علی موذنی
روایتگری در داستان گرگ1
نوشتۀ هوشنگ گلشیری 2
شخصیت محوری داستان گرگ اختر است، زنی نوزده ساله که همسر پزشکِ آبادی است. مشخص نیست همسر اختر دارد دورۀ تعهد خدمتش را در روستا می گذراند یا به خواستِ خودش مثلا آمده به مردم محروم روستا خدمات پزشکی بدهد؟ هر چه هست، اینکه اهل این روستا نیست همچنان که ممکن است راوی داستان هم بومی روستا نباشد و به آن جا مامور شده باشد. پزشک و معلم با هم مرتبطند و گپ و گفت دارند و با عده ای دیگر در دورهمی خانوادگی همدیگر که هفتگی برگزار می شود، شرکت می کنند. البته راوی دقیق نمی گوید که چه کسانی در این دورهمی شرکت دارند.
اختر نگران است نازا باشد. او به شدت لاغر و کوتاه است. به شدت هم درونگراست و همین خصیصه باعث می شود با زنان روستا حشر و نشر نداشته باشد و اغلب تنها باشد و سر خود را با کتاب های جک لندن گرم کند. البته راوی نمی گوید کدام کتاب جک لندن را ، و این در حالی است که وقتی اسم نویسنده را روی جلد دیده، حتما اسم کتاب را هم دیده، چون عموما اسم کتاب را با حروفی درشت تر از نام نویسنده می نویسند و خواندن نام کتاب راحت تر از خواندن نام نویسنده است.
اخترچون بچه ندارد و دوست دارد که داشته باشد، سعی می کند نیازش را با دادن شکلات به بچه های مدرسه تا حدی ارضاء کند. مدعی است که بچه ها را دوست دارد، اما حوصله شان را هم ندارد. برای من البته جا نمی افتد که چطور می شود بچه ها را دوست داشته باشد اما حوصله شان را نداشته باشد؟ مگر این که بگوییم او فقط بچه ای را دوست دارد که بچۀ خودش باشد، و این که به بچه های دیگر شکلات می دهد، نه از سر علاقه که آن ها را ابزاری برای دفع ِ محبت خود می بیند. اگر هم برای درس نقاشی در مدرسه فعال می شود، از روی عشق به بچه ها نیست، برای فرار از تنهایی است، تنهایی ای را که نمی تواند با زنان ده که اغلبشان بی سوادند (در آن سال ها البته) و نمی توانند همزبان مناسبی برای او باشند، پر کند.
خانۀ پزشک با فاصله از روستا کنار قبرستان است. مسلما قبرستان نه تنها نمی تواند انرژی حیات به او منتقل کند، بر عکس، انرژی حیات او را نیز تحت الشعاع مرگ قرار می دهد. قبرستان که نمی تواند نشاط افزا باشد، حتی اگر مثل یک پارک سرسبز باشد، بنابراین نزدیکی و خیرگی به آن به عنوان یک منظره حتما غم افزاست. قبرستان مکانی است که آدم را یاد مرگ می اندازد و اگر زمینه های افسردگی هم در شخص وجود داشته باشد که در اختر وجود دارد، می تواند بار منفی اش را به او منتقل کند و روز به روز تحلیلش ببرد. اختر نه تنها نمی تواند ارتباط درستی با زن های ده برقرار کند و از این بابت احساس تنهایی می کند، بلکه شوهرش را هم که صبح تا شب سر کار است و گاه حتی شب ها مجبور به ترک خانه می شود، همیشه در کنار خود ندارد. با چنین اوصافی می توان دریافت که وجود یک بچه در زندگی او چقدر می توانسته کارساز باشد. پس او در محاصرۀ قبرستان از بیرون و احساس تنهایی از درون است. حالا به این مجموعه، در یک هوای برفی، گرگی هم اضافه می شود که ظاهرا برای پیدا کردن غذا به روستا نزدیک شده و نزدیک اولین خانه ای که سر راهش است، مترصد ایستاده که آیا چیزی برای خوردن پیدا بکند یا نه؟ حضور گرگ ترسناک است، مخصوصا که اختر در روزهای برفی که ظاهرا طولانی هم هستند، تنها در خانه است و حضور گرگ مانع از آن می شود که مثلا صدیقه، زن راننده یا زن راوی به او سر بزنند. همه چیز برای مالیخولیایی شدن او فراهم است، آن قدر که حضور مقطعی گرگ را دائمی فرض کند و صدایش را بشنود و برای دیدنش به کنار پنجره برود و با او که مثل سگ گله روی دو پا می نشیند و رو به ماه زوزه می کشد، چشم در چشم شود. شوهرش به عنوان یک پزشک به فکر چاره می افتد. این که برای گرگِ ذهنِ زنش تله ای بگذارند و با این فرض که گرگ در تله گیر افتاده، ذهن زن را از حضور او خالی کند، اما ظاهرا گرگِ ذهنِ زن زرنگ تر است و قوی تر از آن که به دام بیفتد. گرگ در نظر او چنان بُعد پیدا کرده که راوی اثرش را در نقاشی اختر می بیند که سایه اش خانه و قبرستان و بخشی از ده را پوشانده. پس دکتر چاره ای دیگر می اندیشد و ژاندارم ها را فرا می خواند تا کلک گرگ را بکنند و خیال زن را آسوده کنند، اما ذهنِ تسخیر شدۀ زن همچنان ناباور از خبری است که می شنود، این که گرگ تیر خورده و کلکش کنده شده است.
دکتر سر انجام تصمیم می گیرد اختر را برای مداوا به شهر ببرد یا ببرد و مدتی بگذاردش پیش خانوادۀ زنش، اما در مسیر و در « تنگ »گرفتارِ هوایی برفی و توفانی می شوند و موتور ماشین و برف پاک کن از کار می افتند و این در موقعیتی است که گرگ وسط جاده نشسته و انگار که راه را بر آن ها بسته. دکتر با وجود اصرار اختر از ترس گرگ جرات پیاده شدن و سرکشی به موتور ماشین را ندارد. زن می گوید با این وضع از سرما یخ می زنیم. بهتر است کاری بکنی.
اما دکتر جرات نمی کند. چرا؟ چون راوی به او گفته گرگ اگر نزدیکت بود، بهتر است از ماشین پیاده نشوی. « به دکتر گفتم، این دورو برها گرگ زیاد پیدا می شود. باید احتیاط کند. هیچ وقت هم از ماشین پیاده نشود…»
انفعال دکتر باعث می شود اختر خود فعال شود و چراغ قوه بیندازد و گرگِ آشنا را که حالا از وسط جاده آمده و کنار جاده نشسته، تشخیص دهد و به شوهرش بگوید: « خودش است. باور کن خیلی بی آزار است…»
راوی هیچ توضیحی نمی دهد که چرا گرگی که وسط جاده نشسته بوده، میزانسن را تغییر داده وآمده کنار جاده نشسته. در صورتی که می توانست تهدید آمیزتر عمل کند و همین که ماشین از حرکت ایستاد، قلدرانه بیاید مثلا روی کاپوت ماشین بنشیند و منتظر خروج اختر از ماشین باشد تا با هم بروند دنبال سرنوشتشان.
