علي مؤذني
تختخواب عريض
مهين بشقاب را كه از جلوی بهرام برداشت، چشم غرۀ رضا را هم ديد. بشقاب بهرام را روي بشقاب هاي ديگرِ توی سيني گذاشت. مي دانست رضا هنوز نگاهش مي كند. محل نگذاشت. پرسيد: « الان چاي دم كنم؟ »
بهرام گفت : « چايي رو نيكو دم كنه … تو ديگه داري زيادي زحمت مي كشي، مهين. »
مهين خواست بگويد چه زحمتي و آن را با لبخندي همراه كند كه نيكو گفت:« خواهش مي كنم دستور نده. من هر وقت دلم خواست، كار مي كنم. » و خيره در چشم هاي بهرام نگاه كرد . بهرام تنه ا ش را آورد جلو و هر دو دستش را گذاشت روي ميز تا حتما به خيرگي چشم هاي نيكو بهتر پاسخ دهد. گفت: « من مطمئنم كه تو دلت مي خواد چاي دم كني! »
نيكو خود را از دم ميز كمي كشيد عقب و گفت: « خودتو واسه من لوس نكن…»
مهين قوطي را برداشت و كمي چاي از آن ريخت توی قوري و گفت:« تموم شد …» و قوري را گرفت زير شير سماور و گفت : « آ…آ…»
بهرام تنه اش را انداخت روي ميز ، كاملا رو به جلو كه به نيكو نزديك تر شود. گفت : « مطمئنم كه دلت حسابي مي خواد ظرفارو بشوري . »
صداي غيژي از صندلي نيكو كه كمي رفت عقب ، بلند شد .
بهرام گفت : « ما هم مانعت نمي شيم . پاشو با خيال راحت بشور . »
نيكو داد زد : « چرا دس از سرم ور نمي داري ؟ »
طلعت گفت ، آمرانه : « بهرام ! »
بهرام بي اعتنا به طلعت به نيكو گفت : « مي خوام بار بياي . »
نيكو دهانش را به هم كشيد . گفت ، با تحقير :« چه غلطا ! » و از روي صندلي بلند شد . گفت : « تو مي خواي منو بار بياري ، چراغ نفتي ! » و دست هاش را گذاشت روي ميز و با بهرام چهره به چهره شد . گفت :« اصلا دلت براش مي سوزه، خودت كمكش كن.»
طلعت گفت : « خجالت بكشين ! » و با حركت آرام دست نيكو را كشيد عقب .
مهين گفت : « آره بابا ، اين قدر دنبال حرفو نگيرين …»
بهرام گفت ، خونسرد :« وادارت مي كنم تو خونه كار كني .»
نيكو دوباره تنۀ خود را انداخت روي ميز و گفت:« جنابالي خيلي گه مي خورين .»
طلعت داد زد : « چرا حرف حاليتون نمي شه ؟ »
نيكو با يك چرخش ناگهاني كه بهرام را لرزاند، رفت به طرف رضا. رضا مچاله نشسته بود. چقدر درهم است .
نيكو گفت : « من تو اين خونه فقط به حرف رضا گوش مي كنم . » و ايستاد پشت صندلي رضا و دست هاش را دور گردن او حلقه كرد. مي خواهد دو تا برادر را بيندازد به جان هم .
بهرام نيم نگاهي به رضا انداخت و پوزخند زد . گفت : « اتفاقا رضا هم حرف منو مي زنه . » و مستقيم تو چشم هاي رضا نگاه كرد . گفت : « مگه نه ؟ »
رضا سينه اش را صاف كرد و دست گذاشت روي دست نيكو . گفت :« نه . »
مهين لب گزيد. نيكو دست زد و بالا پريد و خم شد و يك ماچ صدادار از گونه رضا برداشت. بهرام به مهين نگاه كرد و پوزخند زد و سر تكان داد و لبخند زنان گفت: « بدبختي من مي دوني چيه، مهين جون؟ »
مهين نگاهش را دزديد و پشت به آن ها ظرف ها را در جا ظرفي گذاشت، با سر و صدا. اما اين بهرام ول كن نيست. بي شعور.
بهرام گفت : « بدبختي من اينه كه دو تا آبجي دارم . »
مهين چرخيد و با تعجب به بهرام نگاه كرد. گفت : « اين چه حرفيه، بهرام جون ؟»
رضا زد روي ميز. نيكو خود را كشيد عقب. رضا ايستاد. مي لرزيد. داد زد: « خفه شو ! »
بهرام خونسرد گفت : « جوش نيار ماماني !»
طلعت زد به بازوي بهرام، محكم. بهرام چرخيد رو به او، با خشم. طلعت فرياد زد : « چته؟ اُ… چرا امشب پاچۀ همه رو مي گيري ؟ »
لرزش دست هاي رضا را مي ديد.
رضا گفت : « مي خوام باهات صحبت كنم، مامان. پاشو بيا تو اتاق من . » و از آشپز خانه رفت بيرون . طلعت نگاه از در آشپز خانه گرفت و به بهرام دوخت. گفت : « هر چي باشه، برادر بزرگته !»
بهرام با نگاه به مهين گفت : « من كه هم هيكلم بزرگتره هم ريشام پرپشت تر . » و خنديد . انتظار داشت مهين هم بخندد. نخنديد. تكيه داد به ظرفشويي . طلعت بلند شد ايستاد. وقتي مي ايستد، ابهتش بيشتر مي شود. گفت :« خيلي پررو شده ي ! خدمتت مي رسم! »
بهرام لب ها ش را به هم كشيد كه اوخ . طلعت راه افتاد به طرف در آشپزخانه و در چارچوب رو به مهين چرخيد و گفت : « مهين جون ، ظرفا رو بذار خودم مي آم مي شورم .» و از آشپزخانه رفت بيرون . مهين ، بلند ، كه طلعت بشنود ، گفت : « ديگه چي خاله جون !» و به بهرام چشم غره رفت كه از دست تو . بهرام لبخند زد ، خيلي خيلي دوستانه . مهين رو به ظرف ها چرخيد و شير آب گرم را باز كرد و صداي نيكو را شنيد : « خلاصه خيلي دور ور داشتي . بپا يه وقت سرت گيج نره !»
