علی موذنی
جادو
وقتی از شدت آن صدای مهیب از خواب پریدم، فکر کردم رعد و برق شده و چه خوب و چقدر عالی، قرار است باران ببارد، اما وقتی پشت بندش، ناله و جیغ شنیدم، فهمیدم باز هم تصادف شده. چشم هایم باز نمی شد. پشت پنجره تاریک بود. صدای جیغ و داد آن قدر بلند بود که مجبورم کرد بلند شوم و خیابان را نگاه کنم. باورم نمی شد. دو تا اتوبوس خورده بودند به هم. آن که از فرعی می آمده، کوبیده بود به پهلوی آن که در اصلی می رفته. از ظاهر هر دوشان هم بر می آمد سرویس کارمندانند. یکی از سرویس ها مال پرسنل ارتش بود و حتما سرگروهبان حامدیِ چاق را که یک چهارراه پایینتر می نشیند و چند بار با لباس فرم توی نانوایی سنگکی دیده امش، سوار کرده بوده. هنوز هیچ کس به دادشان نرسیده بود. فکرکردم سریع زنگ بزنم به پلیس و اورژانس، اما با دیدن در نیمه باز ِ اتاقِ فتانه در نزده رفتم تو. کنار پنجره ایستاده بود و پرده را پیچیده بود دور خودش و داشت تصادف را تماشا می کرد. متوجۀ ورودم شد، اما سرنچرخاند. گفت، با صدایی فروخورده: دیدی چی شده!
مسخره ترین جمله ای بود که می توانست در آن لحظات بگوید.
گفتم: اتفاقا آمدم ببینم اگر خوابی، بیدارت کنم شاهکارت را تماشا کنی!
نیم نگاهی سرزنش بار انداخت و رفت نشست لب تخت و ملافه را کشید روی شانه هاش. در حالت معمول این کار را نمی کند. فقط وقتی احساس تقابل می کند. اگر شرایط عادی بود، یعنی اگر خودش را مقصر نمی دانست، حتما اعتراض می کرد که چرا در نزده آمده ای تو؟ همه اش ادا…، پیشانی اش را در دست گرفت.
گفتم: چند نفر باید کشته شوند تا تو به فکر بیفتی که…
بلند شد ایستاد. داد زد: به من چه مربوط؟
انتظار نداشتم. داد زدم: به تو چه!
عقب عقب رفت و تکیه داد به دیوار.
داد زدم: این آتش از زیر خاکستر تو دارد بلند می شود !
یک قدم آمد جلو. داد زد : مگر من خواسته ام این جوری بشود؟
حتما نگاهم باعث شد که تن صدایش را بیاورد پایین، همان نگاهی که می گوید وقتی عصبانی می شوی، آدم را می ترساند. گفت: من هر کاری کرده ام، برای آرامش هر دویمان بوده!
با غیظ رفتم طرفش. چسبید به دیوار. ملافه اش افتاد. نمی خواستم داد بزنم، اما نتوانستم: آخر به چه بهایی؟ صدای ناله ها را نمی شنوی؟ این ها نان آور خانه اند… داشتند می رفتند سر کار… شاید بعضی شان دیگر به خانه برنگردند…
به گریه افتاد. داد زد: یعنی می خواهی بگویی هر اتفاقی سر این چهار راه می افتد، تقصیر من است؟
انگار عاطفه جلویم ایستاده باشد. دلم می خواست بزنمش، کاری را که هیچ وقت نکرده ام، حتی در بچگی. چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم و تا خواستم از اتاق بزنم بیرون، از پشت بغلم کرد، محکم، و با بغض گفت: من خودم به اندازۀ کافی عذاب وجدان دارم، فرهاد. باور کن! این حرف ها را هم می زنم که خودم را آرام کنم. پس دعوام نکن…
چرخیدم. محکم تر بغلم کرد. خواستم، اما نتوانستم موهاش را نوازش کنم. در گوشش نجوا کردم: خواهش می کنم، فتانه… این قضیه را تمام کن!
دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. رفتیم توی هال. در اتاقش را بست. در اتاق مرا هم بست. گفت : نمی خواهم سر و صدای بیرون بیاید توی هال.
دنبالش کشیده می شدم. آمد نوک زبانم که بگویم حتی حاضر نیستی صدای ناله شان را بشنوی!