اما این که اختر می گوید « خودش است. باورکن خیلی بی آزار است»، خیلی معنی دار است و پیداست با گرگ سیر و سلوکی داشته که او را بی آزار می داند. ما فقط به اطلاعات راوی متکی هستیم و اگر بخواهیم به همان مقدار اطلاعاتی که او در اختیارمان گذاشته ( که راوی خودش هم چنین نمی خواهد و اتفاقا از ما می خواهد با تخیل کردن در فهمِ روایت او مشارکت جدی داشته باشیم)، اکتفا کنیم، سوال های بسیارمان بی پاسخ می ماند. از کجا معلوم که اختر که مسحورِ نگاه مغاطیسی گرگ می شده، از خانه خارج نمی شده و به کنار او نمی رفته و به سر و گوش او دست نمی کشیده؟ راوی فقط یک جا ردی از چنین حرکتی ارائه می دهد، آن هم وقتی است که دکتر می گوید نصف شب که از صدای گرگ بیدار شدم، دیدم دارد به چفت در ور می رود. داد زدم: چه کار می کنی، زن؟
بعد هم گفت که چراغ قوه، آن هم روشن، دست زنش بوده…
از کجا معلوم اختر خیلی از شب ها که خواب پزشک سنگین بوده یا برای عیادت مریض از خانه بیرون می زده، به سراغ گرگ نمی رفته ؟ حتما کنار او قرار گرفته و دیده که گرگ نشانی از وحوشت از خود نشان نداده که حالا مدعی است بی آزار است، آن هم خیلی، آن هم در جایی که طبق میزانسنی که دکتر شرحش را داده، گرگ ابتدا وسط جاده رو به روی ماشین ایستاده بوده…
آیا گرگ خود را به دست نوازش اختر می سپرده؟
جملۀ بعدی اختر حیرت انگیزتر است: «شاید هم اصلا گرگ نباشد، سگ گله باشد یا یک سگ دیگر…»
این جمله ها را اختر می گوید، آن هم درست وقتی گفته: «خودش است. باور کن خیلی بی آزار است.»
چطور می شود گرگ در جملۀ قبلی اختر خودش باشد و در دو جملۀ بعدی تبدیل شود به این که شاید هم اصلا گرگ نباشد یا سگ گله باشد یا یک سگ دیگر؟ اختر چطور می تواند چنین جمله ای بر زبان آورد؟ اویی که گرگ چنان ذهنش را اشغال کرده که تنه اش قبرستان و بهداری و بخشی از روستا را در نقاشی اش پوشانده؟
در ادامه پزشک معترض به اختر می گوید: «بروم بیرون؟ مگر خودت ندیدیش؟»
توجه کنید: قبلا اختر می گفته آن موجودی که بیرون می نشیند و خیرۀ پنجرۀ ما می شود، گرگ است و دکتر و راوی می گفته اند که آن موجود نه گرگ که سگ است و حالا در این لحظه اختر می گوید شاید هم اصلا گرگ نباشد و سگ گله باشد یا یک سگ دیگر، اما این دکتر است که ادعا می کند آن موجودی که وسط جاده نشسته بوده و حالا رفته کنار جاده نشسته، گرگ است و برای همین هم از ترسش پیاده نمی شود، چرا؟ چون راوی به او سفارش کرده گرگ دیدی، از ماشین پیاده نشو. قطعا راوی در مورد سگ چنین سفارشی به او نکرده. و عجیب این که راوی حالت دکتر را بعد از وقوع آن فاجعه چنین توصیف می کند: حتی وقتی این ها را می گفت دندان هاش به هم می خورد. رنگش سفید شده بود، درست مثل رنگ مات صورت اختر وقتی که پشت پنجره می ایستاد و به بیابان نگاه می کرد، یا به سگ…
توجه کنید: راوی می گوید به سگ و نه به گرگ!
چرا پاندول روایتِ راوی در نوسانش یک آن روی گرگ می لغزد یک آن روی سگ؟ آیا برای این نیست که مرز میان واقعیت و فرا واقعیت را مشخص کند؟ یا مرزی میان مالیخولیای اختر از گرگ با آنچه که در واقعیت سگ بوده است، قائل شود؟ و یا عامدانه قصد دارد مخاطبش را در نوسانِ این پرسش نگه دارد که آیا آن موجود گرگ بوده یا سگ؟
اختر که سر نترسی ندارد، خود پیاده می شود و از آن پس دیگر کسی از او خبر ندارد. حتی دکتر از داخل ماشین صدای جیغی هم نشنیده و با آن که غیبت اختر طولانی شده، دکتر به سفارش راوی به خود اجازۀ پیاده شدن از ماشین را نداده و شاید به همین خاطر است که در بهداری تا به هوش می آید یا وقتی از خواب می پرد، گریه می کند، گریه ای که هم به خاطر از دست دادن اختر است هم این که برای نجات او کاری نکرده یا نتوانسته است کاری بکند: « دکتر به من گفت: مگر خودت نگفتی نباید بیرون رفت، یا مثلا در را باز کرد؟»
و : « گفت: به خدا سیاهیش را دیدم که آن جا کنار جاده ایستاده بود. نه تکان می خورد و نه زوزه می کشید.»
