...رنگ آمیزی
علی موذنی
رنگ آمیزی
شادی پیش از آن که در را ببندد، به خانم طالبی لبخند زد. خانم طالبی زن خوبی است. اگر قبول نکرده بود کارهای او را انجام دهد، امکان نداشت خانم گرامی با مرخصی موافقت کند. بی شعور، یک ذره معرفت ندارد. « وقت گیر آورده ی جونم، اونم این روزا که دانشجوها امتحان دارن و کتابخونه غلغله س؟ »
طالبی با لبخند و چشمک راهی اش کرد. باشد تا جبران کنم. تو سالن همهمه بود. دخترها با هم، پسرها با هم. پسرها یک طرف، دخترها یک طرف. گفتم: «درسته که هنوز به دنیا نیومده، حمید، ولی من باهاش حرف می زنم. براش اسم گذاشته م. صداش می زنم امید. اسم قشنگی نیست؟»
گفت: « شادی جون، عزیزم، یعنی باز باید بحث کنیم؟»
گفتم: «پس اقلا خودت همرام بیا»
گفت: «من تو فکرم چه جوری سرمو گرم کنم که اصلا یادش نیفتم، اون وقت تو می گی همرات بیام؟»
رفت تو دستشویی. رژش را که از توی کیف در می آورد، سیبی را دید که حمید برایش گذاشته بود. « که یه وقت اون جا ضعف نکنی… حتما بخوریشا… »
کمی از رژ را هم روی گونه ها مالید و با انگشت پخش کرد. بوی توالت حال به هم زن بود. پیش از آن که عق بزند، روسری را گرفت جلو دهان و بینی. عطر روسری حالش را جا آورد. رژ را گذاشت تو کیف و سیب را برداشت. در را با پا باز کرد. یکی از دانشجویان سال چهار لبخند زد و سلام کرد. جوابش را خیلی خشک داد. حتما از پشت می پایدم. رو پوشش را صاف کرد. امان از این خط باسن. سیب را گاز زد. هر چند اصلا میل به هیچی ندارم. رفت تو آفتاب. هاجر دست حسین را گرفته بود و با شتاب می آمد. هر چند قدم، جيغ حسین از خوردن سیلی یا گرفتن نیشگون هاجر می رفت بالاتر. طفلکی! چهار پنج ساله است اما تعداد لغاتی که می داند، از بیست تا تجاوز نمی کند. زنگولۀ دم تابوت. زن و شوهر اصلا حوصله ندارند دو کلام با بچه حرف بزنند. همبازی هم که ندارد. وقتی باهاش حرف می زنی، مات نگاه می کند. اگر محبت ببیند، سرش را می اندازد پایین و انگشتش را توی دهان می چرخاند و پای راست را دور پای چپ می پیچاند. حالا با آن چشم های اشکبارش پناه می خواست. گفت: « نزنش، هاجرخانم.»
دست حسین را از دست هاجر کشید بیرون. نفس حسین بالا آمد.
هاجر گفت: «حریفش نمی شم پدرسگو. هر چی می گم گم گور می شی، به خرجش نمی ره.» و باز حمله کرد. حسین خود را چسباند به شادی و پشتش پناه گرفت. حالا روپوشم دماغی می شود. گفت: «خب، حوصله ش سر می ره. »
یک قدم فاصله گرفت و همان طور که سر حسین را نوازش می کرد، از خود دور نگهش داشت. گفت: «دیگه نزنش، طفل معصومو.» و نشست. گفت: «آدرس این جارو بلدی که اگه یه وقت زد و گم شدی، بیارن تحویلت بدن؟»
حسین با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. انگار اصلا نمی فهمد من چه می گویم. سیب را دراز کرد به طرفش. لبخند زد. گفت: «سیب می خوری؟»
حسین به سیب نگاه کرد. بدنش به نفس هایی که هر چند لحظه یک بار می کشید، می لرزید. اگر صورتش تمیز بود، می بوسیدمش. گفت: « از این طرف که گاز نزده م، بخور.»