بهرام گفت : « روي تو يكي رو جلو نامزدت كم مي كنم . »
مهين شير را بست و سر سوي آن ها چرخاند و گفت : « شما رو به خدا بس كنين . »
نيكو گفت : « شهاب از اول مي دونست من يه داداش بي سر و پا دارم . »
بهرام بلند شد ايستاد ، قلدرانه . گفت : « اگه صورتتو درب و داغون ببينه ، بازم مي گيرتت ؟ »
مهين ترسان به طرف نيكو رفت . پرهيز دهنده گفت :« بهرام !»
نيكو گفت :« خواهش مي كنم اداي آمريكائياي خبيثو واسه من در نيار . »
مهين صداش را برد بالا . گفت : « آخه چرا سر هيچي به هم مي پرين ؟ بچه كه نيستين . »
صداي زنگ تلفن بلند شد. مهين مكث كرد و به آن دو كه مبارزه طلب به هم نگاه مي كردند، نگاه كرد و گفت : « من خودم همۀ كارا رو مي كنم ، كمكم نمي خوام . »
نيكو راه افتاد به سوي در ، با سرعت ، كه زودتر به تلفن برسد . گفت : « اين خونه نه رييس مي خواد نه كلفت . »
خون به صورت مهين دويد. كلفت ! اي بي معرفت !
بهرام آمد جلو و خيره به مهين با صداي بلند كه نيكو بشنود، گفت : « روتو كم مي كنم . » و لبخند زد و آمد جلوتر. گفت : « حالا حق دارم حالشو بگيرم يا نه ؟ »
مهين راه افتاد به طرف ظرفشويي و آب گرم را باز كرد . گفت : « اون فوقش دو سه ماه ديگه مهمون اين خونه س . » و شروع كرد به شستن ظرف ها ، تند تند . گفت :« بعدش مي ره خونۀ خودش . پس باهاش خوب تا كن . »
حضور بهرام را نزديك خود احساس كرد ، خيلي نزديك . اين پسره امشب چه مرگش شده ؟
بهرام گفت : « هر چي تو بگي …»
مهين نيم نگاهي به او انداخت و ديد كه نگاهش چه براق است . لب گزيد و خود را كمي كنار كشيد .
بهرام گفت : « تو نبايد همۀ كاراي خونه رو گردن بگيري . خون كه نكردي . »
مهين نگاهش نكرد . دوست نداشت نگاهش كند ، هر چقدر هم كه مهربان باشد. گفت : « كاري نمي كنم . »
بهرام گفت : « ديگه مي خواي چيكار كني ؟ مي پزي مي شوري پهن مي كني جمع مي كني… جارو… ديگه مي خواي چيكار كني ؟ »
مهين خود را جمع تر كرد . مي خواست بگويد برو عقب تر ، اما ترسيد . شير را بيشتر باز كرد تا مگر پشنگه هاي آب او را دور كنند .
بهرام گفت : « مادرمم كه عين خيالش نيس …»
مهين گفت : « خب ، اون عزاداره !»
بهرام گفت : « مگه ما نيستيم ؟ ما هم عزاداريم . »
مهين از پيش آمدن اين بحث راضي بود . گفت : « نه به اندازۀ اون . نمي بيني همه ش يه گوشه كز مي كنه ؟ پر و بالش ريخته . كدومتون مثل باباي خدا بيامرزت هواشو دارين ؟ سي سال زندگي مشترك كم نيس… » و شروع كرد به چيدن ظرف هاي شسته شده روي آبچكان .
بهرام گفت : « همچين مشتركم نبود …»
مهين دست از كار كشيد و به بهرام نگاه كرد ، با سرزنش . گفت : « يه وقت اين حرفو جلوش نزني ، ها …»
بهرام خنديد . گفت : « مگه از جونم سير شده م ؟ » و بشقاب شسته شده را از دست مهين گرفت و در آبچكان گذاشت . گفت : « اينو به تو مي گم . »
مهين كاسه خورش خوري را گرفت زير آب. گفت : « به خاطر قلبش مي گم .» و احساس كرد بهرام نزديك تر شده . خورش خوري را هم در آبچكان گذاشت ، سريع تر از پيش تا خود را از بوي ادوكلن بهرام كه اين بو انگار جزئي از پوستش است نه انگار از آن شيشۀ نارنجي و ترسان نيم نگاهي به بهرام انداخت و ديد كه بهرام نگاهش را از اندام او دزديد . شير را بست و خود را از دم ظرفشويي كشيد طرف گاز . گفت :« چاي بريزم ؟ »
بهرام رفت طرف صندلي. گفت : « آخه زحمتت مي شه . »
مهين فنجان را بر داشت. گفت :« چه زحمتي . » و شروع كرد به ريختن چاي . دست هاش می لرزید. منظورش از اين كارها چيست؟ چقدر هم وقيح ! احساس كرد زير آن نگاهي كه دارد او را مي بلعد، دلش آشوب شده. قوري را گذاشت روي كتري. نفس عميقي كشيد و رو به بهرام چرخيد كه با لبخند خيرۀ ران های او بود. براي آن كه از خود غافلش كند، گفت: « فيلم گرفته ي؟»
بهرام گفت : « مي شه نگيرم ؟ »
فنجان را گذاشت جلو بهرام . گفت : « بازم زبون اصلي ؟ »
بهرام گفت : « بازم زبون اصلي ….البته بهش سپرده م كه هندي بياره …» و لبخند زد، معني دار. گفت « بهش گفته م یکی توی این خونه س كه عاشق فيلماي هنديه…»
نبايد تشكر كند. الان نه.
