اين اثر اقتباسي است از داستان نواي شعله، نوشته جان تينتور
محصول سال 1946، ساخته آلفرد هيچكاك
بدنام همچنان فیلمنامهای تر و تازه است و گذشت بيش از ۵۰ سال از تاريخ نگارش آن باعث نشده از تازگياش كاسته شود. اگر حتي چنين احساسي هم به وجود آيد، براي اين است كه موضوعهايي از اين دست بارها در فيلمهاي ديگر تكرار شده، وگرنه بدنام توانسته پس از ۵۰ سال جايگاه ويژه خويش را حفظ كند و من در اين نوشته قصد دارم به چراي اين تر و تازگي بپردازم و توضيح دهم كه فیلمنامه از چه خاصيت يا خواصي برخوردار است كه توانسته با وجود بعضي نقصها و بعضي سهلانگاريها در طراحي داستانش تازگياش را استمرار بخشد و بوي كهنگي نگيرد.
خلاصه فیلمنامه از اين قرار است: دوشيزه آليسيا هو برمن كه پدرش به عنوان جاسوس آلمان دستگير و محاكمه شده، از طرف نيروهاي اطلاعاتي مأمور به ايجاد ارتباط با الكس سباستيان میشود كه از جاسوسان بانفوذ آلماني است. مأموريت آليسيا از طريق دولين صورت میگيرد. دولين و آليسيا در همان برخوردهاي اوليه دلباخته هم میشوند. انجام مأموريت آليسيا با وجود عشقي كه ميان او و دولين پيش آمده، سخت میشود، اما اين دو به كمك هم سر راه الكس كه از دوستان پدر آليسيا و از عشاق قديم او بوده، قرار میگيرند. آليسيا با الكس ازدواج میكند؛ ازدواجي كه تحملش هم براي آليسيا سخت است هم براي دولين، اما وظيفه چنين حكم میكند. آليسيا براي آنكه دولين بتواند وارد خانه او شود، مهماني بزرگي ترتيب میدهد و در مهماني به كمك دولين متوجه میشوند كه الكس و دوستانش در بعضي از شيشههاي مشروب اورانيوم نگهداري میكنند. الكس كه به رابطه آليسيا و دولين مشكوك است، آنها را تحت نظر دارد. او متوجه میشود كه كليد انبار در دستهكليد او نيست. با برنامهريزي درمیيابد كه كليد را آليسيا برداشته و اكنون برگردانده است. الكس جاسوس بودن آليسيا را با مادرش در ميان میگذارد و اين دو از ترس آنكه مبادا دوستانشان متوجه اشتباه بزرگ الكس در ازدواج با آليسيا شوند، تصميم به كشتن آليسيا میگيرند، زيرا دوستان الكس كمترين رحمي به كسي كه موقعيت آنها را به خطر اندازد، نميكنند. آليسيا سر قرار با دولين حاضر میشود. دولين كه تصور میكند او خمار مشروب است، اهميتي به حال او نميدهد، اما وقتي مدتي میگذرد و آليسيا سر قرارهايش حاضر نميشود، به فكر چاره میافتد. از آن سو آليسيا متوجه میشود كه الكس و مادرش قصد جان او را كردهاند. بر اثر خوردن سم آنقدر بيحال و بيرمق است كه نميتواند اقدامي براي نجات جان خويش بكند. دولين براي سر درآوردن از كار آليسيا سرزده به خانه الكس میرود و آليسيا را كه در حال مرگ است، در رختخواب پيدا میكند. دولين آليسيا را در حالي از خانه الكس خارج میكند كه الكس و مادرش در حضور دوستانشان جرئت ندارند از ترس افشاي اشتباه الكس مانع رفتن آن دو شوند. اما دوستان الكس كه پي به ماجرا بردهاند، آماده كشتن الكس میشوند...
