت: « بندۀ خدا رفیقت را گذاشته ای سر کار…»
گفتم: اتفاقا احمد هم گفت مرا گرفته ای… یا یک چیزی شبیه به همین…
گفت: خلاصه که تا چشم مرا دور می بینی، آتش بازی راه می اندازی!
عاطفه با حرفهایش مرا نسبت به پیشنهادم مشکوک کرد، آن قدر که به فکر افتادم به احمد پیام بدهم بی خیال شود و زندگی اش را همان طور که هست، ادامه بدهد و خیلی به فکر تغییر نباشد. دلم می خواست از نوع رابطه ام با خانوادۀ احمد حرف بزنم، اما عاطفه زود خوابش برد و مرا با هجوم خاطرات احمد و دو تا خواهر و دو تا برادرش تنها گذاشت. به نظر من که فقط یک خواهر داشتم، آنها خانوادۀ پر جمعیتی می آمدند. جز پدرش باقی از جعفر حساب می بردند، حتی داداش بزرگش که زحمت بحث با جعفر را هم به خودش نمی داد و این برای من عجیب بود. البته آن وقتها. حالا همه چیز روشن است. احمد که بی رودربایستی پشت سر مصطفی بهش می گفت مشنگ. و هر چهقدر لحنش در مورد مصطفی تحقیرآمیز بود، در مورد جعفر محترمانه بود. پشت سرش هم می گفت داداش جعفر. حتی وقتی هم نبود، از او می ترسید و در خلوتش هم جرات نمی کرد پای خیالش را جلوی او دراز کند. اما من از مصطفی خوشم می آمد و الان می فهمم که خوش آمدن من هیچ دلیلی نداشته جز این که از جعفر بدم می آمده. گاه می شد ساعت ها پیششان بمانم و با احمد و مصطفی و دو تا خواهرش بازی کنیم یا تلویزیون ببینیم، مخصوصا کارتون تام و جری که خواهرهایش را پای تلویزیون مبلی شاوب لورنس میخکوب می کرد و یکسره می خنداند، حتی اگر تکراری بود. رفتارشان با مصطفی طوری بود انگار همسنشان باشد. شوخی هایش را جواب می دادند و به سر و کولش می پریدند و گاه حتی احمد با مشت می افتاد به جانش و مصطفی هم مشت هایی را که می خورد، با خنده و آخ و اوخ رد می کرد و همیشه هم می گفت چه مشت های سنگینی داری، احمد. اما حضور جعفر را نیم ساعت هم نمی توانستم تحمل کنم، حتی اگر واجب بود بنشینیم با احمد برای امتحان فردا درس بخوانیم. همه اش می ترسیدم که به یکی یا به همه شان گیر بدهد و کتکشان بزند و با نگاهش به من بگوید گورت را از این خانه گم کن! البته پیش نیامده بود جلوی من خواهرهایش را بزند، چون خواهرهایش برای او آن قدر رام بودند و یک طورهایی کنیزی اش را می کردند که دلیلی برای دعوا کردن یا کتک زدنشان وجود نداشت. اما سرزنش چرا. که چرا غذا را درست گرم نشده آورده ای؟ یا وقتی خواهر کوچکتر احمد که وزنش به سی کیلو هم نمی رسید، پایش را درست روی نقطه ای از کتف او نمی گذاشت و مهرۀ مورد نظر را درست نقطه زنی نمی کرد، داد جعفر را در می آورد و دختره را که هر کار می کنم، اسمش را به یاد نمی آورم، دستپاچه و نگران می کرد. چند بار پیش آمد که بعد از سرزنشهای تمام نشدنی جعفر زیر چشمی به من نگاه کند، فکر می کنم از خجالت ِ تحقیری که می شد. همین موقعها بود که من بلند می شدم و خداحافظی می کردم و هم احمد و هم مادر و هم خواهرهایش را به تعجب وا می داشتم که یک دفعه چی شد؟ احمد بالاخره علت رفتنهای ناگهانی مرا فهمید و به مادرش هم گفت. مادرش هم گفته بود« چه کنیم؟ فعلا دور ما افتاده دست این قلدر…»
یک بار که من و احمد داشتیم درس می خواندیم و فردایش امتحان زبان داشتیم، جعفر همان طور که روی پاهای چرکش جوراب نو می پوشید و مرا به فکر فرو برد که چهطور می تواند روی پای چرک و کبره بسته اش جوراب نو بپوشد، به احمد گفت بپر کفشهای مرا واکس بزن و حسابی هم برقشان بینداز.
الان مطمئنم حرفی که احمد زد، برگرفته از بحثهایی بوده که من و او در بارۀ جعفر داشتیم و من چند بار گفته بودم که اگر جای تو بودم، زیر بار حرف زورش نمی رفتم. حالا احمد می خواست در آن لحظه با گفتن این که « من درس دارم »، نشان بدهد که بحث هایمان الکی نبوده و تاثیرش را روی او گذاشته. گفت، نامطمئن، و با صدایی که پایین بود و من هم به زحمت شنیدم: « من درس دارم! »
اخمهای جعفر رفت توی هم. گفت: « چه گهی خوردی! »
اصلا از نظر او همین که احمد از جا نپرید و فرمان او را به سرعت اجرا نکرد، مجرم بود، چه رسد به این که همانطور سر جایش بنشیند و جمله ای را بگوید که من هم از شنیدنش جا خوردم، هر چند خوشحال شدم و اگر نگاه خیرۀ جعفر به احمد نبود، بازویش را به تحسین می فشردم.
احمد با بدنی که پس کشید، گفت: « من فردا امتحان دارم.»
جمله اش را طوری گفت که فقط اطلاع رسانی کرده باشد. پررویی نکرد. حتی لحنش در عین ترسی محسوس، خواهش و التماس را در خود داشت که موقعیت مرا درک کن داداش جعفر و جلوی رفیقم آبروی مرا نبر!