« اوهوم…»
« براي خودتم بريز …»
مخصوصا گفت : « صبر مي كنم خاله بياد …»
بهرام گفت :« اون و قت ديگه از تازگي مي افته …» و اغواگر گفت : « بريز و بيا بشين …»
اداي لبخند زدن در آورد . نخير ، اين پسره يك چيزيش مي شود . فنجان برداشت . چه منظوري دارد؟ تا حالا اين طور نبوده … حداقل به اين شدت … قوري را برداشت و شروع كرد به ریختن چاي.
«چقدر طولش مي دي !»
قوري را گذاشت روي كتري و بي آن كه به بهرام نگاه كند ، نشست سر ميز ، نه آن جايي كه بهرام دلش مي خواست ، روبه رو و چشم در چشم .
«خوشم مي آد كه تو توی اين خونه اي . »
سرد گفت : «مرسي .»
«فكر مي كني چون با ما زندگي مي كني ، حتما بايد كارم بكني ؟»
دسته فنجان را در دست گرفت . گفت : « خودم دوس دارم . سرم گرم مي شه . » و نيم نگاهي به او انداخت، بيشتر براي آن كه نيازش را از نگاهش بخواند و از آنچه ديد ، نگران شد .
« واسه سرگرم شدن كاراي ديگه ام مي شه كرد . »
خواست بپرسد مثلا چه كاري ، اما صداي خندۀ بلند نيكو كه گفت اي بدجنس ، حواسش را به او جلب كرد . با وجود شهاب كه عاشقانه دوستش دارد، بايد هم جلوی بهرام بايستد.
«مث رضا . »
« چي ؟ »
« راستش اصلا فكر نمي كردم رضا حال اين جور كارا رو داشته باشه . »
« كدوم كارا ؟ »
« البته تعجبي ام نداره . حوصله ش تو خونه سر مي ره ديگه . »
يعني بويي برده ؟ فنجان را كف دست ها فشرد . هنوز داغ است . گفت : « بيچاره رضا …» و از گفتن پشيمان شد ، مخصوصا وقتي بهرام آن طور نگاهش كرد، با سرزنش.
بهرام گفت : « حق داري براش دل بسوزوني، چون مغازه رو من مي گردونم ، خريداي خونه رو من می کنم، اون وقت اون كه صب تا شب…» و پوزخند زد و گفت :« بيچاره رضا … » و جرعه اي چاي نوشيد . گفت : « آره ديگه …»
چرا اين طور با كنايه حرف مي زند ؟ فقط براي آن كه چيزي گفته باشد ، گفت: « كم كم مي آد توی كار. »
« زحمت مي كشه بعد سي سال سن تازه مي خواد بياد توی كار، اونم كم كم …»
فنجان را به دهان برد و همان طور كه مي نوشيد، زير چشمي بهرام را پاييد كه لبخند زد و به او نگاه كرد و گفت : « بي خيال. خلقمو نيكو به اندازۀ كافي تنگ كرد، نمي خوام با بحث سر ِ رضا تنگ تر بشه. » و نگاهش را لغزاند روي گردن او كه لخت است و بعد آمد روي سينه ها و مكث كرد. ديگر نتوانست تاب بياورد. گفت : « به چي اين طور خيره شده ي؟»
« هيچ مي دوني خيلي خوب مونده ي ؟ »
گفت :« چاييتو بخور، پسر … » و خواست با جمع تر نشستن ديد بهرام را نسبت به خود كور كند ، اما بهرام چشم بر نمي داشت . تقصير فيلم هايي است كه مي بيند.
بهرام همان طور خيره گفت : « اين خونه بايد تغيير دكوراسيون بده . »
احساس كرد چيزي روي ساق پاش كشيده مي شود . نگاه كرد و ديد كه انگشتان پاي بهرام است . پاي خود را پس كشيد و با نگاه به بهرام فهماند كه خيلي پررويي . بهرام لبخند زد . گفت : « چيزايي هست كه بايد جابه جا بشه … »
مهين بلند شد . ديگر چه جاي مراعات است ؟ حسابي اخم كرد . گفت : « تو ديگه بايد زن بگيري . » و راه افتاد به طرف در .
بهرام گفت : « اتفاقا به فكر هستم ، ولي مي خواستم قبلش يه كم تمرين كنم . »
از آنچه شنيد ، خون به صورتش دويد . ايستاد و رو به بهرام چرخيد كه نگاهش را از بالا به پايين روي اندام او مي سراند . بايد كاري بكند ، مثلا سيلي بزند يا چاي را بپاشد توی صورتِ شبهِ میمونش ، اما بعدش چي ؟ بايد بگذارد از اين خانه برود … كجا ؟ جايي را دارد ؟ بدبختي اين كه جا هم كه باشد ، تنهايي مگر مي شود از پس همۀ مردهایی كه به او به همين چشمي نگاه مي كنند كه این بوزینه مي كند … پس … كوتاه بيا … عصباني نشو … گفت : « خيلي بي حيايي …»
بهرام خنديد ، بي صدا . از چشم هاش كيف مثل كف از دهانش مي ريخت . از او روي گرداند و لحظاتي ، همان جا در چارچوب در آشپز خانه ايستاد تا آن گر گرفتگي كه انگار دارد آبش مي كند ، از بدنش بيرون برود و شنيد كه بهرام مي گويد « خوشم مي آد …خيلي خوشم می آد…» راه افتاد و وسط هال ايستاد كه درش باز بود و سرما را مي آورد تو و چه خوب است كه سرما را مي آورد تو . رفت طرف در و جلوی باد ايستاد . چراغ راه پله روشن بود. خاموش نكرد. نفس عميق كشيد و شنيد كه نيكو گفت جانم و بعد آره عزيزم . لب گزيد . اين جور موقع ها اگر پيش هم باشند ، زن سرش را روي شانۀ مرد مي گذارد و مرد زن را محكم به خود مي فشرد تا هر دو احساس كنند زندگي بي وجود ديگري چقدر واي خدايا چقدر كسالت بار است . حالا نيكو حتما چشم هاش را بسته و در خيال سر بر آن شانه هاي پهن واقعا پهن گذاشته و آن دست ها آن انگشت هاي بلند و قوي موهاي شبرنگ مخملي نيكو را نوازش مي كند و از او در مقابل همه مرد هاي ديگر محافظت مي كند .
