علی موذنی
دو وجه از شخصیت آنتوان چخوف (1)
هر شخصیت داستانی یا نمایشی رنگ و بویی از واقعیت دارد، اما همین که وارد عالم واقع نمای داستان یا نمایشنامه یا فیلمنامه شد، از اساس با اصل متفاوت می شود. واقعیت اصلی این است که شخصیت های هیچ داستانی رونوشت برابر اصل نیستند. یک شخصیت داستانی چه مرد چه زن می تواند برگرفته از خصوصیات چند شخصیت واقعی باشد. هر چه هست، شخصیت های داستانی یا نمایشی، حاصل یک ذهن خلاقند که توانسته از تکه پارچه های مختلف یک لباس متناسب ارائه دهد. بر این اساس می توان ادعا کرد که شخصیت های آستروف (1) به عنوان پزشک و شخصیت تریگورین (2) به عنوان نویسنده رنگی از واقعیت وجودی چخوف را با خود به همراه دارند. چخوف هستند، آن وقتی که تجربه های زیستۀ چخوف را به عنوان پزشک و نویسنده از چخوف می گیرند و به خود می پذیرند، و چخوف نیستند، وقتی در ساختاری نمایشی قرار می گیرند که با عالم واقع متفاوت است و تحمل پذیرش شخصیت های واقعی را ندارد. با این پیش فرض به سراغ دو شخصیت آستروف در نمایشنامۀ دایی وانیا (3) و شخصیت تریگورین در نمایشنامۀ مرغ دریایی (4) می رویم.
آستروف
در بیشتر نمایشنامه های چخوف پزشکی وجود دارد که اگر نقشش عمده نباشد، فرعی هم نیست. هرچند در نمایشنامۀ دایی وانیا به جرات می توان گفت که آستروف جریان خون نمایشنامه است، و جاری در اندام هر یک از شخصیت ها. آستروف از آن دست شخصیت های گوشت و خون داری است که از گذشته عبرت می گیرد، حال را می سازد و برای آینده برنامه ریزی می کند. حساسیت آستروف بیش از اطرافیانش است و به همین سبب در همه چیز از همه کس در پیش است و نیز به همین سبب برای آدم های اطرافش که اسیر کسالت زندگی اند، بسیار جذاب است.
آستروف: مردمی که دور و بر آدم هستند همه عجیب غریبند، همه شان. وقتی آدم چند سالی میان آن ها زندگی کند، بدون این که متوجه شود، خودش هم عجیب و غریب می شود… ص42
البته آستروف خود نیز گرفتار ملال است و از زندگی بیزار، زیرا نوری در افق نمی بیند. آن قدر دیگران را بی هدف و سرگردان دیده که خود نیز اسیر احوالات آنان شده. آدم هایی که به قول خودش در زباله زندگی می کنند. کسل کننده، تنگ نظر و کم احساس که تا نوک دماغشان را بیشتر نمی بینند. پس بی وجه نیست که به چنین نتیجه ای برسد: « زندگی، خودش ملال انگیز و احمقانه و مزخرف است. احساساتم کند شده. نه آرزویی دارم و نه به چیزی دلبسته ام و نه به کسی علاقه مندم…» ص43،
اما ملال نمی تواند او را از سازندگی باز بدارد، زیرا قدرتمند است و این قدرت را در کار ِ کاشتن درخت و ایجاد باغ ها به کار می گیرد تا شاید از این راه زردی زندگی در نظرش سبز گردد.
آستروف: هر وقت در جنگل های خودم قدم می زنم و صدای خش و خش نهال هایی را که با دست خودم کاشته ام، می شنوم، احساس می کنم که تغییر هوا در حدِ قدرت من است. احساس می کنم که اگر هزار سال بعد بشر خوشبخت بشود، من هم سهم کوچکی در آن داشته ام. وقتی درخت نارونی می کارم و می بینم که رشد می کند و سبز می شود، در باد تکان می خورد، روحم مملو از غرور می شود… ص57
آستروف از عاشقان محیط زیست است و مدام در بارۀ محیط زیست جا به جا در طول نمایشنامه صحبت می کند، صحبتی با پس زمینۀ اندوه و خشم.