هاجر گفت: « نمی خواد. دس شوما درد نکنه. خودتون بخورین نوش جونتون…»
حسین سیب را گرفت.
گفت: « تو رو خدا دیگه نزنش، طفل معصومو، جیگرم کباب شد.»
و به سر حسین دست کشید و ایستاد. گفت: « توام قول بده همین دور و بر بازی کنی، خب؟ باریکلا پسر خوب…»
و به هاجر لبخند زد. گفت: « برم که دیر شد.»
هاجر گفت: «در امون خدا. دس شوما درد نکنه.»
لبخند زد. گفت: «خواهش می کنم. قابلی نداشت.» و بعد از دو سه قدم برگشت نگاه کرد. حسین کاملا رو به او چرخیده بود. آب بینی اش راه افتاده بود. همیشه گوشه ای می ایستد و رفت و آمد دیگران را تماشا می کند. با بیست تا کلمه حتی نمی تواند برای کسی درد دل کند. چطور دلت می آید این طور بزنیش، زن؟ نگاه کرد. نبود. چند بار به سرش زده اجازه حسین را بگیرد و ببردش گردش. دوری بزنند و سینمایی بروند. یکی دو تکه لباس براش بگیرد و اگر دل داد، شب هم ببردش خانه. مشکلم حمید است. حتما تا او را ببیند، می پرسد: «این دیگه کیه؟»
دلش هم که به رحم بیاید، اخمش باز نمی شود. اخلاقش را می شناسم. حتما می گوید: چه کارا می کنی؟ بچۀ مردمو ور می داری می آری خونه که چی بشه؟ یه اتفاقی براش بیفته، جواب پدر مادرشو چی می خوای بدی؟ »
بُل هم می گیرد. می گوید: «آرایش کن.»
و با دقت نگاه می کند. حالا دیگر تغییر هر رنگ یا سایه ای را خوب متوجه می شود. بعد هم چراغ چشمک زن را روشن می کند تا عیشش کامل شود. می گویم: «تو رو خدا این کارا رو نکن، حميد. وهم می گیردم.»
لبخندش را یک لحظه می بینم یک لحظه نمی بینم. می گوید: « غلیظ که آرایش می کنی، آرومتر می شم.»
گفتم: «آخه صورت خودم همین طوری مگه چه عیبی داره؟»
گفت: «فکر نمی کنم یه ذره تنوع تو این زندگی کوفتی اشکالی داشته باشه.»
نمی خواهد بفهمد با آرایش زورکی چقدر خودم را سرشکسته احساس می کنم. گفتم: « نمی کنم. دیگه آرایش نمی کنم.»
گفت: « این قدر خون به جگر من نکن. نمی میری که.»
خودم را زدم. خونسرد نگاهم کرد. گفتم: « از هر چی آرایشه، بیزارم. از توی عوضی ام همین طور، پدرسگ…»
مامان می گوید: «خب، مادر، جوونه، دلش می خواد زنش تر و تمیز راه بره. بد که نیس. اگه به دلش رفتار نکنی، فردا هزار راه می ره.»
گفتم: «پس اقلا این طور تو چشمام زل نزن…»
اولین تاکسی ترمز کرد. گفت: « بیمارستان زنان…»
راننده سر تکان داد که نمی خورد.
«چیکار کنم؟ فقط با آرایش، اونم غلیظ بهم مزه می ده.»