توی آشپزخانه نشاندم روی صندلی و ایستاد مقابلم. سر به احترام خم کرد و با لبخند نگاهم کرد و بعد رفت آب ماندۀ کتری را خالی کرد پای گلدان شمعدانی و بعد گرفت زیر شیر. فش فش آب آن قدر زیاد بود که صداهای محوِ بیرون را تا پر شدن کتری قطع کرد. گفت: می خواهم یک صبحانۀ حسابی بدهم بخوری!
خواستم بگویم نه که خیلی هم اشتها دارم!
کتری را گذاشت روی شعلۀ گاز و رفت سراغ یخچال و سه تا تخم مرغ برداشت. گفت: من یکی بیشترنمی خورم!
چشمک زد. گفت: می دانم لباسم مناسب نیست، اما تو چشم هات را درویش کن!
بازی در می آورد، وگرنه به نظر نمی آید معذب باشد. نیم تنۀ بافتنی تنش بود. سبز. به نافش هم حلقه آویزان کرده. با یک شلوار نخی آبی گشاد تا بالای زانو. گفت: یک آهنگ شاد می گذاری؟
حتما برای این که همهمۀ بیرون داشت بلند و بلندتر می شد. سر تکان دادم که نه .
گفت: غمگین چی؟
سر تکان دادم که نه. گفت: آهان، فهمیدم. دوست داری به سلیقۀ من آهنگ گوش کنی! سریع رفت سمت میز و کنترل تلویزیون را برداشت. گفتم: لطفا ماهواره روشن نکن. گفت: از سر و صدای بیرون که بهتر است…
زنی موبور داشت در یک سبزه زار جلوی مجسمۀ بودا یوگا کار می کرد. خبری از موسیقی نبود. صدای پرنده ها فقط. پیش از آن که کانال را عوض کند، گفتم: همین خوب است.
گفت: من دنبال آهنگم…
توی کانال بعدی زنی استخوانی داشت با یک آهنگ شاد ورزش می کرد. صدا را کمی برد بالا، آن قدر که نالۀ احتمالی زخمی ها را هم نشنوم، اما با صدای آژیر ماشین های پلیس و آمبولانس می خواهد چه کند؟ یا با همهمه ای که همین طور دارد بلند و بلندتر می شود؟
گفت: تا آب کتری جوش بیاید، می روم نان بگیرم.
بلند شدم. گفتم: من می روم.
گفت: نه نه… خودم می روم…
و دوباره مرا نشاند روی صندلی و سریع رفت به اتاقش که اصرار نکنم. فکر می کند نمی فهمم که می خواهد برود سر و گوشی آب بدهد و حتما آمار زخمی ها را کمتر از آنچه هستند، ارائه دهد، وگرنه نان توی فریز هست و می تواند مثل صبحهای دیگر آن را در مایکروفر گرم کند. خوب می داند اگر بروم تصادف را از نزدیک ببینم، سرسنگین می شوم. شاید ماه ها، و شاید حتی از این مشترک زندگی کردن که پیش از شروعش به نظرم شاعرانه می آمد، دست بکشم… مسخره… از همان روزهای اول زندگی اشتراکی آرزو کردم کاش همخانه نشده بودیم. واقعا که دوری و دوستی… حتی خواهر و برادر… حتی شده در دو واحد رو به رو یا کنار هم، اما نه با هم. اختلاف سلیقه در حد غوغا. نه فیلم هایی را که او می بیند، من می توانم ببینم نه او حوصلۀ دیدن فیلم های مورد علاقۀ مرا دارد. وای از ترانه هایی که گوش می کند. رفت و آمد با دوست هاش و اصرار و گاه اجبارش برای حضور من در جمعی که کمترین رغبتی به شنیدن حرف هاشان ندارم، مخصوصا بعضی شان که با بیرون انداختن نقاط داغشان قصد تفریح با من را دارند و گاهی احساس می کنم این قرار دو طرفه میان فتانه با آنهاست، هرچند منکر می شود. درس نخواند. نخواست که بخواند. به خاطر خواستگاران فراوانش تا دیپلم گرفت، ازدواج کرد و بعد از خیانت یوسف، پایش را کرد توی یک کفش و به التماس های او اعتنا نکرد و طلاق گرفت و به خواستۀ من و پدر و مادرم هم برای آن که با ما زندگی کند، تن نداد و با بخشی از پول مهریه اش آپارتمانی رهن کرد و مثل خیلی از زن های مطلقه، یک پژوی دویست و شش صفر گوجه ای رنگ خرید و باقی ماندۀ پولش را هم سپرده گذاری کرد توی بانک که با سودش امورش را می گذراند. سه سال تنها زندگی کرد. فکر می کردم خوش است. اینطوری نشان می داد. اما همین که من و عاطفه بعد از سه سال از هم جدا شدیم، پیشنهاد داد بیا تا ازدواج نکرده ایم، با هم زندگی کنیم. می نالید، از تنها زندگی کردن در جامعه ای که به قول او به چشم میوه نگاهش می کنند… مزاحمت های وقت و بی وقت… « اعصاب برایم نگذاشته اند، فرهاد….»