آستروف: آدم باید از حیوان پست تر باشد که این همه زیبایی را در بخاری بسوزاند و آنچه را که نمی تواند خلق کند، نابود کند. انسان را با قوۀ منطق و نیروی خلاقه آفریده اند که آنچه را به او داده اند، افزایش دهد ولی تا به حال چیزی به وجود نیاورده، بلکه همه چیز را از بین برده است. جنگل ها روز به روز کم می شوند. رودها می خشکند. حیوانات غیر اهلی معدوم می شوند. زمین فقیرتر و زشت تر می شود…ص 57
صحبت های طولانی و بی وقفۀ او در صفحات 93 و 94 و 95 در بارۀ محیط زیست روسیه و شناختی که از آن دارد، همچنان تر وتازه و شنیدنی است.
آستروف آدم ها را فقط ترمیم می کند. همین. آن هم با دلسوزی ( گونه ای که چخوف خود در حرفۀ پزشکی اش عمل می کرده ؟)، چون سال هاست امیدش از آن ها بریده شده و تنها نظر بر نسل آینده دارد، نسلی که به نظر او آن قدر زنده اند که در وجدانش حضوری عمیق دارند. آستروف همیشه نگران خرابی هایی است که آدم ها به بار می آورند و ضررش را متوجۀ آیندگانی می کنند که روزی با نفرت از گذشتگان به دلیل بی مبالاتی در امور زندگی، یاد خواهند کرد. نگرانی او در از بین رفتن جنگل ها در واقع نگرانی او از هرز رفتن و خشک شدن ریشۀ وجودی آدم هاست، و نیز خودش.
یلنا: در این مرد بارقۀ نبوغ هست. معنی این حرف را می فهمی؟ معنی آن شهامت است، آزادگی است، وسعت نظر است… الان در خت می کارد ولی چشمش به نتیجۀ هزار سال بعدِ آن است. خوشبختی بشریت را در آینده در نظر دارد. این نوع مردمان کم هستند. آدم باید دوستشان داشته باشد… ص83
آستروف هم چون دیگر قهرمان های چخوف آلاییده به رنگ کدر و کسالت محیط است، و حتی حوصلۀ تغییر مسیر زندگی اش را ندارد. او در نظر چخوف همان درخت سبزی است که در شوره زار می روید و به استحالۀ شوره زار در می آید.
تنها احساس فعال آستروف نسبت به زندگی از قول خودش حس زیبا پرستی و تاثری است که زیبایی می تواند در او ایجاد کند، آن هم نه تاثری که به تکانی عمیق بینجامد، بلکه مستمسکی برای راحت تر کشتن وقت. تنها « یلنا » است که او را به جنب و جوش وا می دارد، هر چند یلنا با وجود عشق و احترامی که به او دارد، حاضر به برقراری رابطه با او نمی شود.
آستروف: تنها چیزی که در من اثر می کند، زیبایی است. فقط زیبایی متاثرم می کند. گمان می کنم اگر ایلنا آندریفنا بخواهد، می تواند فی المثل در من حرکتی ایجاد کند. اما این عشق نیست. علاقه نیست…ص79
به نظرم آستروف حساسیت و نبوغ و ژرف اندیشی و وسعت دیدش را از شخصیت زندۀ چخوف به ارث برده. آستروف پزشک امراض جسمی نیست، بلکه تجسم آن پزشکِی است که شناختِ عمیقی از ناآرامی های روح و روان آدم ها دارد تا ناراحتی های جسمانی شان. نوع طبابت او در مورد سربریاکوف مثال خوبی است که وقتی می خواهد از ناراحتی های جسمی اش بگوید، نقص های شخصیتی اش را بر می شمارد:
آستروف: و آن ها که تواناتر و فهمیده ترند، روحا ناخوشند. مالیخولیایی اند و گرفتار خودپسندی و حسابگری بیمارگونه… ص77
مرگ برای آستروف درونی نمی شود و به آن عادت نمی کند، زیرا که سرشار از زندگی است، و نگاه او به آینده، و توجه عمیقش به آیندگان، نشان زمزمۀ آواز جاودانگی است بر لب هاش…
تریگورین
اما شخصیت تریگورین در نمایشنامۀ مرغ دریایی، بُعدی دیگر از ابعاد شخصیتی چخوف، یعنی نویسندگی است. تریگورین با آن که در اوج شهرت است، آثار خودش را دوست ندارد، آن قدر که حتی اظهار نفرت می کند. او از آثارش پس از به چاپ رسیدن بیزار می شود.