« برو خودتو به دکتر نشون بده…»
« دکتر من تویی با این آرایش… »
دومین تاکسی یک نیش ترمز هم نزد. اگر مینی بوسی که گذشت، پر نبود، سوار می شد. خود را در شیشۀ ماشینی که کنار خیابان پارک شده بود، برانداز کرد. گرۀ روسری اش را کمی شل کرد. پس من این میان دلم را به چه خوش کنم؟ به آن دو تا اتاق اجاره ای که رغبت نمی کنم پا بگذارم توش یا به اخلاق خوب مردی که نمی شود باهاش دو کلام حرف زد؟ خب، حوصله من هم سر می رود. دور و برم خالی است. همه اش وعده و وعید… فقط برای ماه عسل یک هفته رفتیم شمال. و تازه، مگر من کار نمی کنم؟ کی شد صد تومان از حقوقم را بردارم برای خودم؟ گفتم: «آقا… من دلم بچه می خواد…»
گفت: « بله؟»
گفتم: « من… دلم.. بچه… می خواد… اینو بفهم…»
چراغ را روشن کرد. پوست صورتم گر گرفته بود. من بنشینم یک ساعت آرایش بکنم که آقا خوشش بیاید، آن وقت خودش حاضر نیست چند دقیقه وقت بگذارد برای زدن ریشش. گفت: « مثل این که فیلت هوای هندستون کرده؟ مگه ما قبلا حرفامونو نزدیم؟»
رویم را برگرداندم. دلم نمی خواست ربختش را ببینم. گفتم: « من که نمی تونم تا آخر عمر بی بچه بمونم.»
زد به ساق پام، آرام. گفت: «برای این که دیوونه ای…»
برگشتم تو روش. گفتم: « تنه م به تنۀ تو خورده.»
تو چشم هام براق شد. گفت: « نکنه باز خبریه و داری زمینه شو می چینی؟»
حتما از چشم هام چیزی نفهمیده که گفت: «نه، مطمئنم که خبری نیست.» و دراز کشید و دست ها را گذاشت زیر سر و گفت: «یعنی جرأتشو نداری.»
پوزخندم را که دید، نیم خیز شد. پرسید، مشکوک: «قرصاتو که مرتب می خوری، هان؟»
رویم را برگرداندم. خودش را کشید جلو و چانه ام را گرفت تو مشتش. گفت: «با توام، چرا جواب نمی دی؟»
نگاهم را دزدیدم. چشم هاش ترسناک شده بود. پرسید: «خبريه، شادی؟»
سر تکان دادم و لب گزیدم. زد تو گوشم، ناگهانی. برق از چشم هام پرید. داد زدم: «چرا می زنی؟»
« بی شعور… احمق… نفهم…»
داد زدم: «چیکار کرده م که بیشعورم؟» و بلند شدم که بروم. دستم را گرفت، محکم، و کشید. پرتم کرد روی تخت. داد زد« به اجازۀ کی؟»
گفتم: « به اجازۀ خودم.» و زار زدم و زور زدم دستم را از دستش درآورم. نتوانستم. نگذاشت. مچم را محکمتر فشرد. گفت: « خبر مرگت چند وقتت هست؟ »
زل زدم تو چشم هاش. گفتم: «دو ماه…»
دوباره زد، این دفعه محکم تر. جیغ زدم و تقلا کردم و دستم را در آوردم. داد زد: « پس تهوعت مال ويارته، آره؟» و دستم را پیچاند و ناله ام را درآورد. گفت: « با این که نظر منو می دونستی، کار خودتو کردی، کثافت، آره؟» و بلند شد و شروع کرد به راه رفتن .
داد زدم: «بالاخره که چی؟ باید بچه دار شیم یا نه؟»
« این همه یاسین تو گوش خر خونده م؟ آخه خودت چه خیری از این دنیای تخمی دیدی که می خوای یکی دیگه رم آلوده ش کنی؟ وضع زندگیمونو نمی بینی؟ تو دخمه زندگی می کنیم. هر دو حقوق بگیریم، ولی دستمون به دهنمون نمی رسه…»
«همیشه که این طوری نمی مونه… »
«تو تضمین می دی؟ گیرم که وضع همین طور نمونه. از کجا معلوم بچه ای که می خوای بزای، سالم باشه؟»
« چرا سالم نباشه؟»
« امکان داره یا نه؟»
« با این حساب هیشکی نباید بچه دار شه…»
« جواب منو بده. امکان داره یا نه؟ »
« هر کار می کنم ازم ایراد می گیری!»
« با خواهرت تماس بگیر ترتیبشو بده.»
« من دیگه نمی تونم کورتاژ کنم.»
« همین که گفتم. از این به بعدم قرصتو جلوی خودم می خوری…»
« من از دست تو خودمو می کشم!»