توتان تودوروف در بارۀ نقش راوی می گوید: « راوی عامل ساختار دهنده و از عناصر اصلی روایت است و اصول پایه ای داستان که داوری های ارزشی بر پایۀ آن ها شکل می گیرد، از راوی تاثیر می پذیرد…، اوست که اندیشه های شخصیت ها را پنهان یا آشکار می سازد و اوست که میان ترتیب تقویمی رخدادها و زمان پریشی ها گزینش می کند…» 3
داستان گرگ در ظاهرش فراروی یک گرگ به موجودی فراتر از گرگِ واقعی است که وجود اختر را تسخیر و او را تصاحب می کند. و این سوال پیش می آید که آیا روایت گر داستان، آن گونه که لازم و شایسته بوده، منحنی شکل گیری امرِ واقع به امری فرا واقع را چنان ترسیم کرده که برای مخاطب قابل قبول یا قابل باور باشد یا برعکس، مخاطب را میان پذیرش یا نپذیرفتن این امر سرگردان کند یا این که او را در موضعی قرار دهد که بگوید گرگ صد در صد واقعی بوده یا صد در صد محصول ذهن اختر؟ اگر پاسخ مثبت است، او با چه شیوه یا تکنیکی توانسته این امر را محقق کند، و اگر پاسخ منفی است، با چه تکنیکی؟ یکی از ویژگی های این راوی امساکش در بیان بعضی جزئیات است که ممکن است مخاطب نیاز به دانستن آن ها را احساس کند، اما راوی گویی به عمد از روی آن ها پریده و فهمشان را به عهدۀ هوش و دانش مخاطب گذاشته. مثلا راوی هیچ اشاره ای نمی کند به این که آیا بچه دارد یا نه؟ با این ساختاری که به ما ارائه داده، حتما باید بچه داشته باشد. چرا حتما؟ چون شخصیت محوری داستان بچه دار نمی شود و نسبت به نازایی خود ترسی وسواس گونه دارد. پس راوی اگر خودش بچه نداشت، حتما از این نظر باید با اختر همدل می شد، بخصوص اگر زنش نازا بوده باشد، که اگر چنین بود، راوی حتما به این مسئله می پرداخت. قدر مسلم نازایی زن راوی، دوستی او و اختر را عمیق تر می کرد و روند شکل گیری حوادث به گونه ای دیگر رقم می خورد، به این صورت که یا اختر روی زن راوی تاثیر می گذاشت یا زن راوی می توانست با همدلی از آلام اختر بکاهد و او را از پیشروی اش در توهم باز بدارد یا از سرعت آن بکاهد.
همچنین نوع برخورد راوی با موجودیت گرگ مهم است. او منکر حضور گرگ نمی شود، اما منکر وهم اختر می شود. منکر حضور گرگ نمی شود، چون آن منطقۀ سرد برفی گرگ های گرسنه را به سوی روستا راهی می کند. حتی این را هم که گرگی رو به روی خانۀ پزشک آبادی بنشیند، می پذیرد، البته خودش هیچ وقت نمی گوید گرگ را دیده. فقط دیگران می گویند، حتی پزشک: « نه، آمده بود. خودم صداش را شنیدم. » ، اما جا به جا به ما می گوید اختر گرگِ خودش را ساخته. اختر آن گرگ بیرونی را برداشته گذاشته توی ذهنش و با مالیخولیایش آن را بزرگ و بزرگ تر کرده: « زنم دلداریش داده بود. یک سال می شد عروسی کرده بودند. بعد هم زنم از تله حرف زده بود و گفته: « این جا معمولا پوستش را می کنند و می برند شهر…»
و: زنم گفت: « باور کن یک دفعه چشم هاش گشاد شد و شروع کرد به لرزیدن و گفت: « می شنوید؟ صدای خودش است. » من گفتم: «آخر خانم، حالا؟ این وقت روز؟»
مثل این که زن دکتر دویده طرف پنجره. بیرون برف می آمده. زنم گفت: پرده را عقب زد و ایستاد کنار پنجره . اصلا یادش رفت که مهمان دارد…»
راوی نمی گوید که آیا زنش حتی برای کنجکاوی هم که شده، یک نگاه از پنجره به بیرون انداخته که ببیند واقعا گرگ آنجا بوده یا اختر به وهمِ خودش خیره شده بوده؟ قطعا اگر گرگ حضور داشته، زن راوی مجبور به ماندن می شده تا کسی برسد و گرگ را فراری بدهد، و این یعنی ردِ ادعای راوی که مدعی است اختر گرگِ خودش را ساخته و پرداخته و می پردازد. اگر هم که گرگی در کار نبوده، پس اختر به وهم خود خیره بوده، و این یعنی مالیخولیا.