نمی دانم چرا این حرف ها را می شنیدم و غیرتی نمی شدم… شاید به خاطر این که از زن جماعت دلخور بودم… و هستم… تنهایی را ترجیح می دادم، اما وقتی گفت چرا دو تا اجاره بدهیم، آن هم با این اوضاع وخیم اقتصادی، مجاب شدم. عاطفه با گرفتن مهریۀ سنگینش فقیرم کرد. تقریبا هرچه داشتم، دادم و باید تا پنج سال هم ماهی یک سکه بدهم. برای همین یک سکۀ ناقابل مجبورم جدا از بیمارستان عصرها هم بروم به رادیولوژی دکتر عامری تا بوق سگ کارکنم و در برگشت، دور از چشم فتانه، مسافری هم اگر به تورم خورد، که می خورد، سوار کنم. حواسم هست که اجازه ندهم کسی توی ماشین سیگار بکشد. به هر حال، پول بنزین که در می آید. پیشنهاد فتانه از این نظر هوس انگیز بود که بار مالی ام تا حدودی سبک شده. سفارش پدرم هم موثر بود. پیرمرد از دنیا بی خبر است و نگران که مبادا این دخترۀ لجباز به کج راهه برود و آبروی هفتادسالۀ او را ببرد. البته من مطمئنم که فتانه بعد از جدایی از یوسف، تجربه هایی داشته، اما از این هم مطمئنم که دنبال به قول پدرم کثافت کاری نبوده. نسبت به جسم خودش غیرت دارد و من این خصلتش را دوست دارم. فقط دو تا عیب دارد ، یکی عامی بودنش است و اینکه هیچ تلاشی هم برای تربیت ذهنش نمی کند، چون لجباز است و همین لجبازی عیب دوم اوست. خدا نکند با کسی سر لج بیفتد. تا لجش نخوابد، دست از تخریب بر نمی دارد… مانتو پوشیده از اتاق آمد بیرون. نگاهم نمی کرد. روسری اش را حتما بیرون سر می کند. موقع خروج لبخند زد. تلویزیون را که خاموش کردم، همهمه باعث شد سریع خودم را برسانم دم پنجره.
:چه خبر است!
پلیس… ماموران آتش نشانی… آمبولانس… زخمی بود که از هر دو اتوبوس می آوردند بیرون و کنار زخمی های دیگر توی پیاده روی رو به رو می خواباندند. فقط یک آمبولانس؟ باقی باید توی راه باشند…، دیدن زخمی ها دل می خواست که من نداشتم، بخصوص که این وضع نتیجۀ سومین جادوی فتانه است که به قول خودش خیلی هم رویش کار کرده تا مثلا ارواح عمه اش قابل کنترل باشد. وقتی دید از رفت و آمد ماشین ها و مخصوصا بوقشان، آن هم دم صبح بی خواب می شویم، گفت یک جادو می زنم با این نیت که دیگر ماشینی از این چهار راه نگذرد. پوزخند زدم که مگر می شود؟ گفت دو سه هفته ای طول می کشد نتیجه بدهد. گفتم بی خیال، فتانه. من سر و صدای ماشین ها را تحمل می کنم تا این یک سال سر آید. قول داد که جادوی قوی نزند، در حد چند تا تصادف کوچک که ترس بیفتد توی دل مردم محل که از این مسیر رفت و آمد نکنند یا کمتر رفت و آمد کنند یا اصلا راهنمایی رانندگی یک خاکی توی سر این چهار راه بریزد که در این به قول تو یک سال آرامش داشته باشیم.
حماقت که شاخ و دم ندارد.
گفتم: جادو چارۀ کار نیست! با جان مردم بازی نکن!
گفت: گفتم که، کنترل شده کار می کنم. خیالت راحت. کسی آسیب نمی بیند.