از صداي نفس بهرام كه انگار مويش را مي بوييد، وحشت كرد . سر چرخاند و فقط لبخند او را در آن صورتي كه هر چند پوستش جوان است ، اما تركيبش طوري است كه انگار چروكيده و پير ، ديد و لب هاش را به هم فشرد و در هال را بست و مخصوصا گفت ، بلند : «نيكو ! »
وسط هال ايستاد و گفت : « آهان … با تلفن صحبت مي كني ؟»
راه افتاد به طرف اتاق و بلند گفت : « تلويزيون چي داره ؟ »
بهرام گفت : « راز بقا… » و خنديد . گفت :« برم فيلمو از تو كيفم بيارم .» و در هال را باز كرد و رفت و در را نبست كه انگار خود را زودتر هرچه زودتر يك ثانيه كمتر به من برساند.
رفت تو اتاق و تلويزيون را روشن كرد . خدايا چهكار كنم ؟ پسره ديوانه شده . يك ذره نه حيا دارد نه ملاحظه . تمرين كنم ! چه گه خوردن ها . فكر كرده اي مي تواني مرا مدل فيلم هاي سكسي اي کنی كه مي بيني؟ كثافت … مگر به خواب ببيني … حالا مي فهمم چرا برايم دل مي سوزاند . كور خوانده اي …
لب گزيد و دستش را به دندان گرفت . چشم هاش خيس شدند . نشست روي راحتي . تصوير برف و صداي پيانو به دلش نشست . فنجانم را كجا گذاشتم ؟ ولش كن . چاي نمي خواهم . هيچي . هيچ كس . هيچ كس . كاش نيايد . كاش فيلم را جايي جا گذاشته باشد و مجبور شود براي آوردنش از خانه بزند بيرون . كاش تصوير اين برف و اين صداي پيانو كه چقدر قشنگ جاي همه صورت ها و صداها را بگيرد و هيچ كس حتي نه هيچ هيچ هيچ كس پا توی اين اتاق با گرماي مطبوع و نور ملايمش نگذارد و هر كي كار دارد ، فاصله چند قدم دم در اتاق تا مرا با من حفظ كند . دلم فقط براي خلوت رختخوابم تنگ است ، براي تاريكي بدون خرخر خاله بدون نفس زدن هاي احمقانۀ رضا ، فقط خودم و غلتي كه مي توانم آزادانه بزنم و خوابي كه در آن خواب نبينم .
« انگار اين جا نيستي !»
در چارچوب در ايستاده بود . فيلم دستش بود . لبخند زد و رفت به طرف تلويزيون و نشست پاي ميز و درش را باز كرد و فيلم را گذاشت تو ويديو .
« نمي خواي صبر كني همه بيان ؟ »
« اونا شايد نخوان بيان .»
« مي دوني كه مي آن…»
بهرام رو به او چرخيد و لبخند زد . گفت : « مهم اينه كه تو چي مي خواي . »
بلند شد ايستاد ، به ضربي كه براي بهرام مثل خوردن يك سيلي آبدار باشد . گفت : « منظورت از اين حرفا چيه ، بهرام ؟ »
بهرام پس از لحظاتي مكث روي او ، بي لبخند ، كنترل ويديو را برداشت و رو به مهين گرفت و دكمه اي را زد و گفت : « بشين …» و خنديد .
« از اين رفتار و گفتارت اصلا خوشم نمي آد . »
« بذاريم بعد از فيلم يا قبل از فيلم ؟ »
« همين الان . »
« تو اتاق من يا همين جا ؟ »
« همين جا . »
« مطمئني ؟ »
« مطمئن . »
بهرام گفت :« باشه . » و دكمۀ کنتزل را زد و گذاشتش روي ميز . فيلم از توی ويديو در آمد و تا بهرام بيايد و بنشيند ، رو به روي مهين ، صداي طلعت از توي هال بلند شد كه : « مهين !»
طوري گفت مهين، انگار دعوا دارد .
« بله ، خاله جون !»
« بيا ببينم . »
بار اول است كه خاله با او اين طور با عتاب حرف مي زند . يعني چي شده ؟ نگاهي به بهرام انداخت ، از سر نفرت ، و گفت : « بذاريم سر فرصت .»
بهرام خنديد. آب دهانش را با صدا پايين داد، انگار ترش ترين ليمو را دندان زده باشد. گفت : « هر چي تو بگي .»
راه افتاد و به سرعت از اتاق خارج شد . خاله توی هال نبود . نجواي نيكو را شنيد بي آن كه تشخيص دهد چه مي گويد . به آشپز خانه نگاه كرد . طلعت سر جاي هميشگي اش نشسته بود . اخم كرده بود . چه ا خمي هم . گفت ، با تحكم : « درو ببند ! »
در موقع بسته شدن از دستش رها شد و محكم صدا داد . طلعت از جا پريد و با سرزنش نگاهش كرد . مهين گفت : « ببخشين . »
طلعت نگفت خواهش مي كنم . هميشه مي گوید . سرش پايين بود . رنگش پريده بود . گفت : «چاي بريزم ، خاله ؟ »
طلعت جواب نداد . يعني ممكن است رضا … نه… امكان ندارد … پس چرا خاله يك دفعه از اين رو به آن رو شده ؟ رفت از توی جا ظرفي فنجان برداشت و چاي ريخت و گذاشت جلو طلعت كه شايد از اخمش كم شود . پيش از نشستن ، قندان را از آن سر ميز غژ غژ كنان كشيد روي ميز. طلعت به خود لرزيد . داد زد : « نمي توني بي سر و صدا كار كني ؟ »
گفت :« ببخشين…» و در خود جمع شد .