بعضي موضوعها از نظر شأن و مرتبه درجه تيمساري دارند، بعضي سرهنگاند، بعضي سرواناند و بعضي گروهبان. موضوع بدنام از آنهايي است كه درجه تيمساري بر دوش دارد، چراكه عناصرش (درونمايه، كشمكش، پيام) از استعداد و پتانسيل بسيار بالايي برخوردارند و به اندازه كافي انرژي دارند كه مخاطب را در هر قشر و هر سطحي با خود همراه و همدل كنند.
درونمايه يا حرف اصلي موضوع اين فیلمنامه عشق است؛ عشقي كه ميان آليسيا و دولين روي میدهد. اگر اين عشق اتفاق نميافتاد، قطعاً ما با موضوعي طرف بوديم كه در عين داشتن هيجان و وجود ماجراهاي جاسوسي، به اين سطح از جذابيت نميرسيد. عشق جاري ميان آليسيا و دولين باعث میشود ناگهان مأموريت در نظر گرفتهشده براي آليسيا كه به تور انداختن الكس و ورود به خانه اوست، رنگوبويي ديگر به خود گيرد. مخاطب كه تازه میخواهد با عشق آليسيا و دولين درگير شود، ناگاه دستخوش ماجرايي میشود كه هر چند در كار جاسوسي بسيار عادي و روزمره است، اما در اينجا با وجود نهال عشقي كه تازه میخواهد برويد، بهشدت تلخ و ناخوشايند میشود، و البته همين ناكامي عشق اين دو را برجستهتر میكند. همين عشق است كه باعث میشود انجام وظيفه براي آليسيا و دولين آزاردهنده و حتي منفور شود، آنقدر كه دولين براي فراموش كردن آليسيا تقاضاي انتقال به اسپانيا را میكند، زيرا تحمل ديدن آليسيا را در وضعيت بهوجودآمده كه خود نيز در آن نقش داشته، ندارد. در عين حال عشق است كه باعث نجات جان آليسيا از مرگ میشود، زيرا اگر دولين عاشق نبود، هرگز چنين سرسختانه پيگير علت نيامدن آليسيا به سر قرار نميشد و حتي چنين خطر نميكرد كه براي سر درآوردن از علت غيبت او پا به خانه الكس، يعني مكان پرخطري بگذارد كه احتمال كشته شدنش در آنجا كم نيست. و سرانجام اينكه رنج اين عشق است كه آليسيا و دولين را تحت تأثير خويش متحول میكند. هم دولين از غروري كه به آليسيا و خود او لطمه زده، دست میكشد و متواضعانه عشقي را به آليسيا ابراز میكند كه از همان نگاه نخست گرفتارش شده، و هم سموم بيبندوباري و سبكسري را از وجود آليسيا پاك میكند تا او خود را با همه وجود صرف معشوقي كند كه دولين است. پس عشق موتوري است كه هم داستان را بهخوبي به حركت درمیآورد، هم به آن كشش میدهد، هم مخاطب را همراه و درگير میكند.