وقتی بعد از سه چهار روز صدای جیغ لاستیک ها و بعد صدای برخورد محکم دو تا ماشین را شنیدیم، فهمیدم زهرش را ریخته. سر میز شام بودیم. یک چشمک را چاشنی لبخندش کرد. با دیدن دو تا راننده، یکی جوان و یکی مسن تر که توی سر و کلۀ هم می زدند، اشتهایم را به خوردن آن شام خوشمزه از دست دادم. حتی نیامد یک نگاه خشک و خالی بیندازد. خوشبختانه تا دو هفته کسی آسیب ندید. البته تعداد تصادف ها نگران کننده و نقل محل شده بود. توی نانوایی… قصابی…سوپری…
گفتم: باطلش کن، فتانه ! البته اگر می توانی! گفت: چرا نتوانم؟ اما حالا که تصادف ها جدی نیست، صبر می کنیم. پول تصادف را که از جیب نمی دهند، از بیمه می گیرند!
گفتم: به این می گویند عذر بدتر از گناه !
گفت: آخر هفته باطلش می کنم… قول می دهم…
دوشنبه یک تاکسی آتش گرفت. وحشت را در چشمهایش دیدم. سه شنبه یک موتوری در برخورد با یک وانت در دم جان سپرد. زار زار گریه کرد و نیمه های شب آمد بیدارم کرد و پرسید: یعنی مرگ موتوری را به پای من می نویسند؟
سوالش را فقط برای این تایید نکردم تا لرزی که افتاده بود توی تنش، آرام شود. اما خیالش را هم با گفتن نمی دانم، راحت نکردم. پنج شنبه یک پژو که راننده اش زن بود، واژگون شد و من پیش از همه خودم را رساندم و زن بیچاره را که گیر افتاده بود و از درد فریاد می کشید، با بدبختی کشیدم بیرون. بخصوص که قطره قطره از باک ماشینش بنزین می ریخت بیرون. خوشبختانه مردم با کپسول آتش نشانی مانع آتش گرفتن ماشین شدند. هر چه از دهانم در آمد، بهش گفتم و ازش خواستم جادویش را به هر ترتیبی که هست، باطل کند، حتی اگر لازم است برود پیش آن استاد نامردش. گفت: غیرتت قبول می کند؟
گفتم: تو چهطور شرفت قبول کرد بروی پیش لشی مثل او آداب جادوگری یاد بگیری، آن هم نصفه نیمه؟
گفت، با حرص : خیلی دلت می خواهد بدانی چرا ، خان داداش؟ چون زخمی بودم … از دست همین مردمی که سنگشان را به سینه می زنی… رفتم پیشش، چون دلم می خواست قوی باشم… تا وقتی یکی اذیتم می کند، بتوانم حرصم را سرش خالی کنم…
انگار بارها این جمله ها را جلو آینه تمرین کرده بود. روان گفت. بدون تپق. گفتم: برای سطح فکرت متاسفم.
با همان لحن گفت: زن نیستی که بفهمی…
گفتم: فکر کرده ای ما مردها کمتر از شما زن ها آسیب پذیریم؟ ندیدی هم جنس ات چی به سر من آورد؟ ندیدی چهطور له له می زد بیندازدم زندان ؟ همان کاری را که تو می خواستی با یوسف بکنی؟
زد زیر گریه…گریۀ بی مزه … گریۀ بی معنی … گریۀ بی جا … رفت توی اتاقش و تا نرفتم و در نزدم، خودش را آفتابی نکرد. دوست ندارد دوباره برود پیش آن مردک. با آن که نگفته چرا، حدسش کار سختی نیست. برای همین گفتم: من هم همراهت می آیم…
لب گزید. معلوم بود حسابی گریه کرده. ترسان گفت: نه نه ، نباید به او نزدیک بشوی. اگر بفهمد برای مراقبت از من آن جایی – که می فهمد – حتما یک بلایی سرت می آورد…
گفتم: سگ کی باشد؟
پوزخند زد. گفت: وقتی نیمه شب ها از خواب پریدی و یک دفعه با یک …
سکوتش که طولانی شد، پرسیدم : با یک چی؟
گفت: فکر می کنی چرا پیشنهاد دادم بیایی با هم زندگی کنیم؟
و پس از سکوتی که باز طولانی شد، گفت: شب ها تا صبح از ترس خوابم نمی برد…
و به ضرب بلند شد و همان طور که برای خودش آب می ریخت، گفت: مخصوصا نمی گذاشت بخوابم…
آب را یک نفس خورد و گفت: این کارها را می کرد که تسلیم شوم و …
پشت به من ایستاد. گفت: بعضی حرف ها را به تو نمی شود زد…
گفتم: من می خواهم کمکت کنم…
گفت: زیادی غیرتی هستی…
پرسیدم: دنبال چیست ؟ خودت صریح بگو و نخواه که من گرفتار حدسیات شوم!