جعفر چنان از جا پرید و خودش را با دو سه قدم بلند به احمد رساند که من از ترس خودم را کشیدم کنار. انگار در خیابان ناگهان با یک تریلی رو به رو شوم و بخواهم خودم را به یک جهش از برابرش بکشم کنار و جانم را نجات بدهم. احمد فقط فرصت کرد خودکارش را بیندازد روی دفتر. حتی به نظرم خواست پشت سر من پناه بگیرد، اما جعفر او را بلند کرد و محکم کوبید به دیوار. همین یک ضربه چنان بود که ناله و گریۀ احمد را در آورد. افتاد روی زمین و تا خواست کمر راست کند، جعفر شروع کرد به لگد زدن به پک و پهلوی او. ابایی هم نداشت که این لگدها به کجا می خورند. جیغ احمد رفت هوا. مادر و خواهرها و مصطفی هم خودشان را رسانده بودند و عجیب این که با فاصله ایستاده بودند و تنها کسی که نه اعتراض که التماس می کرد نزنش، مادرشان بود. من فقط توانستم بگویم « جعفر آقا!»، اما نتوانستم بگویم « نزنش…»
حتی به فکرم رسید خودم را بیندازم روی احمد و سپرش شوم با این تصور که جعفر جرات نمی کند مرا بزند، اما اینقدر می فهمیدم که نباید دخالت کنم. وقتی نشست روی زانوها و شروع کرد به مشت زدن روی مهره های کمر احمد که هر کدام مثل تیری بر بدنش می نشست و بر اثر آن پیچ می خورد و درهم جمع می شد و از هم باز می شد، لرز افتاد توی تنم. می دانستم احمد چه دردی را دارد تحمل می کند، چون پیش آمده بود که توی دعوا از این جور مشتها بخورم و تا چند روز نتوانم درست کمر راست کنم. تازه، آن همه دردی که من می کشیدم، از اثر ِ مشتهایی بود که همسن و سالهای خودم می زدند و مشتشان آنقدر قدرت نداشت که مشتهای جعفر با آن دستهای گنده و پنجه های ضخیمش. بعد که جعفر ایستاد و پایش را گذاشت روی گلوی احمد و خرخرش را بلند کرد، احمد یک آن چشمهایش را از فرط درد و خفگی باز کرد و در همان حال بود که من و او چشم توی چشم شدیم و من این را به وضوح درک کردم که چهقدر از این که جلوی من دارد آن طور وحشیانه کتک می خورد، خجالت می کشد. من هم خودم را از فکر این که او را به مقاومت در برابر جعفر تشویق کرده ام بی آنکه بدانم زیر چه بهمنی قرار است مدفون شود، سرزنش کردم. همین جاها بود که مصطفی گفت: مگر چی شده، داداش جعفر؟
جعفر جوابش را نداد. به مادر و خواهرها نگاه کردم. عجیب بود که جای آنکه به احمد وکتکی که می خورد، نگاه کنند، به من نگاه می کردند، نگاه یک عده زندانی انگار که انتظار دارند من کلیدِ در زندان را از جایی که نمیدانم کجاست، بردارم یا بگردم پیدایش کنم و در را به روی آنها باز کنم و نجاتشان بدهم. وقتی احمد داد زد: « غلط کردم، داداش جعفر… غلط کردم…»، جعفر از زدن دست کشید. و تا خواستیم نفس راحتی بکشیم که کابوس تمام شد، لگد محکمی به پهلوی احمد زد که نفسش را بند آورد و درهمانحال با فریاد جعفر که بجنب، سعی کرد سریع از جا بلند شود و گریان و اشک ریزان با پاهایی که می لنگند و اندامی که کج شده اند، راه بیفتد.
مصطفی گفت، هر چند خیلی دیر: بگذار درسشان را بخوانند. من کفشهایت را واکس می زنم.
جعفر گفت: لازم نکرده!
مصطفی حتی درشت هیکلتر از جعفر بود و برای من جا نمی افتاد که چرا با جعفر درگیر نمی شود؟ ترسش را درک نمی کردم، چون خودم اگر پیش می آمد با گنده تر از خودم در بیفتم، که پیش می آمد، در می افتادم. فوقش کتک می خوری، دیگر. من که غریبه بودم، آمادگی این را داشتم که بپرم سر جعفر و حداقل این که گوشش را طوری گاز بگیرم که عربده اش بلند شود. اما چه کنم که دستم بسته بود. وقتی مصطفی گذاشت رفت، من به خواهرهای ترسیدۀ احمد نگاه کردم که مظلومانه نگاهم می کردند و ازم کمک می خواستند. جعفر نگاهی به من انداخت. همانقدر که در نگاه او تمسخر بود، که انگار بگوید دیدی چه بلایی سر رفیقت آوردم، در نگاه من تنفر بود. کتابهایم را جمع کردم و با نفرتی بیشتر از پیش به جعفر نگاه کردم و بی خداحافظی از خانه شان زدم بیرون و تا خانه دویدم و همین که چشمم به مادرم افتاد، زدم زیر گریه. بغلم کرد. پرسید: چی شده؟
ماجرا را که گفتم، بوسم کرد و گفت: این چیزها توی هر خانه ای هست، مادر.
پرسیدم: پس چرا توی خانۀ ما نیست؟
گفت: چون تو هم پسر خوبی هستی هم برادرخوبی.
گفتم: دیگر پا توی خانه شان نمی گذارم.
گفت: نظر من هم همین است.
عجیب این که گریه ام بند نمی آمد. خواهرم، طناز هم آمد چسبید به من و مامان و دست کرد توی موهایم. بغض کرده بود. مامان گفت: از این به بعد بیایید اینجا درس بخوانید.
گفتم: از این به بعدی در کار نیست.
پرسید: چرا؟
جواب ندادم. جوابی نداشتم که بدهم. فقط حسم را گفته بودم، اما حالا می فهمم که نگاه خجالت زدۀ احمد در عین درد کشیدن نقطۀ پایان این رابطه بود. نه من دیگر دوست داشتم به رابطه ام با احمد ادامه بدهم نه او میلی نشان می داد. نه او دیگر چیزی در این باره که با هم درس بخوانیم گفت نه من. حتی دیگر صبحها نمی آمد دنبالم با هم برویم مدرسه. فقط گاهی هم مسیر می شدیم. حتی حرف زدنمان هم دیگر به گرمای سابق نبود. هر چه میان ما بود، زیر مشت و لگد های جعفر خرد شد. چندش آور این که تا جعفر من و احمد را با هم می دید، داد می زد: احمد، بدو برو خانه!
می دانستم لجش از چیست. چون آدم حسابش نمی کردم و بی خیال از کنارش رد می شدم. احمد هم فقط در این حد که با اضطراب بگوید خداحافظ، می گذاشت می رفت. گاهی حتی همین یک کلمه را هم نمی گفت. فرقی هم نمی کرد که دستور جعفر وسط حرف زدن من صادر شده یا وسط حرف زدن او. رام و مطیع می گذاشت می رفت، حتی وقتی هفده هجده سالمان شده بود. من حقارت را بیش از این دیگر نتوانستم تحمل کنم. احمد را هم تحویل نگرفتم و فقط گاهی که می دیدمش، سلام و علیکی گذرا می کردم و نمی ایستادم. از دور هم اگر چشم توی چشم می شدیم، دستی تکان می دادم و سریع دور می شدم. و همین طور گذشت و گذشت و در این گذشتن که حالا به نظرم می آید خیلی هم سریع گذشته، هم من و هم احمد ازدواج کردیم و البته در دو مسیر مختلف کار کردیم. او به پیروی از پدرش که کاسب بود، افتاد توی کاسبی. من هم به پیروی از پدرم درس خواندم و در رشتۀ روزنامه نگاری لیسانس گرفتم و فوقم را هم در رشتۀ رسانه گذراندم. از همان دوران دانشجویی هم برای روزنامه ها مقاله های انتقادی می نوشتم و توی چند تا برنامۀ تلویزیونی هم که نقد مدیریت کشور بود، شرکت کردم و همین ها باعث شد دیده بشوم. مخصوصا توی فامیل و آشنا و محل به عنوان چهره ای شجاع شناخته شدم که ملاحظه نمی کند و مسیر بن بست بعضی سیاست های داخلی حکومت را نقد می کند و بی آن که بترسد، عملکرد بعضی مدیران را به چالش می کشد و حتی به خاطر نقدهایش در مطبوعات از او شکایت می شود و دادگاهی اش می کنند و الان هم اگر هم آزاد است، به قید وثیقه است. پس بی راه نبود اگر احمد مرا با یک نظر در سالن فرودگاه بشناسد و جلو بیاید و بگوید سلام جناب رفیعی…
حتما نور آشنایی را از چشمان من ندیده بود که پرسید: مرا نمی شناسی؟
با دقت خیره ام شده بود. برایش مهم بود شناسایی شود. وقتی با لبخند گفتم «تویی احمد؟»، قند توی دلش آب شد. برای این که بتوانیم کنار هم بنشینیم، خیلی تلاش کرد تا مسافری که کنار من نشسته بود، راضی شود برود روی صندلی او بنشیند تا دو دوست قدیمی بتوانند در یک ساعت و نیم پرواز از مشهد تا تهران کنار هم بنشینند و گذشته ها را زنده کنند. گفت که همیشه به من افتخار کرده، از همان بچگی. شاید به زبان نمی آورده، اما از روش و از مرام من خوشش می آمده و از دوستی با من پیش خانواده اش قدر و قیمت پیدا کرده بوده. خندیدم. گفتم: البته به جز جعفر!