تریگورین: به مجرد این که اثرم انتشار پیدا کرد، دیگر نمی توانم تحملش کنم. می بینم سر تا پا اشتباه است و اصلا نمی بایستی نوشته می شد. وجودش رنجم می دهد. دچار تهوعم می کند…ص78
هر اثرش تا پیش از چاپ گویی رازی را در خود نهفته دارد که پس از چاپ تازگی و ابهامش را برای او از دست می دهد. شبیه همین احساس است که او را به رابطه با نینا و نیز شبیه همین احساس است که او را به قطع رابطه با او وا می دارد. در ابتدای آشنایی با نینا از احساسات دختران جوان سخن می گوید که برایش ناشناخته اند، و اظهار علاقه می کند که کاش می توانست یک ساعت جای آن ها باشد تا دریابد چگونه احساس می کنند.
تریگورین: به ندرت فرصت آشنایی با دختران جوان و دلربا داشته ام. فراموش کرده ام در هجده نوزده سالگی انسان ها چگونه حس می کنند. نمی توانم تصورش را بکنم. به همین علت دختران جوان در داستان های من اغلب ساختگی اند. غیرواقعی اند. می خواهم حتی برای یک ساعت جای شما باشم. مثل شما فکر کنم. ببینم شما چطور هستید… ص 74
و می بینیم پس از سه سال که برای دریافت و شناخت احساسات نینا کافی است، او را چون اثری که چاپ شده و دیگر ابهامی برایش ندارد، پس می زند. البته آنچه نینا را دلبستۀ تریگورین می کند، بیشتر از آن که جذابیت شخصیت تریگورین باشد، موقعیت اجتماعی اوست که شخصیتش را برای نینا و امثال نینا رویایی و دست نیافتنی می کند، آن قدر که اصلا چشمشان به روی ظاهر او بسته است. استانیسلاوسکی(5) می نویسد: تریگورین در نمایش مرغ دریایی نویسنده ای است جوان و مورد توجه زن ها. چرا چخوف می گوید که باید کفش پاره و شلوار وصله دار بپوشد؟ من این بازی را در لباس های فاخر با شلوارسفید و کراوات سفید و کلاه سفید و کفش های نو و براق و آرایش زیبا انجام می دادم. یکی دو سال گذشت . روزی هنگام بازی ناگهان متوجه شدم که مقصور چخوف چه بوده است. البته کفش های تریگورین باید پاره و شلوارش وصله دار و اصلا خودش خوشگل نباشد. ظرافت موضوع همین جاست. برای دختران جوان و بی تجربه ای مانند نینا زارچ نایا مهم این است که مردی نویسنده باشد و کتاب های عاشقانه و احساساتی منتشر کرده باشد تا بدون توجه به زشتی و بدلباسی اش خود را به قدوم او اندازند. فقط پس از این که رابطۀ عاشقانه با چنین مرغ دریایی به سردی گراید، دخترک می فهمد که تصورات خام و دخترانۀ او از هیچ و پوچ قهرمان ساخته است… ص7
و این در حالی است که تریگورین در صحبت اولیه اش با نینای مجذوب به این واقعیت به صراحت اشاره می کند
تریگورین: موضوعی برای یک داستان کوتاه: دخترجوانی مثل شما (نینا)، عمرش را کنار این دریا گذرانده، مثل مرغ دریایی. دریاچه را دوست دارد و مثل مرغ دریایی آزاد و خوشبخت است. اما مردی (تریگورین) تصادفا می آید، او را می بیند، و از فرط بیکاری زندگی او را مثل زندگی این پرنده از بین می برد… ص81
جذابیت های شخصیتی تریگورین چنان است که حتی پس از ترک معشوقه هاش باز مورد علاقه شان است. همچنان دوستش دارند، چه بسا بیشتر از وقتی که با او در رابطه بوده اند. نمونه اش آرکادینا، مادر نیناست. تریگورین به راحتی از آرکادینا می خواهد که اجازه دهد با نینا ارتباط برقرار کند
تریگورین: عاقل شو. مثل یک دوست واقعی به این موضوع نگاه کن (دست های آرکادینا را می فشرد) تو می توانی فداکاری کنی. بیا دوست خوبی باش و مرا ازاد بگذار.
آرکادینا: (با هیجانی شدید) این قدر گرفتار شده ای؟
تریگورین: به طرفش کشیده می شوم! شاید این همان چیزی باشد که بهش محتاجم.
آرکادینا: عشق یک دختر دهاتی! اوه، چقدر کم خودت را می شناسی.