وقتی اختر به راوی می گوید « خودم هم نمی دانم چرا وقتی می بینمش، چشم هاش را، یا آن حالت سکون… می دانید درست مثل یک سگ گله به دو دستش تکیه می دهد و ساعت ها به پنجرۀ اتاق ما خیره می شود.
پرسیدم: آخر شما دیگر چرا؟
فهمید. گفت: « گفتم که نمی دانم. باور کنید وقتی می بینمش ، بخصوص چشم هاش را، دیگر نمی توانم از کنار پنجره تکان بخورم.»
نکتۀ مهمی در این جملۀ راوی که به اختر می گوید «آخر شما دیگر چرا؟»، وجود دارد. در اصل، راوی می خواهد به او بگوید شما که زن کتابخوان و فهمیده ای هستی، چرا خودت را اسیر این جور خرافه ها می کنی؟
اختر هم منظور راوی را از این جمله می فهمد و می گوید گفتم که نمی دانم (دست خودم نیست). باور کنید وقتی می بینمش، بخصوص چشم هاش را که « درست دو زغال افروخته بود»، دیگر نمی توانم از کنار پنجره تکان بخورم.
راوی می خواهد اختر را نسبت به موقعیت خودش خودآگاه کند، اما اختر دارد مسیر ناخودآگاهی اش را طی می کند. انگار که گرگ دارد از بطن ناخودآگاهی او سر بر می کشد و به عنوان یک کهن الگو بر او رخ می نمایاند، چیزی که راوی آن را خرافه تصور می کند. اما اختر با آن که خودآگاهانه کتاب یا کتاب هایی از جک لندن را می خواند که در بارۀ سگ ها و گرگ هاست و از این راه می خواهد نسبت به سگ سانان اطلاعات کسب کند، تحت سیطرۀ ناخودآگاه خود در می آید که می تواند ارائۀ کهن الگوی گرگ باشد یا مالیخولیایی که باعث می شود گرگ را با هیبتی بزرگ تر و قوی تر و باهوش تر از آنچه در واقعیت هست، بپندارد.