« از دستت راحت می شم. چی خیال کرده ای.»
« اگه دیگه گذاشتم بهم دست بزنی… »
یک شخصی ترمز کرد. راننده اش لبخند می زد. اكبیری. پشتش را به او کرد و رفت به طرف تاکسی ای که چند قدم جلوتر مسافری را پیاده می کرد. گفت: «بیمارستان زنان؟»
راننده سر تکان داد که سوار شو. پیش از آن که سوار شود، مردی که عقب نشسته بود، پیاده شد. گفت: «من زودتر پیاده می شم.»
سوار شد و خودش را کشید تا کنار پنجره. بویی چرب می آمد، از عرق تن و سیگار و…
سریع روسری را گرفت جلو بینی و دهان که عق نزند. آبروریزی. تو آینۀ تاکسی صورت خود را برانداز کرد. با پنجه چپ روسریش را جلو کشید و طره های درآمدۀ مو را زیر روسری برد. چشم های راننده بین او و خیابان در نوسان بود. عینکش را درآورد و به چشم زد. صدای ممتد آژیر می آمد. و نزدیک می شد. وانمود کرد از پنجره بیرون را نگاه می کند. اما خيرۀ نیمرخ خود شد. مسافر بغل دستی آرام زمزمه می کرد. راننده گفت: « از صب تا حالا یه ریز زخمی می برن…»
مسافری که جلو نشسته بود، گفت: «حمله س دیگه…» و سر تکان داد. گفت: « بچه های مردم…»
سه آمبولانس از کنار تاکسی گذشتند، به سرعت. دسته گل را گرفت جلو صورتم. لبخند زد. گفتم: «حالا که کتکاتو زدی و هر چی از دهنت دراومده، گفتی؟»
چقدر وقتی آرامش دارد، خواستنی می شود. داشت زمینۀ نطقی مفصل را می چید. بارها شنیده ام. بدبختی این که زود به گریه می افتم و او هم خوش خیال فکر می کند تحت تأثیر حرف هاش قرار گرفته ام: «ببین شادی، تو الان فقط به فکر اینی که بچه دار شی و صدات کنه مامان… با خودت ببریش این ور، اون ور، چه می دونم، از این چیزا که شما زنا واسه ش سر و دست می شکنین… ولی هیچ وقت نشسته ی فکر کنی آینده ش چی می شه؟ اگر قرار باشه گرسنگی بکشه، آرزوهاش برآورده نشه، تحقیر بشه…»
مسافری که عقب نشسته بود، گفت: «همین کنارا، لطفا.»
عده ای جلوی مغازه ای صف بسته بودند.
مسافر جلویی گفت: «چی می دن؟»
گفتم: «می ترسم، حمید…»
گفت: « بار اولت که نیست.»
گفتم: « برای همین می ترسم.» و درد را برایش تشریح کردم مگر دست بردارد. از سوند گفتم که اوخ اوخ حمید… نمی دانی چه زجری دارد. چند روز باید تو رحم باشد که حسابی به خونریزی بیفتم که دکتر به کورتاژ رضایت بدهد. گفت: « بسه شادی، گوشت تنم داره می ریزه.»