تریگورین: گاهی انسان توی خواب حرف می زند. من هم حالا همین طور شده ام. با تو حرف می زنم، اما توی رویاهایم او را می بینم. دررویایی شیرین و زیبا فرو رفته ام… بگذار آزاد باشم…ص96
و آرکادینا نیز چنین اجازه ای را به او می دهد، به شرط آن که خودِ آرکادینا را از یاد نبرد. ما در رابطۀ تریگورین و آرکادینا رگه های احساسی مادر و پسری می بینیم. شاید به همین دلیل است که پایدارتر از رابطه های دیگر اوست و به سرنوشت دیگر رابطه هاش دچار نمی شود. کاملا مشخص است که تریگورین به بلوغ شخصیتی دست نیافته، برای همین همیشه دچار اضطراب است و همین اضطراب سبب می شود تا جویای امنیتی باشد که در عشق و تنوع عشاق سراغش را می تواند گرفت. اضطراب او هم منشاء درونی دارد هم بیرونی، یعنی از جانب مردمی که ممکن است به طریقی او را مورد آزار قرار دهند، مردمی که تشویق هایشان به نظرش فریب می آید. از نظراتشان در بارۀ آثار خود متنفر است، زیرا به گفتۀ خودش هیچگاه در بارۀ ارزش آثارش صحبت نمی کنند، بلکه به مقایسۀ اثر او با اثر دیگران پرداخته، دست آخر هم آن ها را بر او ترجیح می دهند.
تریگورین: مردم آن را می خوانند و می گویند: بله ، جالب و زیرکانه نوشته شده، ولی خیلی از آثار تولستوی پست تر است. و یا کتاب خوبی است، ولی پدران و پسران تورگنیف بهتر است…ص78
و طنز تلخ این که : وقتی بمیرم، دوستانم از کنار قبرم می گذرند و می گویند: در این جا تریگورین آرمیده. نویسندۀ خوبی بود، ولی ارزش تورگنیف را نداشت… ص 78 و 79
چه بسا اگر آن حسِ وظیفۀ درونی تریگورین برای نوشتن نبود، از این کار سر باز می زد و به ماهیگیری می پرداخت که از نظر او هیچ لذتی در دنیا بالاتر از آن نیست. گفتنی آن که ماهیگیری ورزش مورد علاقه و مطلوب چخوف بوده است.
تریگورین: من عاشق ماهیگیری ام. هیچ لذتی برای من بالاتر از این نیست که غروب کنار جویباری بنشینم و چشم به قلاب ماهیگیری بدوزم. ص 54
تریگورین از موقعیت خود در این دنیا راضی نیست. احساس عقب ماندگی می کند. احساس می کند که علم و زندگی دارند از او جلو می زنند و او همچون دهقانی است که دیر به ایستگاه رسیده و ترن رفته است و او را مغبون بر جای گذاشته است. بهترین مثال برای دور ماندن تریگورین از هدفی که انگار خود هنوز نمی داند کیست یا می داند، اما ابزار رهاندن خود یا وسیله ای برای نجات خود نمی یابد.
تریگورین: به این سو و آن سو می دوم، می بینم که علم و زندگی هر لحظه از من دورتر می شود. پیش می رود و من ازش عقب می مانم: مثل دهقانی که دیر رسیده و ترن رفته باشد. ص 79
تریگورین نیز چون تریپلف اسیر بی ارادگی است، با این تفاوت که تریگورین خود را نمی کشد، بلکه از ویران ساختن دیگران برای ادامۀ زندگی خود بهره می جوید. تریگورین به قول خودش جز وصفی که از مناظر می کند، توصیفش در مورد هرچیز دیگری دروغ است.
تریگورین: در هر چیز دیگر تا مغز استخوانم دروغگو و حقه بازم. ص 79
تریگورین را شخصیتی دلچسب نمی بینیم. شاید به این دلیل که چخوف خواسته تلخی وجودی این سنخ را با همۀ فریبندگی هایی که دارد، از دنیایی که درش زندگی می کند، به دیگران بچشاند. مگر نمی گوید که شیرۀ جانش را در خلاء به دیگران می دهد؟
بررسی دو شخصیت آستروف و تریگورین
آستروف و تریگورین هر دو در این که شخصیت جذاب و قوی دارند، مشابهند. هر دو خلاقند. آستروف خلاقیتش را در کار ساختن باغ ها و نیز طراحی نقشۀ سرزمینی که درش زندگی می کند، نشان می دهد و تریگورین خلاقیتش را در پرداخت شخصیت های داستانی اش. شخصیت هایی که به قول آرکادینا زنده و با روحند. هر دو از آدم های اطرافشان وازده اند و هر دو انگار تنها احساس فعالشان همان احساس زیبا پرستی است که آستروف را به یلنا و تریگورین را به نینا وصل می کند و مدتی شوق زیستن را در این دو بر می انگیزد، هر چند پس از چندی آن نیز به رنگ کسالت در می آید و دیگر شوری برای ادامه اش باقی نمی ماند و یحتمل در معشوقی دیگر جستجو می شود.