« والله مونده م كه ديگه چي ببخشم ؟ چي دارم كه ببخشم ؟ »
« چي شده ، خاله جون ؟ »
« مار تو آستينم پرورده م . ديگه دستمو داغ مي كنم كه به كسي خوبي نكنم . »
« آخه چي شده ؟ »
« يه سال من نگهت داشتم ، بسه . برو پيش يكي ديگه …چه مي دونم ، هر جا مي خواي بري برو ، ولي تو خونۀ من نمون . من دختر جوون دارم . نمي خوام چشم و گوشش باز بشه . نمي خوام حرمت خونه م جلوی دامادم از بين بره و تو دوست و آشنا بي حيثيت بشم…»
زد روي ميز . مي لرزيد . گفت :« بالاخره مي گين چي شده يا نه ؟ »
« فكر نمي كردم اين قدر نانجيب باشي . »
« منظورتون از نانجيب چيه ، خاله جون ؟ »
« بي خود اين قيافه رو واسه من نگير . رضا همه چيزو برام گفت . »
« رضا ؟ »
« مث دخترم ازت نگه داري كردم . اين جا اگه يه وقت غذايي پخته ي يا جارويي زده ي ، خودت خواسته ي ، كسي انتظاري نداشته . نذاشتم يه قرون از مهرتو خرج كني. گذاشتم پس انداز كني واسه مبادات . ولي تو …»
با لباني فشرده به مهين خيره شد و بعد با نفرت روي گرداند .
اشك هاش سرازير شدند . خواست چيزي بگويد ، اما طلعت به حرف آمد : « خجالت نكشيدي با جووني كه از خودت هف هش سال كو چيكتره ، ريختي رو هم ؟ »
سرش را انداخت پايين. يعني رضا همه چيز را گفته ؟ مو به مو ؟ گفت : « مي دونم در باره م چي فكر مي كنين ، خاله ، ولي باور كنين من بي تقصيرم . »
طلعت با نفرت نگاهش كرد و چهره اش را در هم كشيد و گفت: « بي تقصيري؟ »
بريده بريده گفت: « نصف شب اومد سراغم. شما و اون خدا بيامرز سوريه بودين. »
« مزخرف نگو خواهش مي كنم . من زنم و خوب مي دونم تا نخوام، كسي نمي تونه مجبورم كنه . حتما رو ديده . دختر چارده ساله هم نيستي كه بگم چشم و گوش بسته بودي. سي و هش سالته… بعدشم، من و همايون سوريه بوديم ، نيكو و بهرامم نبودن؟»
« پس بذارين منم حرف بزنم . »
« حالا معني قهر و آشتياتونو مي فهمم . »
« بايد حرفاي منم بشنوين ، خاله . »
« چقدر احمق بودم . يعني اصلا يه ذره احتمالم نمي دادم كه … »
بريده گفت : « ما صيغه خونده بوديم ، خاله . »
طلعت از جا پريد . فرياد زد: « پاشو برو گم شو از اين خونه بيرون هرزۀ كثافت…بي سر و پا … خجالت نمي كشي تو روي من همچين حرفي مي زني ؟»
ايستاد. گفت : « خاله جون يواش تر …»
« براي من عذر بدتر از گناه مي آره . »
« بشينين حرفاي منو هم بشنوين ، خاله . »
« همچين از چشمم افتاده ي كه… بگذريم… »
مهين به صورت خود سيلي زد. گفت: « اوني كه شما فكر مي كنين، من نيستم.»
و نشست و پيشاني اش را در دست گرفت و زار زار گريه كرد و با شنيدن صداي در آشپزخانه ترسان نگاه كرد كه ببيند كيست. كسي را كه دلش مي خواست باشد، نبود. بهرام بود. نه به او كه به طلعت نگاه كرد. پرسيد : « چرا داد مي زني؟»
مهين سرش را انداخت زير. طلعت فرياد زد : « به تو مربوط نيست . برو بيرون درو ببند . »
بهرام گفت : « مث اين كه از صدات خيلي خوشت مي آد !»
مهين به شنيدن صداي در آشپزخانه كه محكم بسته شد ، از جا پريد . صداي نيكو بلند شد كه : « چه خبرتونه ، بابا ؟ آبروم رفت . »
گفت : « مي دونين چند وقت به پرو پام پيچيد …»
طلعت با آن لرزش دست ها و رنگ پريده و رگي كه زير چشمش مي پريد ، فرياد زد : « چرا به من نگفتي تا خدمتش برسم اگه راس مي گي ؟ »
« يعني يه خونواده رو مينداختم به جون هم ؟ »
طلعت همراه با قطره هاي ريز آب دهانش فرياد زد : « لكاته ! »
مهين لحظاتي خيره به طلعت ماند و بعد ايستاد. گفت : « هر كي غير از شما اين حرفو بهم زده بود، چشماشو در مي آوردم . »
طلعت لرزان نشست. گفت:« به اسمت قسم مي خوردم …» و اشكي را كه جاري شد ، پاك كرد .