اما كشمكش، عنصر ديگر موضوع، كه حاصل تضاد (انديشه، اخلاق، روحيه و…) و تقابل (برخورد فيزيكي) است، در اين فیلمنامه نيز بهخوبي كاركرد دارد و جذابيت بسيار به آن میبخشد. كشمكش در موضوع اين فيلمنامه در دو سطح عمل میكند؛ يكي كشمكشي كه ميان آليسيا و دولين است و ديگري ميان آليسيا و دولين و نيروهاي اطلاعاتي امريكايي از يك سو و الكس و مادرش و دكتر اندرسن و ديگر ياران الكس از سوي ديگر. از آنجا كه قرار است در اين نوشته فقط عوامل طراوت و تازگي اين فیلمنامه به بحث آيد، من فقط به شرح كشمكش ميان آليسيا و دولين بسنده میكنم. از ابتدا ميان اين دو كشمكش وجود دارد، البته كشمكش در سطحي از تضاد شخصيتي كه اتفاقاً همين عامل جذابيت بيشتر است. دولين در ابتدا به آليسيا به چشم يك ابزار نگاه میكند و آليسيا در مقابل اين نگاه مقاومت و برخورد میكند. آليسيا جذابيتهاي زنانه را براي جذب هر مردي داراست و دولين نيز از اين قاعده مستثنا نيست. هر چه آليسيا تابع احساسات عمل میكند، دولين عاقل است و احساسات خود را بهخوبي مهار میكند، و كشمكش از همينجا آغاز میشود؛ از تضاد شخصيتي آليسيا و دولين كه آن دو را مدام در رويارويي با هم قرار میدهد. وقتي آليسيا متوجه میشود كه دولين مأمور است، با خشم و نفرت میخواهد او را از ماشين خود پياده كند و وقتي دولين مقاومت میكند، در كتك زدن دولين تا آنجا پيش میرود كه دولين مجبور میشود او را كه مست است و ممكن است بر اثر رانندگي به خود و ديگران صدمه بزند، با ضربهای بيهوش كند و خود رانندگي ماشين را به عهده گيرد. اين تضاد طي روزهاي آينده در همين سطح با بيان ديالوگهايي كه نشان از دست انداختن يكديگر دارد، ادامه پيدا میكند تا در سكانسي كه عشق آن دو پختهتر شده و از وجود هم به احساس امنيت رسيدهاند، آنقدر كه آليسيا عاشقانه حاضر است به خاطر خوشايند دولين حتي آشپزي كند؛ كاري كه به اعتراف خود از آن نفرت داشته. تضاد شخصيتها در اينجا سرنوشتساز میشود. دولين براي كسب خبر میخواهد زنگ بزند به هتل محل اقامت خود ببيند آيا از طرف سازمان احضار شده يا نه؟ او در پاسخ به آليسيا كه میپرسد مجبوري، میگويد مجبورم. در صورتي كه آليسياي احساساتيِ عاشق نه چنين اجباري را میپذيرد، نه به آن اعتقاد دارد، زيرا موتور او را عشق راه میاندازد نه احساس وظيفه در قبال وطن، و تضاد در اينجا چهره مینماياند؛ تضادي كه دولين را وامیدارد با وجود عشقي كه نسبت به آليسيا پيدا كرده، وظيفه را فراموش نكند و به هتل زنگ بزند و چون احضار شده، ناچار نزد پرسكات برود و با پيشنهاد نحس او كه دستور برقراري رابطه عاشقانه آليسيا با الكس است، روبهرو شود. دولين چنان جا میخورد كه بطري شامپايني را كه به درخواست آليسيا براي جشن دونفرهشان خريده، در دفتر پرسكات جا میگذارد؛ يعني عشقي كه قرار بود شكل بگيرد، بايد مثل همان بطري شامپاين به فراموشي سپرده شود، يا فداي وظيفهای شود كه سازمان به عهده او و آليسيا گذاشته. تضاد شخصيتها در اينجا نيز سرنوشتساز است، به اين ترتيب كه آليسياي احساساتي منتظر شنيدن يك نه از طرف دولين است تا مأموريت محوله را نپذيرد، اما دولين با وجود عصبيتي كه از اين مأموريت دارد، قبول يا رد مأموريت را به خود آليسيا وامیگذارد؛ آن هم در جايي كه آليسيا میگويد: «اقلاً