لب هایش را به هم کشید. گفت: از کجا می دانی ؟
گفتم: حدسش کار مشکلی نیست.
گفت: تا حالا که چیزی نگفته!
گفتم: مطمئن باش که چیزی هم در جهت تحسین من نمی گوید…
دستش را گذاشت روی دستم و فشاری داد و برداشت. گفت که می خواهی باور کن می خواهی باور نکن، اما حسرت از دست دادن مرا همیشه در دل داشته و البته بهم حق می داده که ازش دوری کنم و می دانسته از آنچه بین او و جعفر می گذشته، نفرت داشته ام و اصلا برایم قابل قبول نبوده.
پرسیدم: الان کجایی و چه می کنی؟
اول فکر کردم لبخند زد، اما وقتی گفت که کجاست و چه می کند، فهمیدم که به خودش پوزخند زده است: با جعفر مغازۀ فرش فروشی زده ایم. شریکیم.
شریکیم را طوری گفت انگار بگوید مرا ببخش که به تو نارو زده ام و با دشمن خونی ات شریک شده ام. طوری لبخند زدم که او از آن معنی عجب را برداشت کند.
گفت: می دانم چه فکری می کنی.
گفتم: چه فکری می کنم؟
گفت: اگر ارثی که از پدرم بهم رسید، آن قدر بود که می توانستم خودم یک مغازه بزنم، می زدم و پیشنهاد داداش جعفر را برای شراکت رد می کردم، اما چه کنم که …
گفتم: چرا فکر می کنی بابت شراکتت با جعفر باید مرا توجیه کنی؟ حتما لازم بوده. من این قدرها می فهمم که کودکی ما فقط بخشی از بزرگی ما را می سازد نه همه اش را.
گفت: خودم هم می دانستم که دارم حماقت می کنم، اما چاره نداشتم…
گفتم: عافیت طلبی نمی گذارد، وگرنه همیشه یک راه چاره پیدا می شود… باید دنبالش بگردیم…
انگار نشنید. یا نمی خواست بشنود. یا شنید و برایش مهم نبود. گفت: همیشه این اوست که می نشیند پشت میز.
واقعا از شنیدن این جمله اش تعجب کردم. این قدر بچگانه؟ و مبتذل؟ با آن که جوابش را می دانستم، پرسیدم: وقتی نیست، چی؟
سر تکان داد که نه. گفت: همیشه هست…
پوزخند زد. نگاهم کرد. نگاهش شبیه وقتی بود که پای جعفر روی گلویش بود. گفت: او همیشه دم مغازه است و همیشه این منم که برای خرید فرش به این شهر و آن شهر می روم. تهران هم که باشم، باید بروم این بنگاه و آن بنگاه. یا توی صف بانک بنشینم و… خلاصه که یک پا شاگرد مغازه ام… اوایل فکر می کردم این خواستۀ خودم است، چون به سفر رفتن علاقه دارم، اما کم کم فهمیدم این خواست اوست که دارد به من تحمیل می شود و ربطی به علاقۀ من به سفر ندارد.
به نظرم رسید جملات سرزنش باری مثل « حقت است و تقصیر خودت است و می خواستی شریکش نشوی»، به درد او نمی خورد. او به همدلی نیاز دارد. من هم که از این هواپیما پیاده شوم، دیگر تصمیم ندارم او را ببینم، پس چرا انرژی بگذارم و وارد بحثی شوم که بی فایده بودنش برایم محرز است؟
گفت: در این هفت هشت سال شراکت نشده یک بار او به یکی از این سفرها برود. سهیلا بارها اعتراض کرده که چرا همه ا ش تو باید بروی سفر؟ چرا یک بار جعفرتان نمی رود؟ مگر تو یک پا شریک نیستی؟ سهم هر دوتایتان هم که مساوی است. پس چرا او سوار است و تو پیاده؟ من هم با گفتن این که برادر بزرگتر است و احترامش واجب، سعی می کنم زنم را آرام کنم، هر چند آرام نمی شود و هر دفعه هم بیشتر از پیش اعتراض می کند و می دانم بالاخره یک روز حالا اگر نه با خودِ جعفر که با زن و بچه هایش قشقرق راه می اندازد.
گفتم: پس چیزی تغییر نکرده.
انگار نشنید. گفت: حالا خوب است زنم نمی داند که دخل دست جعفر است و تقسیم پول هم دست اوست، وگرنه…
شانه بالا انداخت و همچنان پوزخند هم جای لبخند بر جای خودش بود. گفت: حسابدار هم که نداریم و من مطمئنم برای خودش سهم بیشتری بر می دارد. یعنی خودش گفته. یواشکی کاری نمی کند. می گوید چون من دو تا بچه دارم او سه تا، باید سهم بیشتری بردارد…
و یک دفعه عصبانی شد و انگار من وکیل جعفر باشم، تند و تیز نگاهم کرد و گفت: خب، به من چه که تو یکی بیشتر داری. داری که داشته باش. خرج بچۀ تو را که من نباید بدهم! از شکم زن و بچۀ من می زنی که خرج شکم زن و بچۀ خودت بکنی؟
نتوانستم دندان روی جگر بگذارم و فقط بشنوم. پرسیدم: هنوز هم ازش می ترسی!
با سرزنش نگاهم کرد. گفت: ترس؟ نه بابا… بچه شده ای!
مرض است، دیگر، وگرنه نمی گفتم: چرا، می ترسی… حرفهای زنت را هم قبول داری و از شنیدنش دلت خنک می شود، اما از رو در رو شدن با جعفر می ترسی، حتی اگر قدرت بدنی ات از او بیشتر باشد…
سرخ شده بود. نگاهش را از من گرفت. گفت: موضوع احترام است نه ترس.
گفتم و خیلی هم بی رودربایستی: این احترام هم بهانۀ خوبی است تا ترس ات را پشتش پنهان کنی.
با خشمی آنی نگاهم کرد، اما سریع نگاهش را گرفت. باید کوتاه می آمدم، اما نیامدم. گفتم: با آن کتک ها و رفتارهای قلدرمآبانه با تو و برادر و خواهرهات کاری کرده که اگر هم بخواهید، نمی توانید باهاش دربیفتید. ترس مانع می شود و دست وپایتان را برای هر نوع مقابله می لرزاند.
سرش را گرفته بود بالا و انگار حال تهوع داشته باشد، نفس های کوتاه و مقطع می کشید. گفت: مثل مقاله هات حرف می زنی!