راوی اصلا به ذهن اختر سر نمی زند، چون چنین قراری را نه با خود دارد نه چنین قراری را با ما گذاشته که بخواهد از آن عدول کند. او فقط می تواند حدس بزند یا از این و آن در بارۀ رفتار و اعمال اختر بشنود. در واقع، راوی با شگرد خلاقانۀ گلشیری گاه تبدیل می شود به دانای کل، دانای کلی که حکم روح جمعی روستا را نمایندگی می کند. راوی انگار در مرکز فرماندهی نشسته و اهالی مدام به او گزارش می دهند، از زنش بگیرید تا رانندۀ بهداری و زنش، صدیقه. دکتر، همسر اختر و مرتضوی که معلم است و چند نفر دیگر که در موقع لزوم اطلاعات لازم را برای شکل گیری داستان تکمیل می کنند. مثلا دکتر می گوید که زنش سر نترسی دارد و تعریف کرد که « یک شب، نصف شب که از صدای گرگ بیدار شدم دیدم زن دارد به چفت در ور می رود. داد زدم : چه کار می کنی، زن؟ »
برای همین راوی نمی داند و نباید بداند در آن لحظاتی که اختر از پنجره خیره در چشم های زغالی گرگ است، میان آن دو چه نیرویی رد و بدل می شود که به قرار پنهان آن دو در تنگ می انجامد. قطعا نیروی آن دو است که باعث می شود موتور ماشین و برف پاک کن از کار بیفتد تا شرایط برای پیوستن اختر به گرگ که در میان جاده ایستاده و در واقع راه را بر ماشین آن ها بسته و طالب اختر است، فراهم شود. اختری که با توجه به توصیف راوی کوتاه قد و بسیار لاغر است و قطعا خوراک دلپذیری برای گرگ داستان ما نمی تواند باشد، اما حتما همدم خوبی برای اوست که مدت ها خطر کرده و به روستا آمده و نزدیک خانۀ دکتر مثل سگ های گله روی دو پا نشسته و عشق و علاقه اش را به اختر با زوزه ای که رو به ماه می کشیده، ابراز می کرده. و برای اختر، گرگ، برخلاف شوهرش که خیلی کم پیش اختر است و به خاطر شغلش اکثرا او را تنها می گذارد، لحظه ای اختر را تنها نخواهد گذاشت. علاوه بر این، دکتر به عنوان یک مرد از زنش اختر خوب محافظت نمی کند و ما در تنگ به خوبی شاهدیم که چقدر منفعل عمل می کند. موضوع هیجان انگیزتر می شود وقتی بدانیم از صفات اسطوره ای گرگ یکی بارورسازی، دیگری حمایت و سومی محافظت4 است، یعنی چیزهایی که اختر به آن ها نیاز دارد و از کمبودشان رنج می برد و از نبودشان بیمار شده است. زیبایی داستان وقتی اوج می گیرد که بدانیم در واقع این اختر نیست که شکار می شود، بلکه این گرگ است که شکار اختر شده و طبق خواست اختر فعال شده تا با بازی در نقش اسطوره ای خویش، اختر را از موقعیت ناگواری که در آن گرفتار آمده، نجات بخشد.
هرچند راوی موفق نمی شود بر خودآگاه اختر اثر بگذارد، و هر چند در ارائۀ اطلاعات چنان که پیشتر اشاره کردم، راویِ گشاده دستی نیست، اما چند تا نکتۀ کلیدی در بارۀ اختر در اختیار ما قرار می دهد. این که: « تازه، وقتی هم صدیقه نقاشی ها را برایم آورد بیشتر گیج شدم. یک یادداشت سردستی به آن ها سنجاق شده بود که مثلا تقدیم به دبستان ما. وقتی می خواسته برود سپرده به صدیقه که اگر حالش بهتر نشد و یا چهارشنبه نتوانست بیاید نقاشی ها را بدهد به من تا به جای مدل ازشان استفاده کنیم. به صدیقه که نمی توانستم بگویم، به دکتر هم حتی، اما آخر طرح سگ، آن هم سگ های معمولی، برای بچه های دهاتی چه لطفی دارد؟
توجه داشته باشید که او درجایی از طرح سگ های معمولی حرف می زند که ذهن ما از ابتدای داستان درگیر گرگ شده است. من شک ندارم که می خواهد بگوید مبادا شمای خواننده فریب مالیخولیای اختر را بخورید. بر همین اساس است که در ابتدای همین پاراگراف می گوید « من که نمی فهمم.»