چرخید. گفت: بگذریم…
گفتم: نه، نگذریم … جواب مرا بده … غیرتی بازی در نمی آورم. قول می دهم!
واخورده نگاهم کرد. گفت: نخواه که گرۀ کار مرا پیچیده تر کنی… مشکل من است، خودم هم حلش می کنم…
سیب سبزی را از توی سبد میوه برداشت و به دهان برد و گاز زد و حرفی را هم که می خواست بزند، جوید: باید از یک راهی وارد شوم که هم به قول تو راهکار نشانم بدهد هم به مقصودی که دارد، نرسد!
پرسیدم: چه راهی مثلا؟
جواب نداد. خطاب به او انگار جلوش ایستاده باشد، گفت: من از تو زرنگ ترم…
راه افتاد رفت کنار پنجره. یک لحظه به چشم یک زن نگاهش کردم نه به چشم خواهر. خیلی فتان است. یعنی بابا این اسم را با یک پیش آگاهی روی او گذاشته؟
پنجره را کمی باز کرد و نفس عمیق کشید.
گفتم: چرا نمی روی پیش یکی دیگر؟ چرا راهکار را از کسی دیگر نمی پرسی؟
سرتکان داد که نمی شود. گفت : مرده شوی برده ها هر کدام برای خودشان سبکی دارند…
و همان طور که می رفت سمت اتاقش، گفت: ببینم خودم می توانم راهی پیدا کنم یا نه؟
خواستم بگویم هر وقت توانستی آن دو تا جادوی قبلی را باطل کنی، این یکی را هم می توانی، اما سکوت کردم. نمی خواستم حالا که خودش به صرافت افتاده، لج کند و دست روی دست بگذارد. چند ساعت بعد سرش را کرد توی اتاقم. سرحال بود. گفت: باطلش کردم!
پرسیدم: مطمئنی؟
گفت: نود و نه و نیم درصد …
ذره ای از نگرانی ام کم نشد. سر دو تا جادوی قبلی هم همین ادعا را کرد، اما همان نیم درصد غالب شد بر نود و نه و نیم درصد… زنکۀ بی شعور… اولین جادو را روی خودم زد. گفت می خواهم رویین تن شوی!
نمی دانستم منظورش چیست؟ فکر کردم قصد بازیگوشی های همیشه اش را دارد.
گفت: می خواهم کاری کنم که مریض نشوی.
و پیروزمندانه لبخند زد. گفت: یک مریضی مختصر می اندازم به جانت…
اگر می دانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید، غلط می کردم آن طور ناباور نگاهش کنم و او را برای آن که قدرتش را ثابت کند، سر لج بیندازم.
گفت: یکی دو روز بیشتر طول نمی کشد … در حد یک سرماخوردگی خفیف… زکام و … بعدش قول می دهم که تا آخر زمستان مریض نشوی!
خریت کردم قبول کردم. به خاطر سردردهای سینوزیتی ام… واقعا عذابم می دهند. چند ساعت بعد دچار آبریزش شدید بینی و خارش گلو شدم. خارش سقف دهان هم اضافه شد. کم کم انگار میکروبی که احساسش می کردم، با موتوری روشن و دود زا در دهان و بینی و نایم تاب می خورد و حالم را چنان خراب می کرد که سردرد سینوزیتی بچه ای بود در مقابل غولی. گفتم: اگر نخواهم رویین تن بشوم، چه کسی را باید ببینم؟
گفت: مرا !
با صدایی که نه از دهان که از توی دماغم در می آمد، گفتم: تمامش کن، فتانه! کلافه شده ام!
اقدام کرد، اما نیم درصد بر نود و نه و نیم درصد غالب شد. در پاسخ به سوال من که پس چی شد، پرسید: مگر خوب نشده ای؟ من کاری را که لازم بود بکنم، کرده ام!