هر دو سعی در گریز از خویش دارند. آستروف به مشروب پناه می برد و تریگورین به ماهی گیری و تاتر می رود، البته قوۀ عاقله در آن ها مانع از آن می شود که در این گریز کاملا غرق و نابود شوند.
همیشه برای این دو چیزی در زندگی کم است، و همین احساس است که به ساختن وادارشان می کند. البته آستروف امیدوارتر از تریگورین است. به هرحال، اثر شفابخشی بیماری دیگران و گاه رهانیدشان از مرگ خواه ناخواه در ذهن و روان او اثر مثبت می گذارد. او تاثیر طبابتش را به وضوح در دیگران می بیند، در حالی که تریگورین اثری را که از طریق نوشته هاش بر روح و روان دیگران می گذارد، آنچنان که باید، مشاهده نمی کند و شاید به همین خاطر است که آستروف بیشتر از ساختن و آینده و آیندگان حرف می زند و نسبت به درخت ها و باغ هاش حساسیت نشان می دهد، اما تریگورین بر خلاف او پس از چاپ آثارش نسبت به آن ها حالتی وازده دارد. احساس تریگورین نسبت به آثارش به گونه ای است که انگار با دشمنانش طرف است. نگاهش به آینده دور و بعید است و به قول خودش همیشه دیر به ایستگاهی می رسد که راه ِ رفتن و رسیدن به آن باز است. منِ آستروف محکم تر از منِ تریگورین است. آستروف را گونه ای می یابیم که انگار هم موقعیتش را در دنیایی که زندگی می کند، می شناسد هم ابزاری را که برای بهبود بخشیدن به موقعیت خود لازم دارد، برخلاف تریگورین که گویی اسیر مهی است که افق را از نظرش پنهان می دارد، و چون کودکی است که برای بلند شدن از زمین استعانت از دیوار می جوید. او از آرکادینا طلب احساسات مادرانه ای را می کند که در کودکی از او دریغ شده. تریگورین در آرکادینا جویای عشق یا زیبایی نیست، بلکه در او به دنبال الگویی مادرانه می گردد تا مگر احساس غربتش تعدیل شود یا حداقل کاهش یابد. آستروف چون تریگورین مجنونِ احساساتش نیست و در روشنایی چراغ عقل پیش می رود، حال آن که تریگورین مسیر زندگی اش را با جوشش احساسات تعیین می کند.
چخوف در هر دو شخصیت از نبوغ و ژرف نگری و ژرف اندیشی شخصیت خویش بهره جسته، با این تفاوت که در شخصیت آستروف عقل را راهبرِ احساس کرده (عقلی پیشرفته تر و احساساتی پخته تر)، اما در تریگورین وزنۀ احساسات را سنگین تر کرده و خودآگاه یا ناخودآگاه این تغییر شاخصی دقیق برای تشخیص تفاوت های رفتاری وگفتاری این دو شخصیت شده است. 1363
1: آنتوان پاولویچ چخوف، نویسندۀ برجستۀ روسی که نزدیک به هفتصد داستان کوتاه و تعدادی معدود نمایشنامه نوشت که همچنان در تماشاخانه های جهان اجرا می شوند.
2: میخاییل لوویچ آستروف، پزشک
3 : بوریس آلکسیوویچ تریگورین
4 : نمایشنامۀ دایی وانیا، آنتوان چخوف، هوشنگ پیرنظر، نشر آگاه، چاپ دوم، 1357
5: نمایشنامۀ مرغ دریایی، آنتوان چخوف، کامران فانی، نشر اندیشه، چاپ دوم 1351
6: کنستانتین استانیسلاوسکی (۱۸۶۳-۱۹۳۸)، کارگردان و نظریه پردازِ روس که “تئاتر هنر مسکو” را بنیانگذاری کرد و نمایشنامههای چخوف را برای نخستین بار روی صحنه برد. او متدی برای بازیگری ایجاد کرد و آن را در کتابهایی نظیر “کار هنرپیشه روی خود”، “کار هنرپیشه روی نقش” و همچنین در کتاب “زندگی من در هنر” بیان کرد.