خودم می دانستم یادآوری خاطرۀ جعفر سطح مرا از آنچه اکنون هستم، فروکاسته و تبدیلم کرده به یک آدم کینه جو که چشم ندارد یا چشم نداشته موجودی مثل جعفر را ببیند. به نظرم حضور امثال او توی جامعه که کم هم نیستند، فاجعه است، مخصوصا اگر در جایگاهی قرار بگیرند که بتوانند با جان و مال و ناموس مردم بازی کنند. آمد نوک زبانم که بگویم ناراحتی، جایت را عوض کن. گفتم: نفس عمیق بکش.
و خودم هم شروع کردم به نفس عمیق کشیدن تا مگر آن سطح فرو کاسته به مدد نفس های عمیق متوازن شود. احمد هم شروع کرد به نفس عمیق کشیدن. خواستم بگویم من قصدم همدلی با توست نه مقابله، اما ناگهان فکری به نظرم رسید که مطمئنم از بذری بود که جعفر در یاد ِ من از خود کاشته بود و میوه اش حاصل کودِ نفرتی است که طی سال ها من به پایش ریخته ام و حالا به بار نشسته. به هیجان آمدم و بعد که این سوال را از احمد پرسیدم که : «می خواهی از شر ترس از جعفر راحت شوی؟»، متوجه شدم کل اعضای بدنم در همراهی فعال بوده اند، هرچند به چشم احمد نیامده اند.
سر چرخاند و نگاهم کرد. نگاهش درخشش دقایق اول دیدار را نداشت. حتی می شود گفت کدر بود. پرسید، گله مند: واقعا فکر می کنی ازش می ترسم؟
گفتم: زبان بدنت که این را می گوید.
لبهایش را به هم فشرد. با علم به این که این حرفها خارج از تحملش است، گفتم: دوست نداری، ادامه نمی دهم.
گفت: زبان بدنم چه می گوید؟
برایش توضیح دادم زبان بدن لزوما آن چیزی را نمی گوید که ما به زبان می آوریم، مخصوصا وقتی می خواهیم احساسات خودمان را پنهان کنیم یا رازی را پوشیده نگه داریم. گفتم: زبان بدنت می گوید ترس از جعفر آنقدر در تو حاد است که حتی از فکر سرپیچی از فرمانش حالی شبه تهوع پیدا می کنی و نفس ات هم به شماره می افتد و…
دوباره سرش را گرفت بالا و نفس عمیق کشید. گفت: اشتباه می کنی!
گفتم: البته به نسبت آن دوران پیشرفت کرده ای. حداقل این که دیگر پشت سرش با احترام ازش یاد نمی کنی و اعتراضهای زنت را هم به عنوان حرفهای خودت تحویل من می دهی!
گفت: حرفهای زنم!
گفتم: من طرف توام. از حرفهای من عصبانی نشو.
گفت: انگار کینۀ تو از جعفر بیشتر از کینۀ من نسبت به اوست.
خودم را به نشنیدن زدم. گفتم: مطمئنم زن و بچه هایش هم روان سالمی ندارند.
گفت: از کجا می دانی؟ تو که ندیده ایشان.
گفتم: احتیاجی نیست ببینم. تو را که دیده ام. مادر و برادرت را و خواهرهات را…
و نگاهش کردم. پرسیدم: فکر می کنی کابوسی مثل جعفر روان سالم برای کسی می گذارد؟
خیرۀ سقف بود. ناباورانه به قطره اشکی نگاه کردم که از چشمش غلتید روی گونه اش. گفت: این سفرها خسته ام کرده… ماهی دو سه تا سفر روی شاخش است… توی مسافرخانه ها دلم تنگ می شود… برای زنم… برای بچه هایم… اما او هر شب توی خانه کنار زن و بچه هایش است.
: مطمئنم اگر جایتان را عوض کنید، زن و بچه اش دعاگویت می شوند.
: البته کار و بارمان خوب است…
: به لطف سفرهای تو…
: مطمئن باش جای من سفر کند، با اخلاقی که دارد، هر چه را من این سالها رشته ام، در کمتر از یک سال پنبه می کند.
: بالاخره من نفهمیدم تو طرف اویی یا علیه او؟
: خب، معلوم است که طرف کی هستم… خودم…
: خودت یکسره داری ازش انتقاد می کنی، اما تا من انتقاد می کنم، جبهه می گیری…
: من که دارم با تو همراهی می کنم.
بحث داشت از حدِ تحملم خارج می شد، چون طرف راه و روش بحث کردن را بلد نبود. پس یا باید تمامش می کردم یا در مجرایی دلخواه می انداختمش.گفتم: یک کاری بگویم، می کنی؟
بی آن که نگاهم کند، پرسید: تا چه کاری باشد!
خندیدم و سر تکان دادم. پرسید: به چی می خندی؟
: به این که آیا توی این سن و سال جرات داری عین همین جمله ای را که به من گفتی، به جعفر هم بگویی؟
گفت: « منظورت را متوجه نمی شوم.» و به مهمانداری که رد می شد، گفت: به من یک لیوان آب می دهید،لطفا؟
مهماندار با یک نگاه به او پرسید: تهوع دارید؟
: احساس می کنم میگرنم می خواهد عود کند.
مهماندار که انگار اسم میگرن مضطربش کرد، گفت: الان می آورم.
و با سرعت رفت.
گفت: حتی یک تعارف نزد که قرص می خواهی یا نه ؟
از توی جیبم آدامس نعنایی در آوردم و تعارف زدم. گفتم: این هم قرص.
یکی برداشت.
گفتم: به آب هم نیاز ندارد.
انداخت توی دهانش و تا خواست بجود، گفتم: اول خوب بمک بعد بجو.
مثل یک بچۀ حرف گوش کن دهانش را از حالت آماده به جویدن تغییر داد به مکیدن. گفتم: اصلا بی خیال جعفر… از اول هم نباید روی او متمرکز می شدیم… فکرش مرا هم مریض می کند، توکه جای خود داری…
بزاق نعنایی دهانش را پایین داد و پرسید: چه کار باید بکنم؟
گفتم: بگذریم.
گفت: بعد از بیست و چهار پنج سال یک کار از من خواسته ای. بگو چه کاری؟ با کمال میل انجام می دهم، البته اگر از دستم بر بیاید…
گفتم: کاری که می خواهم انجام بدهی، برای خودت است نه برای من….
مهماندار با یک لیوان آب خودش را رساند. گفت: قرص هم می خواهید؟ توی کیفم ژلوفن دارم.
احمد تشکر کرد و گفت: اگر لازم شد، مزاحم می شوم.
و آب را یک نفس نوشید. مهماندار پیش از رفتن نگاهی به من انداخت. لبخند زد.گفت: هی دارم با خودم فکر می کنم شما را کجا دیده ام؟
و انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت: توی تلویزیون!
گفتم: پس هوایم را داشته باشید.
چشمهایش را ریز کرد و خندید و رفت.
آب به داد احمد رسیده بود و انگار پیش قراولان میگرن را با خودش شسته و برده بود. رنگ و رویش جا آمده بود. لیوان کاغذی همچنان در دستش بود. گفت: خب؟
: خب به جمالت.