چه چیزی را نمی فهمد؟ این که چگونه می شود مالیخولیای اختر واقعیت پیدا کرده باشد وگرگِ ذهنش راه را بر آن ها بسته و اختر را وادار کرده از ماشین پیاده شود و باقی قضایا؟
هم شنیده و هم خوانده ام که گرگ را سمبل نیستی و مرگ5 گرفته اند یا گرگ را نهاد و اختر را من و شوهرش را فرامن6 فرض کرده اند. البته این از حُسن داستان و تاویل پذیری آن است که پژوهشگران را در جهت رمزگشایی به تحرک وا می دارد، اما من دوست تر می دارم که خودم را به دنیای داستانی گلشیری بسپرم و عالم واقع نمای او را ارج بگذارم تا این که بخواهم مابه ازاهای دیگری خارج از داستان او را بر او تحمیل کنم. از نظر من ارزش های این داستان در همین چیزی است که هست. تاویل ها و تفسیرها فقط می توانند عمق آن را بیشتر بکاوند. گلشیری خود را بدهکار واقعیت نمی دانست و به آنچه ارج می گذاشت، همانا داستان بود و بس. داستانی که عالم انحصاری خود را دارد و حتی اگر از واقعیت وام بگیرد، چنان می پروردش که دیگر هیچ نشانی از واقعیت محض درش نماند. شخصا واقعیت داستانی را حقیقی تر از واقعیتی می دانم که با آن سر و کار داریم. واقعیت داستانی عبور از سطحی است که در آن به سر می بریم. واقعیت داستانی کلیدی است که با آن درها را به روی خود یکی یکی باز می کنیم و لحظه به لحظه و قدم به قدم وارد حیطه های جدید می شویم که در نگاه اول اصلا رخ نشان نمی دهند. قرائن داستان گرگ از این حقیقت خبر می دهند که اختر و دکتر جفت مناسبی نیستند. اختر با آن زندگی و آن محیط انس نمی گیرد و احساس تنهایی می کند و آرزومند خروج از این موقعیت ناخواسته ای است که بنا به دلایلی که بر همۀ ما مشخص است، مجبور به پذیرش آن است. میلش به بچه دار شدن برای نجات خودش از آن تنهایی است و برای همین با آن که هنوز بسیار جوان است، از باردار نشدن خود دچار وسواس شده، چرا که بچه حکم اکسیری را برای او دارد که می تواند سرش را تا حدود زیادی گرم کند و از سردی زندگی زناشویی و محیط آن روستا بکاهد. او آرزومند تغییر اوضاعی است که در آن گرفتار شده است، و گرگ نمادِ این آرزومندی است.
این نوشته را با جمله ای از برتولت برشت به پایان می برم: « واقع گرایی، تاثیر و جلوۀ اثر هنری است نه امری ماهوی در یک اثر…، رئالیسم پیوندی است میان اثر هنری و مخاطبان. پیوندی که در آن یک اثر نمایشی می تواند در روز دوشنبه واقع گرا محسوب شود و در روز پنج شنبه نه…»7
1: نیمۀ تاریک ماه، داستان های کوتاه هوشنگ گلشیری، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، 1382، داستان گرگ در این مجموعه، صفحه های 231 تا 238 را در بر گرفته است.
2: گلشیری در پیشگفتار خود در کتاب نیمۀ تاریک ماه، تحت نام در احوال این نیمۀ روشن، در بارۀ ایدۀ داستان گرگ چنین نوشته: «… بعدها گرگ را نوشتم تا به دیگری بگویم که این خطرها هم هست که مثلا وقتی کسی بخواهد با سگی بازی کند، ممکن است غافل بماند که این یکی گرگ است… »ص32
3: توتان تودوروف، بوطیقای ساختارگرا، ترجمۀ محمد نبوی، نشرآگاه، چاپ اول، 1379
4: مقالۀ پژوهشی بررسی تطبیقی نقش گرگ در اساطیر ملل و اسطوره های ایرانی، فرانک جهانگرد، رحمان تقی زاده گرمی
5: مقالۀ پژوهشی، شخصیت پردازی در داستان کوتاه گرگ از هوشنگ گلشیری، محمد بارانی، زهره جعفری قورتانی
6: مقالۀ پژوهشی خوانشی روانکاوانه از داستان کوتاه گرگ اثر هوشنگ گلشیری، معراج کاظمی، دکتر ناصر ملکیف، بهمن فلاح
7: میمسیس (محاکات)، بازنمایی واقعیت در ادبیات غرب، اریش آورباخ، ترجمۀ مسعود شیربچه، انتشارات نقش جهان، چاپ اول، 1400