مهين گفت : « حالتون كه بهتر شد و از اين عصبانيت در اومدين ، صحبت مي كنيم…»
طلعت دوباره لب و دهانش را به هم كشيد . كفت : « من هيچ حرفي ديگه با تو ندارم بزنم. بايد از اين خونه بري. با وضعي كه پيش اومده، با گناه يا بي گناه ، بايد بري …»
زانو هاي مهين خم شد . دستش را گرفت به ميز كه نيفتد. گفت، با بغضي که از داغی داشت گلويش را آب مي كرد :« درسته … اين منم كه بايد از اين خونه برم … حتي بي گناه …چون طفيلي ام …»
« مي خواي تو بمون ، من برم . »
« نه ، مي رم ، ولي وقتي صحبتامو با رضا كردم …»
راه افتاد به طرف در . دستش را كه به ميز بود ، گرفت به ديوار . در را باز كرد و با بهرام رو به رو شد . در را پشت سرش بست و بي اعتنا به بهرام كه پرسيد : « چي شده؟»، در هال را باز كرد و از پله ها رفت بالا . مي لرزيد . تو پاگرد ايستاد . ديگر نتوانست خود را كنترل كند . بغضش شكست كه اگر نمي شكست …دارم خفه مي شوم … خدايا … نشست و با كف دست جلو دهانش را گرفت كه آن موج برآمده به جيغي بلند به زوزه اي بدل نشود…بلند شد ايستاد . دست به نرده گرفت و فرياد طلعت را شنيد : « به شماها ربطي نداره … برين بيرون بذارين به حال خودم باشم . »
از پله ها دوید بالا و خودش را انداخت توی هال بالا . چراغ را روشن نكرد . در اتاق رضا بسته بود. بازش كرد . رضا با ديدن او نيم خيز شد. پيرهن تنش نبود. گفت : « چه خبرته ؟ »
در را بست . گفت :« فكر نمي كردم اين قدر پست باشي …» و خود را انداخت روي تخت و با كف دست ضربه اي محكم کوبید به تن رضا كه صداش پيچيد . رضا ناليد : « آخ…» و خواست مهين را هل بدهد ، اما مهين ضربه اي ديگر به همان محكمي به پهلوی او زد و با جيغي فرو خورده گفت : « خجالت نكشيدي ، پست فطرت ؟ اينه رسمش …»
رضا خود را از تخت انداخت پايين و عقب عقب رفت و گفت : « تو بايد از اين خونه بري …»
« چرا نگفته بودي صيغه خونديم ؟ چرا منو تا حد يه فاحشه آوردی پايين؟»
رضا آرام آمد جلو و پيرهنش را برداشت . جاي پنجه هاي مهين روي پوستش به سرخي مي زد . گفت : « فرقي ام مي كرد ؟ »
مهين به رانِ خود كوفت . گفت : « اصلا چرا گفتي ؟ » و صورتش را در دست هاش گرفت و گريه كرد. گفت : « آخه من چرا بايد تقاص پس بدم ؟ من كه سرم تو لاك خودم بود . تو بند كردي به من نه من به تو . تو اومدي جلو . التماس كردي . پاپي ام شدي . چقدر گفتم نه ؟ چقدر التماس كردم دست از سرم برداري ؟ »
« تو درست مي گي . من اشتباه كردم پاشو هم خوردم . فكر مي كني براي يه مرد آسونه فهميدن اين كه نمي تونه با زن طرف بشه ؟ من خرد شد ه م … بيشتر موهام سفيد شده … نمي بيني ؟ قلب درد گرفته م … معده مم كه داغونه …»
« گناه من اين وسط چيه ؟ تو ناتواني ، من بايد نقره داغ بشم ؟ »
رضا با نفرت نگاهش كرد. گفت: « برات خيلي لذت بخشه كه به روم بياري، آره ؟»
مهين پيشانيش را در دست گرفت و سر تكان داد و گريه كرد، آرام . گفت : « خاله راس مي گه . بايد بهش مي گفتم و مي ذاشتم از اين خونه مي رفتم . اين جوري حداقل سربلند بودم . » و به رضا نگاه كرد كه پشت به او ايستاده بود و انگار دكمه هاي پيرهنش را مي بست . حالا كجا بروم؟ چه دليلي براي رفتنم بياورم ؟ شروع كرد به لرزيدن و زار زدن . تخت بالا و پايين شد . صداي رضا را شنيد : « ببين مهين ، تو مشكلات خودتو داري منم مشكلات خودمو . »
مهين سر بر داشت و نگاهش كرد ، طوري كه رضا سرش را انداخت پايين ، حتما از خجالت . گفت :« آخه چرا گفتي ، رضا ؟ فكر آبروي منو نكردي ؟ »
رضا بلند شد رفت طرف پنجره طرف پرده ها ي سرمه اي كه رنگش را من ، من احمق انتخاب كرده ام. ايستاد. گفت : « هر بار مي بينمت ، يادم مي افته كه …» و چرخيد رو به مهين . گفت : « حالا ديگه اينا مهم نيست …مشكلِ الان من بهرامه . چشم ندارم ببينمش . انگار بو برده باشه ، هي مي خواد حالمو بگيره . مطمئنم بهت نظر داره . » و به گريه افتاد . گفت : « نمي دونم چه خاكي توی سرم بريزم ، مهين . نمي دونم . خواهش مي كنم از اين خونه برو . نمي خوام از من نقطه ضعف داشته باشه . اگه بخواد به تو بند كنه ، من ديوونه مي شم . برو . خب ؟ اين طوري بهتره . »
« همين جوري واسه خودت يه چيزي مي گي . كجا برم ؟ جايي رو دارم ؟ وضع منو نمي دوني ؟ »
رضا گفت ، نرم : « حتي شده براي يه مدت كوتاه …» و رو به پنجره چرخيد . از لحن رضا فهميد كه رضا خودش هم مايل به رفتن او نيست ، براي همين بلند شد رفت به طرفش و از پشت بغلش كرد و صورتش را به شانه او چسباند و گفت : « تو رو خدا ، رضا ، كوتاه بيا . هر كاري بگي مي كنم . ديگه از زيرش در نمي رم . هر وقت خواستي ، كافيه اشاره كني . »
رضا با ضرب خود را از آغوش او بيرون كشيد و رفت طرف تخت . داد زد : « نمك رو زخمم نپاش ، مهين . »
مهين رفت كنار رضا نشست و بازوش را گرفت . گفت : « كمكت مي كنم خوب شي . خوبم مي شي . مطمئن باش . » و نگاهي به در انداخت و بلند شد و در را قفل كرد و به نجوا گفت : « الان مي خواي ؟ يا نصفه شب بيام ؟ »
رضا مي لرزيد . دندان ها را به هم مي ساييد . پنجه هاش را مشت كرد و در خود جمع شد و فرياد زد : «از اين جا برو . از اين خونه … تا يه كاري دست هر دومون ندادم ، برو . » و چرخيد و غلتيد و روي تخت دراز شد و سرش را در متكا فرو برد . زانو هاي مهين سست تر از پيش شد . به در تكيه داد و به شانه هاي باريك و لرزان رضا نگاه كرد و به لنگ هاي درازش كه وقتي مي ايستد ، كج مي زنند . هيچ وقت دوستش نداشته . فقط دلش سوخته . در خواب ديده بود او را با همين لنگ هاي دراز مي زايد و هر چه ازميان پاهاش بيرونش مي كشند ، تمام نمي شود . به تنها منظرۀ اتاق نگاه كرد كه بارها نگاهش كرده : تركي شاخه شاخه كه از بالاي لوله بخاري شروع مي شود و به نزديكي سقف مي رسد . برقي كه رعدش صداي هن و هن عصبي رضا بوده .