: چه کاری باید انجام بدهم؟
: بهتر است بی خیال شویم… تازه رنگ و رویت جا آمده…
: نه، بگو… خوبم. می بینی که؟
شانه بالا انداختم که بسیار خوب. گفتم: حالا که اصرار داری…جلوی همه، مخصوصا جلوی خواهرها و برادر و زن و بچه هایت و زن و بچه های جعفر و خواهر زاده ها و برادرزاده هایت بزن توی گوش جعفر. یک چک محکم. چنان بزن که شوکه شود…پردۀ گوشش پاره شود…
خودش را کامل کشید عقب. مشکوک نگاهم می کرد. گفت: مرا گرفته ای؟
: بزن هیبتش را بشکن، آن هیبت کاذبی را که روح و روانتان را مریض کرده…
نیشخند زد. گفت: تو دیوانه ای، کیوان… این را می دانستی؟
گفتم: من پزشک نیستم. اما در رشتۀ خودم دکترا دارم و دیوانه ها را علاج می کنم.
نگاهی که به من انداخت، حاکی از این بود که من فکر می کردم خیلی سرت می شود، اما حالا می فهمم که با دیوانه ای طرفم که نمی فهمد چه می گوید.
گفتم: آن هیبت کاذب اگر فرو بریزد، برای خودِ او هم خوب است.
روی برگرداند و با حرکت دستش گفت: برو بابا…
گفتم: او اگر به این رفتار افراطی رسیده، یک علتش شما بوده اید. مخصوصا پدر و مادرت. هم او را مریضتر کرده اید هم خودتان را. هیچکدام جلویش نایستادید. تو یکی که هنوز هم داری بهش باج می دهی. برادر و خواهرهایت را نمی دانم که اصلا با او ارتباط دارند یا نه؟
تنه اش را کشید جلو. اخم کرده بود. گفت: تو این حرف را واقعا جدی زدی؟
فقط خیره نگاهش کردم. او هم خیره شد. به نظرم آمد منتظر است ناگهان پقی بزنم زیر خنده و بگویم « گذاشته بودمت سر کار، بابا… » و خیالش را راحت کنم. انتظارش که بر آورده نشد، گفت: ببینم، یعنی تو از من می خواهی همین طوری بی دلیل، بی هیچ بحثی، بدون هیچ دعوا و جری بروم بزنم توی گوش برادر بزرگتر از خودم، آن هم جلوی زن و بچۀ خودم و زن و بچۀ او و خواهر ها و برادرم و …
نفس کم آورد. سر تکان داد که عجب. و باز به من خیره شد. هنوز منتظر بود بزنم زیر خنده و بگویم تو چهقدر ساده ای که حرف مرا جدی گرفته ای. شوخی کردم، بابا…
گفت، با لحنی آلوده به تمسخر: یعنی یک چک من کافی است تا هیبت کاذب او فرو بریزد، آره؟ و بعد از چکی که از من خورد، اعتماد به نفس من و خواهرها و برادرم خوب می شود و ما تبدیل می شویم به زامبی های اعتماد به نفس و صبح تا شب و شب تا صبح قاه قاه به ریش جعفر می خندیم که یک گوشه نشسته و زانوی غم به بغل گرفته و زار زار دارد گریه می کند!
اگر زیادی تند نمی رفت و مخصوصا مسخره نمی کرد، جوابش را نمی دادم. گفتم: اشتباه کردم که گفتم به نسبت آن وقتها پیشرفت کرده ای. حرفم را پس می گیرم. تو هنوز همان احمدی هستی که تا چهار تا مشت و لگد خورد، به غلط کردن افتاد و لنگ لنگان رفت کفشهای داداش جعفرش را لیس بزند تا برق بیفتد.
لیوان کاغذی را در دستش مچاله کرد.
گفتم: از آن لحظه به بعد دیگر دلم نخواست ببینمت، چون تو با آن کارت غرور مرا هم جریحه دارکردی.
لیوان مچاله را فرو کرد توی سبد آشغال و گفت، با لبهایی که از بس به هم فشرده بودشان، به نظر مثل کاغذی مچاله می آمدند: کتکش را من خورده ام، غرور تو جریحه دار شده!
و صاف نشست و نگاهش را دوباره دوخت به سقف هواپیما و شروع کرد به نفس عمیق کشیدن.
گفتم: ظاهرا هیچ درکی از غرور نداری. جعفر با کتک زدن تو مرا هم تحقیر کرد… من خانۀ شما مهمان بودم… در واقع مهمان تو بودم…
سر چرخاند سوی من و گفت: چهطور است آن چکی را که از من می خواهی بزنم توی گوش جعفر، خودت بیایی بزنی، چون اینطور که داری نشان می دهی، نفرت تو از او بیشتر از نفرت من از اوست.
با آن که رقتم را بیشتر از خشمم بر انگیخته بود و دلم نمی خواست باعث و بانی حملۀ میگرنش شوم، ضربۀ آخر را زدم: فقط یک جملۀ دیگر می گویم و بحث را تمام می کنم و بعدش می توانی بروی سر جایت بنشینی.
از نیم نگاهش نفرت سرریز شد.
گفتم: فقط در یک صورت بود که می توانستی هم غرور خودت را حفظ کنی هم غرور مرا و هم قلدری او را سر خودش بشکنی!
توجهش جلب شد.
گفتم: باید آنقدر تحمل می کردی تا خودش خسته شود و دست از کتک زدنت بردارد.
گفت: اگر می خواستم صبر کنم تا خودش دست از کتک زدن بردارد که جنازه ام می ماند روی دستت.
و شروع کرد به نفس های عمیق کشیدن. وقتی گفتم « فکر می کنی الان زنده ای؟»، سر چرخاند و با نفرتی که به خشم آلوده شده بود، خیره ام شد. شاید اگر نبود سابقۀ رفاقت، با مشت می افتاد به جانم، و اگر همهمۀ داخل هواپیما نبود، چه بسا صدای دندان قروچه اش را می شنیدم. ناگهان برخاست که برود بنشیند سر جای خودش، اما از بخت بد من و او مسافر اصلی صندلی کناری من روی صندلی بهروز خوابش برده بود و همین باعث شد دوباره بنشیند. طوری نشست که صدای زنی از پشت سر بلند شد: آقا یواشتر…
برگشت رو به صدا. گفت: معذرت می خواهم…
زن گفت: آن از بلند بلند حرف زدنت این هم از طرز نشستنت…
با خشمی که احمد داشت، فکر کردم الان است که جواب زن را به تندی بدهد، اما ملاحظه کرد و چیزی نگفت. چشم چشم می کردم یکی از مهماندارها پیدایش شود و این بار برای من آب بیاورد. خواستم بلند شوم بروم دم آبدارخانه که احمد به حرف آمد: هنوز هم فکر می کنم داری دستم می اندازی…
گفتم، محکم اما آرام: هیچ وقت توی زندگی ام این قدر جدی نبوده ام!
سکوت کرد. تا خواستم بلند شوم بروم سراغ آب، گفت: حتی اگر تو درست بگویی که یک چک می تواند هیبت او را بشکند، من کسی نیستم که بتواند آن چک را بزند!
گفتم: اتفاقا تو تنها کسی هستی که توی خانواده تان می تواند آن چک را بزند.