در طی روز چنان دچار آبریزش بینی می شدم که تا بند بیاید، گاهی یک جعبه دستمال کاغذی مصرف می کردم. بعد خارش سقف دهان شروع می شد و مجبور می شدم کل عضله های صورتم را برای خاراندن آن در هم کنم و به هم بمالانم و زبانم را مثل یک ماهوت پاک کن به هر گوشۀ دهانم بکشم مگر خارش بیفتد که نمی افتاد. با صدایی که دیگر یکسره تو دماغی شده بود و مخصوصا همکارانم را در بیمارستان به خنده می انداخت، پرسیدم: چرا از استادت نمی پرسی؟
گفت: زنگ زدم بهش. می گوید باید بیایی این جا.
گفتم: خب، چرا نمی روی؟
سکوتش مرا به این نتیجه رساند که برای رفتن پیش استادش مشکل دارد. گفت: خودم یک کاریش می کنم.
نتوانست. مجبور شدم با آنتی هیستامین های قوی ای که دکتر افتخار زاده تجویز کرد، به جنگ با میکروبی بروم که با هدف رویین تنی به جانم افتاده بود. حالا جادوی من در مقابل جادویی که برای حق پرست، همسایۀ طبقۀ دومِ آپارتمانی که دو سه سال پیش آنجا مستاجر بودیم، زد، هیچ است. بمیرم برایش. مدیر ساختمان بود. بازنشستۀ شرکت واحد. هفتاد و سه چهار ساله. با مدیریت او حیاط و راه پله ها از تمیزی برق می زدند. باغچه به لطف رسیدگی او چنان شاداب و قشنگ بود که روح را جلا می داد. یک پیکان مدل پنجاه و سه داشت که انگار یکی از بچه هاش باشد. طوری برقش می انداخت که عکس خودت را در طول و عرضش می دیدی. چون مدیر بود، این حق را برای خودش قائل بود که ماشینش را پارک کند درست جلوی انباری ما. من نه، اما فتانه چند بار ازش خواهش کرده بود ماشینش را بگذارد توی جای پارک خودش که ما هر بار برای برداشتن وسیله اسیر نشویم. حق پرست هم عاجزانه عذرخواهی می کرده و هر بار می گفته دخترم، برای من سخت است ماشین را توی قسمت خودم پارک کنم. فرمان این عروس خانم کشش ندارد. فتانه ادای حرف زدنش را در می آورد که: دخترم، از کت و کول می افتم بخواهم هی فرمان را بشکنم این ور هی بشکنم آن ور…
موقع گفتن بشکنم این ور و بشکنم آن ور، قر می داد و خودش از خنده ریسه می رفت. خواهش کردم به حق پرست سخت نگیرد. حرفم را زمین نینداخت تا یک بار که از دم در زنگ ِواحد حق پرست را می زند و می گوید بیایید ماشین تان را از جلوی انباری ما بردارید!
فریبا، دختر حق پرست می گوید بابا نیست و ما هم جرات نمی کنیم دست به ماشینش بزنیم.
فتانه عصبانی می گوید پس من الان چه خاکی توی سرم بریزم که نمی توانم از توی انباری وسیله بردارم؟
فریبا هم جای آن که با یک عذرخواهی کوچک سر و ته قضیه را هم بیاورد، خونسرد می گوید خاک رس!
من هم البته از شنیدن این جمله تعجب کردم. فریبا را مردمدارتر از این ها می دانستم. فتانه که سر لج افتاده بود، تهدید کرد که فتانه نیستم اگر حق پرست را مجبور نکنم تا آخر همین ماه ماشینش را بفروشد!
گفتم: می خواهی دعوا کنی، بکن، حتی اگر خواستی با دختر حق پرست دست به یقه هم بشوی، بشو، اما دور جادو را خط بکش!
زیر بار نرفت.
گفتم: حتی اگر مجبور شود این ماشین را بفروشد، مطمئن باش یکی دیگر می خرد.
انگشت اشاره اش را آورد بالا. هر چند به من نگاه می کرد، مطمئن بودم نقطۀ دیدش من نیستم، فریباست. گفت: نه، داداچ… جادویی می زنم که هم این ماشین را بفروشد هم به فکرخریدِ دوبارۀ ماشین نیفتد.