آمبولانسی دیگر هم گذشت، به سرعت. امید هم با زجر می میرد. عرضه نداشتی اقلا این یکی را نگه داری، حسرتش مثل حسرت آن یکی، فرشته، به دلم می ماند. کاش می توانستم نگهشان دارم. ولی آخر چطور؟ روزگارم را سیاه می کند. « خب، بچۀ ما هم مثل بچه های دیگران… اگه رنج هست، برای همه هست نه فقط برای بچۀ ما…»
گفت: «همین بغل، آقا…»
راننده از تو آینه لبخند زد. گفت: «خودم حواسم هس، خانوم جون…»
اخم کرد. مردیکه! زیپ کیفش را باز کرد. هنوز وقت داریم با هم حرف بزنیم، امید. من که نطقم کور است. تو یک چیزی بگو… می خواهی بچه های بیرون را برایت بشمرم؟ یکی… دو تا… اووه. تا دلت بخواهد این بیرون ریخته. آن دخترک با نمک را نگاه کن! اگر خواهرت، فرشته زنده بود، اگر سقط نشده بود،کم از این دختره نداشت…
از توی کیف پول درآورد و داد به راننده. راننده گفت: «قابلی نداره…»
گفت: « مرسی» و پیاده شد. رفت آن ور. حتى حسين هاجر خانم هم از امید من خوشبخت تر است. او اقلا بیست تا کلمه بلد است. جسم دارد. کتک که می خورد، فریاد می کشد و از دست مادرش به یکی مثل من پناه می برد. اما امید چی؟ یا آن فرشته که خیلی هم خوشگل بود. یعنی خوشگل می شد. مطمئنم. خودش را مگر نشانم نداد؟ عین فرشته ها… سفید و بور… برایم دست تکان می داد و دور می شد… حالا هم برادرش… امید… تو هم می روی… می روی پیش خواهرت… پیش فرشته… هر دو از من دلخور… شاکی… مادری نکردم برایتان…
وارد بیمارستان شد. توی سالن عینکش را گذاشت توی کيف. از پله ها که می رفت بالا، پری را دید که تو کریدور داشت شماره می گرفت. با دیدن او گوشی را گذاشت. گفت: « دیر کردی. داشتم تلفن می زدم کتابخونه. سلام…»
گفت: «من نمی خوام کورتاژ کنم، پری. می خوام بچه مو داشته باشم. دوسش دارم. اینو به چه زبونی بگم، آخه؟» و شروع کرد به گریه کردن. پری او را در آغوش گرفت و بوسید و لبخند زد و انگار با بچه ای طرف است، گفت: «خب، نیگرش دار عزیزم. این که گریه نداره.»
«آخه نمی ذاره. دیوونه س به خدا…»
لحن پری عوض شد. گفت: « ببینم، این چرا این قدر تو رو اذیت می کنه؟ بیا بریم تو بخش. فکر کرده بی کس و کار گیر آورده؟»
جلوی بخش ایستادند. پری نگاهش کرد. گفت: « برو صورتتو بشور… زیر چشمات سیاه شده.»
سر تکان داد و راه افتاد رفت سمت دستشویی، آرام آرام. بی کس و کار… نه، بی کس وکار نه، مظلوم… مظلوم گیر آورده…
دستشویی خلوت بود. چه تمیز هم هست. توی آینه دید که باقی مانده ریمیل دیشب با اشک راه افتاده. صورتش را گرفت زیر آب و دست کشید. چشمش افتاد به سرنگِ خونیِ توی سطل روی پنبه های خونی. از تیزی سوزن لرزید. از رنگ خون عوق زد. دوید بیرون. پری هم داشت می آمد. حوله دستش بود. گفت: «حولۀ خودمه.»
و با لبخند خیرۀ شادی شد که حوله را آرام به صورت کشید. سر تکان داد و گفت: «پس می خوای نیگرش داری؟»
« اوهوم…»
پری لبخند زد و او را بوسید. گفت: «آخ که این صورت چقدر نازه.» و انگشت اشاره اش را آورد بالا. گفت: «اگه نخوای، نمی تونه مجبورت کنه، فهمیدی، عزیزم؟»
«اوهوم…»
پری گفت: « مثل این که باز باید بیام چند تا لیچار بارش کنم. دور ورداشته…» و دست شادی را گرفت و دنبال خودش کشید. گفت: « نمی خوام بیای تو بخش، عفونت زیاده. همین جا باش تا برم برات چای و بیسکویت بیارم.»
گفت: « باشه.» و رفت طرف پنجره. تکه ابر سفید کوچکی نزدیک کوه ها بود، مثل بچه ای کوچولو، انگار تازه از خواب پا شده، دست و صورتش را مادري شسته و موهاش را شانه کرده. یک کم هم بداخلاقی می کند. می خواهد بغلش کنند. نازی. لبخند زد، تابی به تنش داد، در راستای قامت، و به ظرافت تار مویی در جعد… 1362