گفت : « تف! » و كليد را در قفل چرخاند و در را باز كرد و از اتاق زد بيرون . در پشت سرش با صدا بسته شد. ميان هال ايستاد . سرما را احساس كرد . لرزيد . به گور همه چيز . رفت طرف پنجره . نه بيرون را كه خود را ديد . سايه اي . فقط . حالا بايد وسايلش ر ا جمع كند و بگذارد توي ساك . ساكي كه ياد آور تنهايي است . هيچ كدامشان به بدرقه ام نمي آيند . بيرون از اين جا هم كسي نيست كه به استقبال بيايد… خب مهين خانم… حالا چي ؟
صورتش را در دست هاش پوشاند و گريه كرد . آرام تر … چه خبر است ؟ دنيا كه سر نيامده … پس آرام تر گريه كن . بس است هر چقدر خوار شده ا ي …
اسم خودش را شنيد. يا نه؟ اما چرا. انگار از كوچه است . گوش داد . نه، خيال نيست . صدا از كوچه هم نيست . پس… چرخيد رو به اتاق رضا . درش بسته بود . به گوشه چشم سايه اي را ديد و چرخيد . هوم… بهرام است … سرش را از لاي در اتاقش بيرون آورده بود . اشاره كرد بيا . يك لحظه به نظرش رسيد فرياد بزند چرا دست از سرم بر نمي داري ، اما برق نگاه بهرام … حتي در تاريكي … نگاهش را از بهرام گرفت و به در اتاق رضا دوخت . سگ زرد برادر شغال . اما اين رضا بايد ادب بشود . بايد از اين خانه بروي . كثافت … همين ؟ بروم ؟ آن هم به خاطر اين كه تو مرد نيستي ؟
« پس چرا نمي آي ؟ »
در نجواي بهرام شوق بود … ترس هم هست …
« بيا تا كسي نيومده … فقط مي خوام حرف بزنم … باور كن …»
راه افتاد به طرف اتاق بهرام. دلش مي خواست رضا ببيند كه او به كجا مي رود .
بهرام در را كامل باز كرد تا مهين داخل شود .
« چيكار داري ؟ »
بهرام در را قفل كرد و تا مهين خواست اعتراض كند، گفت: « هول نكن. كليدو مي ذارم روي در. هر وقت خواستي مي توني بري. فقط مي خوام با خيال راحت صحبت كنيم. »
گفت : « هيچ مي دوني اگه مادرت بفهمه من اين جام و درم قفله، چه الم شنگه اي راه میندازه ؟ »
حالا ديگر چه اهميتي دارد ؟ از اين كه بدتر نمي شود .
بهرام گفت : « بي خيال . » و ضبط را روشن كرد . گفت : « زياد طولش نمي دم ، دخترخاله . مي رم سر اصل مطلب . »
دروغكي گفت : « تو رو خدا زودتر . من همين جوريشم دردسر دارم …»
« بشين . »
در لحنش تحكم بود. هر چقدر اين زورگو ست، رضا تو سري خور است. نشست لب تخت. بوي تن بهرام از ملافه اش بلند بود، بوي تني كه انگار بوي ادوكلن هم هست .
« من از رابطه ت با اون بچه ننه خبر دارم .»
خيلي تعجب نكرد . اهميتي هم ندارد . ديگر ندارد . گفت : « مادرت هنوز هيچي نشده جار زد ؟ »
«من خودم فهميدم . چن وقته . اگه تو زن زرنگي هستي ، اون آدم بي شعوريه . حركاتش داد مي زد. تعجبم مادرم چطور تا حالا متوجه نشده بود …»
مهين احساس شرم كرد . سرش را انداخت پايين . فكر يك همچين روز هايي را اصلا مي كردي ؟ اين تويي ، مهين ؟ گفت ، فقط براي آن كه جلوی ضرب گفته هاي بهرام را بگيرد ،كه خيلي هم در باره اش بد فكر نكند : « يه كلمه در نيومده به خاله بگه كه صيغه خونده بوديم . »
و با نگاه به بهرام خواست تاثير حرفش را در او بسنجد. بهرام پوزخند زد و نشست لب تخت نزديك او. گفت : « دو سه بار خواستم نصفه شبايي كه مي رفتي تو اتاقش، بیام مچتونو بگيرم، اما ترسيدم سكته كني…»
مهين سر بر نمي داشت.