گفت، باطعنه: یعنی تو از احوالات من با خبرتر از منی؟
به نظرم آمد حرفهایی که زده بودیم و حالا دوباره داشت به یک صورت دیگر تکرار می شد، برای آشتی جویی است و احمد دلش نمی خواهد با قهر از من جدا شود. من هم کوتاه آمدم و شروع کردم به ملایم حرف زدن و برای خودم و او از مهماندار آب طلب کردم، اما واقعا دلم می خواست این رابطه با نشستن هواپیما توی فرودگاه تمام شود و دیگر کش نیاید، اما کش آمد. بیست و یکی دو روز بعد زنگ زد و گفت که با مصطفی و خواهرهایش از من و از دیدار اتفاقیمان در هواپیما حرف زده و آنها بدجوری مشتاق شده اند که مرا ببینند و خواهش کرد شب جمعه ای که می آید، شام بروم خانه اش و دور هم باشیم.گفتم خبر می دهم و خبر ندادم. آن قدر به رفتن بی میل بودم که حتی به عاطفه نگفتم چنین دعوتی در پیش داریم. با اخلاقی هم که ازش می شناسم، بعید می دانستم بیاید.
احمد دوباره زنگ زد که پس چرا خبر ندادی؟ مبادا قالمان بگذاری.
با آن که مطمئن بودم، پرسیدم جعفر هم هست؟
گفت: جعفر؟ مگر عقلم را از توی جوی پر از لجن پیدا کرده ام که بخواهم آن جرثومۀ فساد را دعوت کنم؟
گفتم: می آیم، اما تنها.
گفت: ای بابا… حالا جواب خواهرها را چی بدهم که مشتاقند ببینند زنت چه شکلی است؟
خندیدم. گفتم: می شود بیایم و شام نمانم؟ در حد یک تجدید دیدار.
گفت: این قدر خون به جگرم نکن، بابا… دست زنت را بگیر بیا و چند ساعتی را کنار ما بد بگذرانید.
گفتم: خانمم که روی پایان نامۀ دکترایش متمرکز است و اصلا از خانه تکان نمی خورد. مهمانی رفتن و مهمانی دادن را برای خودش قدغن کرده.
خندید. گفت: بهتر نبود صبر می کردی دکترایش را که گرفت، باهاش ازدواج می کردی؟
بلند خندیدم، طوری که توجه عاطفه جلب شد. گفتم که احمد چه می گوید. زد زیر خنده. احمد گفت: چرا گفتی؟ می خواهی آشنا نشده با من چپ بیفتد؟ نمی شناسی این ذلیل مرده ها را؟
بلندتر خندیدم. گفت: حالا بلانسبت چی می خواند؟
گفتم: پژوهش هنر…
گفت: ولم کن تو را به خدا… پژوهش هنر هم شد رشته؟
این همه طنازی را در او سراغ نداشتم. خیلی با آنچه از او در هواپیما دیده بودم، فرق داشت. قرار شد بی عاطفه بروم و به گفتۀ احمد « اگر هم توانستی شام نخورده از این خانه بروی بیرون که خب، رفته ای دیگر. »، شام هم بمانم. در عین حالی که دوست نداشتم بروم، دلم می خواست بروم. دلم می خواست بدانم خانوادۀ احمد با کابوس جعفر چهطور کنار آمده اند و تاثیر دیوانگی های او بر زندگی هر کدامشان چهگونه بوده است. با یک نگاه فهمیدم همه شان یک طورهایی افسرده اند، و این افسردگی علاوه بر افسردگی عمومی ما ایرانیها یک افسردگی ویژه از جنس جعفر است. و بیشتر از همه، افسردگی خواهر کوچکترش که بالاخره فهمیدم اسمش شمسی است و چند ماهی هم هست که از شوهرش طلاق گرفته و برای بازسازی روانش می رود پیش مشاور. همانطوری نگاهم می کرد که وقتی بابت آن که نقاط مورد نظر کمر جعفر را درست نقطه زنی نمی کرد، سرزنش می شد. احمد گفت: بی خودی پول خرج مشاور نکن، شمسی!
و به من اشاره کرد. گفت: بهترین مشاور این جا نشسته. برای حل مشکلاتت راهکارهای دبشی یادت می دهد که حال کنی!
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. احمد خودش هم هرهر می خندید. گفت: « یک تزی برای خودش دارد…» و به من نگاه کرد. پرسید: آره کیوان، درست می گویم؟ تز باید بگویم یا مانیفست؟
گفتم: خودت را درگیر اصطلاحات نکن.
گفت: آره خلاصه، یک تزی دارد به اسم چَک… می گوید چک بزن توی گوش مشکلات !
و خودش از خنده ریسه رفت.
گفتم: هر مشکلی راه حل خودش را دارد.
احمد گفت: به من که این را گفتی!
شمسی گرم به من لبخند زد. به احمد گفت: چه تز خوبی! حیف که از مشکلم جدا شده ام، وگرنه حسابی تز آقا کیوان را رویش اجرا می کردم.
صدای خندۀ پروین، خواهر بزرگتر از همه بلندتر بود. گفت: روی بعدی اجرا کن!
بیشتر خندیدیم. شمسی گفت: من دیگر پشت دستم را داغ کنم که …
و به من گرم لبخند زد.
سهیلا گفت: « چه عجب، صدای خندۀ اعضای این خانواده را شنیدیم! » و به من نگاه کرد. گفت: پا قدم شماست.
مصطفی گفت: آره، پاقدم آقا کیوان است.
و خم شد و چند بار آرام و صمیمی زد روی پایم. گفت: خیلی خوشحالم که پیش مایی!
گفتم: من هم خیلی خوشحالم.
شمسی به سهیلا گفت: دورهم چه بازیهایی که نمی کردیم.
پروین گفت: آره… یادش بخیر…
و اشکهایش را پاک کرد.
احمد گفت: امشب گریه ممنوع!
مصطفی گفت: این پروین هم که اشکش دم مشکش است!
و یک دفعه بلند شد و شروع کرد به رقصیدن. با دهانش هم آهنگ می زد. شمسی شروع کرد به دست زدن. من هم دست زدم. سهیلا هم شروع کرد و بعد یک دفعه شمسی پرید وسط و احمد هم بلند شد و دست پروین را گرفت کشید وسط و خودش هم شروع کرد به رقصیدن. دختر احمد، آزیتا آهنگی را از موبایلش پخش کرد تا رقص ریتم و شکل بگیرد. شمسی ناگهان آمد سمت من و بی رودربایستی دستم را گرفت کشید وسط. جای مقاومت نبود. بلند شدم و شروع کردم به رقصیدن. شمسی همان طور که جلوی من سر و دست تکان می داد و گل و گردن می آمد، گفت، با صدایی که پایینش آورد تا فقط من بشنوم: کجا بی خبر گذاشتی رفتی، نامرد؟ من عاشقت بودم…
جا خوردم. چشم هایش پر از اشک شد و چرخید و با پیچ و تابی که به اندامش می داد، رفت کنار احمد و پروین و با آنها شروع کرد به رقصیدن. مصطفی جلوی من سینه های نداشته اش را تکان داد و زن و بچه های خودش را که نشسته بودند و دست می زدند، به قهقهه واداشت. به آنها گفت: «چرا نشسته اید پس؟» و به من خندید و گفت: « ما خانوادگی بهت افتخار می کنیم.»
گفتم: ممنونم، مصطفی جان!
زن احمد رقصان از جمع جدا شد و رفت سمت آشپزخانه.
شمسی گفت: کجا رفتی پس، سهیلا ؟
سهیلا گفت: شعلۀ برنج را کم کنم ته نگیرد آبرویم جلوی بعضیها برود.