حتی به نظرم رسید بروم در خانۀ حق پرست و به فریبا بگویم بیاید از فتانه عذرخواهی کند، هرچند به نظر نمی آمد آن دختر مغرور تن به چنین کاری بدهد. یکی دو روز بعد توی راه پله ها دیدمش. گرم سلام علیک کرد، گرم تر از همیشه . که بفهماند اگر مشکلی در رابطۀ من و خواهرت پیش آمده، ربطی به سلام علیکم با تو ندارد. رنگ مانتو و کفشش سبز بود. شلوار جین پاش بود با روسری آبی. دو به دو سِت کرده بود. گفت: ما هم از دست کارهایی که بابا می کند، گله مندیم، اما شما بگویید چه کنیم، آقای زادمهر؟
گفتم می شود خواهش کنم به فتانه هم همین حرف ها را بگویید و کدورت را برطرف کنید؟
اسم فتانه برافروخته اش کرد. گفت: لحن خواهرتان خیلی تند بود، آقای زادمهر، خیلی بد، وگرنه من جوابش را آن طور نمی دادم.
ازش خوشم می آمد. مطمئن بودم که او هم از من خوشش می آید. دلم غنج می زد برای وقتی که خودش را خانم زادمهر معرفی کند. جرات نمی کردم به فتانه بگویم که من حتی دارم دوباره خر می شوم و به ازدواج با فریبا فکر می کنم، هرچند داشتم خودم را آماده می کردم که بگویم. نشد که بگویم… سکتۀ حق پرست مانع شد. به سه چهار روز نکشید. فتانه البته زیر بار نمی رفت که سکتۀ حق پرست مربوط به جادوی او بوده. می گفت: من جادو را انداخته ام توی رینگ ماشینش. به خوردش که نداده ام.
دو تایی رفتیم توی رینگ را گشتیم. دست هر دومان زخم شد، اما جادو را پیدا نکردیم. گفت حتما توی حرکت افتاده !
پرسیدم: حالا چه می شود؟
گفت: بی اثر می شود!
حق پرست بعد از بیست و چهار ساعت از کما در آمد، اما بیشتر از یک ماه طول کشید تا از بیمارستان مرخص شود. نصف شده بود. وقتی از زبان خودش شنیدم که دکتر رانندگی را برایش قدغن کرده، ماتم برد. گفتم: فتانه، این یکی را چهطور می خواهی توجیه کنی؟
شانه بالا انداخت. هنوز نسبت به فریبا لج داشت. گفت: من واقعا نمی خواستم به حق پرست آسیب برسانم!
مجبور شدند پیکان حق پرست را به خاطر بدهی ای که بابت مخارج بیمارستان بالا آورده بود، بفروشند. انگار بچه اش مرده باشد، نشسته بود در جای خالی ماشینش توی پارکینگ و گریه می کرد. خواستم دلداری اش بدهم، اما وقتی فکر کردم آمده توی پارکینگ که دور از چشم زن و بچه هاش گریه کند، بهتر دیدم مزاحمش نشوم.
گفتم: دلخوشی را از این پیرمرد گرفتی. نمی دانم جواب خدا را چه می خواهی بدهی؟
دروغکی گفت که زنگ زده به استادش و از او راهکار خواسته و او هم گفته که این اتفاقها ربطی به جادوی تو ندارد.
گفتم: چی شد حالا حرفِ آن مردکِ رذل سند شد؟
با خشم نگاهم کرد و رفت توی اتاقش و در را محکم بست. ماندن در آن مجموعه شکنجه شده بود. هر بار چشمم به حق پرست می افتاد که پوست و استخوان شده بود، در دل به فتانه فحش می دادم و از عاقبت کارش می ترسیدم. با آن که صاحبخانه سر سال اجاره را اضافه نکرد، طاقت ماندن را از دست داده بودم. فتانه هم به زبان نمی آورد، اما معلوم بود که دلش می خواهد از دسته گلی که به آب داده، فرار کند.
آپارتمان بعدی برِ یک میدان بود. درخت ها منظره ای خوش به پنجره اش داده بودند. مستقر که شدیم، فهمیدیم خیابان جلوی ورودی آپارتمان، زمین فوتبال بچه های نوجوان محل است. سر و صدایشان زیاد بود و تذکر هم فایده نداشت، بخصوص که خانواده ها به پشتیبانی از بچه هایشان در آمدند و با فتانه دهان به دهان شدند. از اخم های درهم رفته اش فهمیدم خیال هایی در سر دارد، مخصوصا که ایستاده بود به تماشای بازی بچه ها. بیشتر از پیش جیغ و داد می کردند و خانواده ها هم به پشتیبانی از آن ها ایستاده بودند و تشویقشان می کردند.