بهرام گفت: « با اون هن و هناش … » و پووفي كرد و آرام به زانوي خود زد .
مهين جمع تر نشست. گفت ، با صدايي كه شرم شعله اش را پايين كشيده بود : « چي مي خواستي بگي ؟ »
« من نمي دونم تو و اون بچه ننه تا كجاها پيش رفتين. نمي خوامم بدونم. ولي اينو مي دونم كه هم اون مي خواد تو از اين خونه بري هم مامانم. نيكو ام كه طرف اوناس . درسته ؟ »
« اوهوم…»
« نظر خودت چيه ؟ »
نفس عميق كشيد و گفت: « نظر من چه اهميتي داره ؟ اين جا خونۀ شماهاس. » و طره هاي مويش را از روی صورت زد كنار و گفت : « با اوضاعي كه پيش اومده، مجبورم برم. » و به بهرام نگاه كرد. لبخند مي زد، دوستانه. بد جنسي كه نمي كند، دوست داشتني است. گفت : « ولي كجا ؟ نمي دونم . »
از اين كه بهرام ناگهان دستش را گذاشت روي ران او، از جا پريد . بهرام لبخند زد . گفت : «مي تونم كاري كنم نري . » و با آرامش دست مهين را گرفت و با همان آرامش او را بر تخت نشاند. گفت : « هم مي تونم رضا رو سر جاش بنشونم هم دهن مادرمو ببندم . » و دستش را دوباره روي ران او گذاشت . مهين به دست او نگاه كرد و همچنان خيره ماند . گفت : « دستتو بردار ، بهرام . من جاي مادرتم . »
« تفاوت سن من و اون بچه ننه فقط چار ساله . »
« بذار برم بهرام . »
« يعني از اين خونه بري ؟ »
سستي به پاهاش برگشت. صورتش را در دست هاش پوشاند و سر تكان داد كه نمي دانم و كم كم از جنبش دست بهرام در خود فرو رفت .
« تو يه مرد مي خواي ، من اينو خوب مي فهمم ، چون خودمم يه زن مي خوام، زني مثل تو . »
« آزارم نده بهرام … »
چه دست وقيحي دارد .
« درسته كه جوون نيستي ، اما نمي دونم چرا بيشتر از هر دختري داغم مي كني . مي دوني كه امكانشو دارم با هر كي بخوام دوست شم ، اما تو … »
گفت : « آخه شما دو تا داداش از جون من چي مي خواين ؟ » و دست بهرام را محكم گرفت و گذاشت روي تخت و دامنش را كشيد پايين . لرزش دست بهرام را احساس كرده بود. مي خواهد خود را با تجربه نشان بدهد، اما نيست . فکر کرده نمی دانم تا حالا دوست دختر نداشته.
« يه معامله اي مي كنيم . »
مهين اشك هاش را پاك كرد . گفت : « لازم نيس بگي . مي دونم چي مي خواي .»
« حاضري ؟ »
« همه تون مثل همين . »
« منو با مرداي ديگه مقايسه نكن ، مخصوصا با این عنتر! »
« كاش مي مردم . »
« زياد وقت نداريم . جواب بده . حاضري؟ »
« شماها فكر كرده ين من چيه م ؟ يه فاحشه ؟ »
« فقط بگو آره… »
بلند شد ايستاد. گفت : « اين خونه ديگه جاي من نيست. »
بهرام دستش را گرفت . گفت : « اگه بخواي، همين خونه رو برات بهشت مي كنم. »
تسخر زد و دست بهرام را با خشونت رد كرد و رفت به طرف در. دستگيره را گرفت ، اما نچرخاند. سرش را گذاشت روي در . صداي ضبط بلندتر شد. رو به بهرام چرخيد و نگاهش را از صورت و سر او گذراند و به قاب گوبلن كولي رقصان نگاه كرد كه كار نيكوست. نگاهش به پوستر درياي مواجي رسيد كه اسبي تيز رو از ميانش مي گذشت و در قابي ديگر اندام كشيدۀ زني را در دامني سرخ در دشتي سبز ديد و طرح رنگ در رنگ پرده اتاق را مثل هميشه پسنديد و پلك ها را بر هم گذاشت. دهانش چقدر تلخ است. گفت: « خوبه ، پيشرفت كرده م. شوهرم طلاقم داد ، چون بچه م نمي شه… داداشت از خونه بيرونم مي كنه، چون خودش مرد نيست. حالا هم نوبت توئه كه فقط مي خواي باهام كيف كني! »
بهرام صداي ضبط را كمتر كرد . گفت: « معاملۀ شيرينيه . »
برق نگاهش بيشتر شده بود و او را مثل يك ميوۀ پوست گرفته نگاه مي كرد . راه افتاد و در كمد بهرام را باز كرد . از بوي تند حوله بهرام سرش را پس كشيد. هيچ كدام از پيرهن هاي بهرام ساده نيست. اگر راه راه نباشند ، چهارخانه اند و اگر اين دو نباشند ، نقشدارند. نيم نگاهي به بهرام انداخت و گفت : « ببينم چيكار مي كني … »
« نيرو لازم دارم . »
دستش را برد عقب كه مثلا اداي سيلي زدن در آورده باشد. اخم هم كرد . بهرام كيف كرد و آب دهانش را قورت داد . نبايد از حالا رو ببيند . بايد سختي بكشد . بهرام قدمي پيشتر گذاشت و دست ها را از هم باز كرد و لبخند زد . گفت : « انصاف داشته باش، مهین جون… بايد با سه نفر حسابي در بيفتم …» 1366