و خندید و دست گذاشت روی دهانش. شمسی به من نگاه کرد. از شمسی فقط یک خاطره در من قوی مانده و آن تاتی تاتی رفتنش روی کمر و روی پاهای جعفر است. به نظرم نمی آمد دخترِ آن خانه باشد، به نظرم می آمد کنیز جعفر است. کنیزی ترسان و لرزان از خشمی که ممکن است هر آن دامنش را بگیرد. نگاه دزدانه اش را هم به خودم به پای خجالتش می گذاشتم نه به پای عشق یک دختر چهارده پانزده ساله ای که سی کیلو بیشتر وزن نداشت. حالا یک زن جا افتادۀ زیباست که راه به راه نگاهم می کند و می خواهد حسِ عاشقانه ای را که فرصتِ ابرازش را پیدا نکرده بوده، به پایم بریزد. نمی دانم از کجا فهمید که می خواهم بروم بنشینم که با تکانهای تهدید آمیز دست و سر مانعم شد. لبخند که زدم، رقصان آمد به سمتم. گفت: مادر خدا بیامرزم آرزویش بود تو دامادش باشی.
گفتم: هیچ وقت نگفتی!
گفت، با بغض: تو چرا هیچ وقت نفهمیدی!
چشمهایش را گشاد کرد. گفت: چند تا خواستگار رد کرده باشم، به امید روزی که تو بیایی خواستگاری ام، خوب است؟
گفتم: هزار تا…
بلند خندید و رقصان چرخید و صورتش را تا نزدیک صورتم آورد و گفت: حالا نگران نباش. نمی خواهم مزاحم زندگی ات بشوم.
و رقصان دور شد و نگذاشت بگویم که الان نه، الان عشق عاطفه مرا کفایت می کند، اما آن وقتها، آن سالها، چه قدر چه قدر چه قدر به عشق دخترانه ای مثل عشق تو نیاز داشته ام…
زبان اندامش با آن تکانهای شدید داشتند می گفتند که هنوز هم دوستت دارم و با آن که سی و هفت هشت ساله ام، عشق معصومانۀ آن دخترک چهارده پانزده ساله به همان شدت در من فعال است. اندامش با چرخی که زد و موهایش را در هوا پریشان کرد، گفت: حسرتت را می کشم.
صدای زنگ در بلند شد. آناهیتا گفت: بابا آمد!
و خودش را رساند به گوشی و از نمایشگر نگاه کرد و جلوی دهانش را گرفت و ترسیده و ناباور به مادرش و احمد و شمسی نگاه کرد.
پروین پرسید، نگران: چی شد، مادر؟
احمد پرسید: کیه؟
آناهیتا با صدایی فرو خورده گفت: دایی جعفر است!
انگار آژیر قرمز کشیده شد. من هم به اندازۀ آن ها وا رفتم. شمسی گفت: داداش جعفر؟
و به احمد نگاه کرد. گفت: چنین قراری نداشتیم.
پروین وا رفته از احمد پرسید: داداش جعفر این جا چه کار می کند؟
احمد به آناهیتا گفت: در را باز کن، دایی جان!
آناهیتا خودش را از جلوی گوشی عقب کشید. صورت شکفته اش پژمرده شده بود. احمد خودش رفت در را باز کند که پروین گفت، با تحکم: باز نکن.
احمد گفت: بگذارم همین طور پشت در منتظر بمانند؟
پروین گفت، گله مند: بچه ها به این شرط با من آمدند که دایی جعفرشان نباشد…
احمد گفت: توضیح می دهم…
آناهیتا گفت: تو می خواهی بمانی، بمان، مامان. من و سهراب بر می گردیم خانه…
سهیلا گفت: کجا بر می گردید؟ بابات مگر توی راه نیست؟
فکر کردم بد نیست من هم چیزی بگویم شاید آرامش ایجاد شود. گفتم: «حتما اتفاقی آمده.» و از آناهیتا پرسیدم: تنهاست یا با خانواده؟
گفت، با دلخوری: با خانواده…
دوباره صدای زنگ بلند شد. احمد به من نگاه کرد و به جمع گفت: من اگر به خاطر دعوت جعفر باید از کسی عذر بخواهم، کیوان است. چون او از من پرسید جعفر هم هست و من گفتم نه. ولی خدا وکیلی شما هیچ کدام نپرسیدید. این را که قبول دارید؟
مصطفی خندید. گفت: چون اصلا فکرش را نمی کردیم…
شمسی گفت: چنین قراری بین ما نبوده که توی دورهمی ها داداش جعفر را دعوت کنیم…
گفتم: حتما بعد از صحبت با من دعوتش کرده ای.
صدای زنگ بلند شد، این بار ممتد بود. احمد گفت: اول بگذارید در را باز کنم. خوب نیست پشت در بمانند. تا بیایند بالا، من توضیح می دهم موضوع از چه قرار بوده.
آناهیتا گفت: به هر حال من و سهراب می رویم…
احمد جلوی گوشی ایستاد و کلافه به آناهیتا نگاه کرد که راه افتاد به سوی اتاق. به سهیلا اشاره کرد. سهیلا راه را به روی آناهیتا بست و بازویش را گرفت و گفت: کجا می خواهی بروی؟
شمسی گفت: من هم البته ترجیح می دهم بروم.
و به من نگاه کرد. انگار بپرسد مرا می رسانی؟
سهیلا با نگاه به شمسی گفت: وا؟ تو دیگر چرا، شمسی جان؟ پس من این همه غذا را برای کی درست کرده ام؟
آناهیتا گفت: نگران نباش. سهم ما را دایی جعفر و بچه هایش می خورند.
احمد داد زد: من اجازه نمی دهم کسی شام نخورده پایش را از این خانه بگذارد بیرون! گفته باشم!
و کلید در را زد و توی گوشی گفت: بفرمایید بالا… بفرمایید… شرمنده که معطل شدید…
و در جواب جعفر که انگار اعتراضی کرده باشد، گفت: شرمنده داداش. بفرمایید.
و گوشی را گذاشت و هر دو دستش را آورد بالا به این نشان که درکتان می کنم. گفت: بابا من وقتی داشتم تلفنی مصطفی را دعوت می کردم، متوجه نبودم که جعفر دارد حرفهای مرا می شنود. پرسید خبری است؟ گفتم قرار است دور هم جمع شویم. گفت ما حساب نیستیم؟ گفتم من فکر نمی کردم شما به این جور دورهمی های خانوادگی علاقه ای داشته باشی. گفت من اصلا گند… من اصلا گُه… ولی زن و بچه هایم بالاخره باید فامیلشان را ببینند یا نه؟ نباید زن و بچۀ تو و مصطفی و عمه هایشان را توی خیابان می بینند، بشناسند؟ شما جای من بودید، چی می گفتید؟ بر و بر نگاهش می کردید؟
پروین گفت: ولی باید به ما می گفتی. باید به ما برای آمدن یا نیامدن حق انتخاب می دادی!
احمد گفت: اگر می گفتم قرار است او بیاید که اصلا این دورهمی شکل نمی گرفت!
آناهیتا گفت: کارتان درست نبود، دایی. قبول کنید…
احمد یکطوری به او نگاه کرد که معنی اش این بود: آخر من به تو فسقلی چه بگویم؟ گفت: حالا بعد با هم صحبت می کنیم.