گفتم: بهتر است از این محل برویم.
گفت: نیامده؟ یک هفته نیست مستقر شده ایم !
گفتم: خودم می گردم یک جای خوب پیدا می کنم. مخارج بنگاه و جا به جایی وسایل هم با من.
دست هایش را زد به کمر. گفت، با قدرت: چرا ما برویم؟
چرخید رو به پنجره و خیرۀ بازی بچه ها شد. گفت: چرا این ها بساط شان را جمع نکنند؟
گفتم: پس من می روم. تو توی همین آپارتمان بمان و هر غلطی دلت خواست، بکن !
چرخید رو به من. گفت: یعنی چی این حرف؟
گفتم: من نمی مانم این جا که شاهد لت و پار شدن یک عده بچه باشم، فقط به خاطر این که دارند بازی می کنند!
شروع کردم به جمع کردن لباس هام. تکیه داد به چارچوب در و با لحنی که به من بفهماند رفتارم خیلی بچگانه است، گفت: مسخره بازی درنیاور.
گفتم: تا جای دلخواهم را پیدا کنم، می روم پیش بابا این ها. دنیا را چه دیدی؟ شاید هم پیش همان ها ماندم. از خدایشان است.
گفت: اگر الان بخواهیم اسباب کشی کنیم، این جماعت بهمان می خندند. من به بچه ها کار ندارم، اما به نظر تو بزرگتر هایشان نباید تنبیه بشوند؟ بیا یک نگاه بینداز ببین چهطور با تمسخر به واحد ما نگاه می کنند!
گفتم: من نمی خواهم با دنیا در بیفتم، فتانه!
عزمم را که جزم دید، قبول کرد که دنبال جا بگردیم. گشتیم و بالاخره رسیدیم به همین آپارتمان که اتفاقا مورد پسند او واقع شد نه مورد پسند من. گفتم: فتانه، خواهر من، این ساختمان سر چهار راه است و بخصوص صبح های زود رفت و آمد ماشین ها کلافه مان می کند.
گفت: در عوض صد متر است. هم سالنش بزرگ است هم اتاق خواب هاش هم آشپزخانه اش. نورگیر هم هست و منظرۀ درختان پارک هم توی دیدمان است.
گفتم: هیچ ارزانی ای بی حکمت نیست. مطمئنم به خاطر همین سر چهارراه بودنش است که قیمتش اندازۀ قیمت یک آپارتمان هفتاد متری است.
گفت: ببین چقدر دلباز است!
گفتم: من متراژ کمتر اما مکان مناسبتر را ترجیح می دهم.
گفت: تو از من خواستی از آن آپارتمان بلند شوم، حالا من از تو می خواهم به این جا رضایت بدهی…
با آن که برایم محرز بود این آپارتمان با همۀ محاسنش جای خوبی برای خواب ِ سبک ِ من نیست، قبول کردم، فقط به این خاطر که او با آن که غرورش جریحه دار شده بود، رضایت داد بدون شر از آپارتمان قبلی بلند شویم و گرفتار شرِ این یکی شویم…
در را باز کرد و با دو تا نان سنگک آمد تو. رنگ به رویش نبود. نان را که ازش گرفتم، در را بست و همان جا نشست و شروع کرد به گریه کردن. گفت: دیدی چه خاکی توی سرم شد، فرهاد!
پرسیدم: کسی هم مرده؟
شانه بالا انداخت. گفت: نه خوشبختانه … فکر نکنم … بعدش را نمی دانم …
بلند شد رفت آب زد به صورت و تکه ای از دستمال حوله ای کند و محکم به صورت کشید و گفت: می خواهم بروم پیشش… مهم نیست چی ازم بخواهد. هر چه خواست، به درک. چاره ای ندارم. باید راه باطل کردن جادوهایم را یاد بگیرم…
گفتم: من هم می آیم.
نگران نگاهم کرد. گفت: نه، داداشی… نمی خواهم آسیب ببینی!
گفتم، محکم: می آیم!
گفت: نمی ترسی؟
پوزخند زدم. گفتم: اگر خواست بدقلقی کند، ازش شکایت می کنیم… دودمانش را به باد می دهیم…
سر تکان داد، به انکار. گفت: نه نه … دودمان به باد دادن کار اوست، فرهاد، نه کارِ ما… 1397