و دستهایش را که می لرزیدند، آورد بالا . رنگش هم پریده بود. نفس عمیق کشید. گفت: حالا خواهشا، تا بعد از شام دندان روی جگر بگذارید و تحمل کنید. به خاطر بچه هایش. آنها که گناهی نکرده اند. یا زنش… او هم گیر افتاده و واقعا از خودگذشتگی کرده که به پای جعفر نشسته…
پروین به آناهیتا گفت: بعد از شام با هم می رویم، مادر.
آناهیتا گفت: نه مامان، من می روم.
احمد نفس عمیق کشید و با تاکید روی کلمه ها گفت: جرات داری!
آناهیتا پایش را کوبید روی زمین. گفت: اذیتم نکن، دایی!
احمد نفس عمیق کشید. گفت: پایت را از این در بگذاری بیرون، دیگر نه من نه تو.
خواستم به آزیتا بگویم یک لیوان آب برای بابات بیاور.
آناهیتا به حال گریه به پروین گفت: من که شماها را می شناسم. بعد از شام هم حتما می خواهی بمانی و یک ساعت ظرف بشویی…
سهیلا خندید. گفت: من و احمد خودمان دو تایی ظرف ها را می شوییم و منت هیج کدامتان را هم نمی کشیم.
زنگ در ورودی را زدند. سکوت شد. احمد پیش از آنکه در را باز کند، نفس عمیق کشید. در را که باز می کرد، لرزش انگشتش محسوس بود. نمی دانم به چشم دیگران هم می آمد یا نه؟ صدای سلام سلام بلند شد. سهیلا هم رفت کنار احمد ایستاد. ما همه عقب کشیدیم. شمسی ایستاد کنار من. فکر کردم عاطفه هم اگر در این مهمانی بود، شمسی چه رفتاری در پیش می گرفت؟ حتما در خودش فرو می رفت و یک گوشه کز می کرد و قطعا این طور پرو بال پیدا نمی کرد. یک آن پنجه ام را گرفت و فشرد و رها کرد. زیرلبی گفت: خیلی به یادت سوختم و ساختم…
نگاهش کردم. نگاهم نمی کرد. گفت: چند بار خواستم بیایم سر راهت، اما مادرم با آن که از غصۀ من می سوخت، نمی گذاشت…
: چرا؟
: به خاطر داداش جعفر که از تو خوشش نمی آمد… می ترسید… می گفت اگر یک وقت شما دو تا را با هم ببیند، خون راه می اندازد…
اول زن جعفر وارد شد. صدای سلامش را نشنیدم. لبخوانی کردم. بالای شصت سال را نشان می داد و زیادی خجالتی بود. جعبۀ شیرینی بزرگی را که دو دستی گرفته بود، دراز کرد به طرف احمد. زبان بدنش می گفت مرا از شر این جعبۀ گنده رها کن!
احمد گفت: چرا زحمت کشیدید؟
و بلافاصله جعبه را به آزیتا داد.
اگرسهیلا پیشقدم نمی شد، زن جعفر روبوسی نمی کرد.
شمسی زیر لبی گفت: « حالا که دیگر گذشت و من هم تلف شدم.» و چنان با مهر نگاهم کرد که آه از نهادم بر آمد. گفت: بگو ببینم زنت قَدرت را می داند؟
گفتم: آره… از او و از زندگی ام خیلی راضی ام…
گفت: بچه چی؟
گفتم: بعد از گرفتن مدرک دکترایش.
گفت: دیرنشود؟
گفتم: همین الان هم دیر شده.
یک آن دستم را گرفت و محکم فشرد و گفت: خوشبخت باشید…
و رفت که با زن جعفر روبوسی کند و دو تا پسر و یک دختر جعفر را که وارد شدند و سلام کردند، در آغوش بکشد. هر دو پسر جعفر به نظرم شبیه احمد بودند بعد از کتک سختی که از جعفر خورد، با همان نگاهی که غرور خرد شده اش را نمایش داد. و نگاه دخترش شبیه نگاه دزدانۀ شمسی ای بود که کنیزی جعفر را می کرد و انتظار داشت هر آن از طرف جعفر سرزنش شود یا دعوایش کند و چه بسا کتکش بزند. پروین هم رفت جلو. مصطفی و زن و بچه هایش هم. مانده بودم چه کنم؟ من هم بروم جلو یا همان جا بایستم؟ ترجیح دادم همان جا بایستم. جعفر آخر از همه وارد شد. سلام نکرد. فقط برای سلام هایی که شد، سر تکان داد. چاق تر شده بود. پیدا بود که خیلی عصبانی است. نگاهش روی من ماند و اخم هایش رفت توی هم که این دیگر کیست؟ احمد در را بست و گفت: خوش آمدی، داداش جعفر!
جعفر گفت: نه انگار. وگرنه چرا باید این قدر پشت در معطل بمانیم؟
سهیلا گفت: شرمنده… صدای ضبط نگذاشت صدای زنگ را بشنویم…
جعفر گفت: یعنی گوش این همه آدم که این جا جمع شده اند، کر است؟
مصطفی گفت: شما ببخش، داداش.
جعفر نیم نگاهی به مصطفی انداخت و لبخندی تلختر از زهر بر لب نشاند. گفت: به بچه ها گفتم این احمد از دعوتش پشیمان شده… داشتیم بر می گشتیم…
سهیلا گفت: وا؟ این چه فرمایشی است، آقا جعفر. خیلی خوش آمدید. قدم رنجه کردید…
احمد یک نگاه سریع به من انداخت. نگاهش ناآشنا بود. حدس زدم که می خواهد بگوید می بینی؟ این داداش جعفر ما یک ذره هم عوض نشده. همان است که بوده. نگاهش را از من گرفت و ناگهان محکم زد توی گوش جعفر. صدای سیلی پیچید و یک آه و یک آخِ عمیق از دهان همه حتی من بر آورد. و یک جیغ فروخوردۀ دخترانه از دهانِ نمی دانم کی؟ صورت جعفر از شدت سیلی تا گردنش جا داشت، چرخید رو به سمت من با چهره ای که هیچ عضوش سرجایش نبود انگار. انگار باد شدیدی مرا از جا کند. انگار برق فشار قوی مرا از جا پراند. احساس می کردم سر جای قبلی ام نیستم. جعفر مبهوت خیرۀ احمد بود. او هم شروع کرد مثل احمد لرزیدن و بعد دستش را گذاشت روی گونه اش و تکیه داد به دیوار و آرام آرام لیز خورد تا روی زمین ولو شد. اولین کسی که دوید سمت جعفر، دخترش بود. گفت، با بغض: بابا…
سهیلا احمد را بغل کرد. داد زد: چه ت شده، احمد؟ چرا اینطور می لرزی؟
آن لرز توی تن من هم افتاده بود. عقب عقب رفتم و نشستم روی مبل. احمد همانطور که می لرزید، سر چرخاند و با چشمهایی سرخ و خون گرفته به من خیره شد. انگار بپرسد راضی بودی؟ محکم زدم؟ یکی کافی است یا برای شکستن هیبت جعفر است لازم است باز هم بزنم؟ پنجه هایم را مشت کردم و در خودم جمع شدم و نگاهم را از نگاه خیرۀ احمد گرفتم و صورتم را با هر دو دست پوشاندم و احساس کردم آنچه در خانۀ احمد از تنقلات و میوه خورده ام، آمده اند تا توی گلویم و راهی برای خروج می خواهند. 1400