چيزي رو كه به اونها نگفتي، به من بگو. كه قبول داري من دختر خوبي هستم، كه عاشق توام و ديگه به گذشته برنميگردم…» و پاسخ دولين چنين است: «تو مسئول خودت هستي.» يا «بستگي به خودت داره.» و آليسيا نااميدانه میگويد: «گور باباي آليسيا هم كرده… بره به جهنم…» آنچه دولين را وا نميدارد تا بهصراحت بگويد قبول نكن، بيشتر از آنكه تعهد سازماني و احساس انجام وظيفه در قبال وطن باشد، ناشي از نياز او به شنيدن كلمه نه از سوي آليسياست، تا از اين طريق به عشق زني اعتماد كند كه تاكنون ماجراهاي عشقي بسياري را از سر گذرانده و برايش رابطه برقرار كردن و رابطه را به هم زدن كاري عادي است، چنانكه آليسيا در حضور دولين در خانهاش از كمودور میپرسد: «دوستم داري؟» و پاسخ میشنود: «تو زن زيبايي هستي…»
نياز دولين به شنيدن كلمه نه از سوي آليسيا در حكم باور عشقي است كه آليسيا به او ابراز میدارد، و نيز ارضاي اين حس مردانه كه او در نظر آليسيا در مرتبهای بهتر و بالاتر از مردان ديگري است كه تاكنون با آنها رابطه داشته است. دولين میخواهد به اين اطمينان از سوي آليسيا برسد كه مرد دلخواهش را يافته و حاضر است براي او تن به هر مضيقهای بدهد، اما از اين سو آليسيا كه واقعاً به چنين احساسي رسيده، به عنوان يك زن منتظر دستور دولين است تا به اين باور برسد كه دولين برخلاف روزهاي پيشين او را عاشقانه پذيرفته، و چون نيازش پاسخ داده نميشود، نااميدانه مأموريت را میپذيرد. بنابراين آنچه از اين تضاد برمیآيد، ناشي از تفاوت عميق دو شخصيت است كه ايجاد بحران میكند. از اينجا به بعد است كه تضاد اين دو به مرحله تقابل میرسد و هر بار كه يكديگر را میبينند، به يكديگر زخم زبان میزنند، مخصوصاً دولين كه هر چند دوست ندارد فكر كند آليسيا زني هرزه است، اما هر بار كه او را میبيند، از لجي كه دارد، همين تصور را ابراز میكند تا آليسيا را شريك رنج خود كند.
اما پيام به عنوان حرف اصلي موضوع. وقتي فكر اصلي عشق است و كشمكش ميان عشق فردي و وظيفه جمعي، پيام يا حرف اصليای كه از اين ميان برمیآيد، چيست؟ در بحث وطنپرستي آليسيا با بيحوصلگي میگويد: «بنده گول اين حرفها رو نميخورم… حالم از وطنپرستي و وطنپرست به هم میخوره…» و در پاسخ به اعتراض دولين میگويد: «با يه دست پرچم رو تكون بده، با دست ديگه جيب مردم رو خالي كن. وطنپرستي شماها اينه. مال خودتون!»
اما آليسيا به خواست سازمان اطلاعاتي تن درمیدهد، زيرا اعمال و گفتار او را منطق رهبري نميكند. ظاهراً آليسيا و دولين وظيفه جمعي را بر عشق فردي ترجيح میدهند و در اين راه حتي تا مرحله مرگ نيز پيش میروند، اما به نظرم ديدگاه نويسنده فراتر از اين است كه وظيفه ميهني را بر عشق فردي رجحان ببخشد.
در بدنام وظيفه ادا میشود، آن هم در شرايطي كه آليسيا در خطر مرگ قرار میگيرد، و اگر نبود عشق دولين به او، قطعاً با سم به هلاكت میرسيد. اما آنچه منجي او میشود، عشق است؛ آن هم عشق مأمور كاركشتهای كه زير و بم سازمان را میشناسد و میداند كه چه روابط خشكي بر آن حاكم است و اگر او نجنبد، معلوم نيست چه به سر زني خواهد آمد كه زندگياش را در راه اهداف آنها در طبق اخلاص گذاشته است. آنچه از اين فیلمنامه به عنوان پيام منتقل میشود، اين است كه عشق خود نيز يك وظيفه است و بهاي آن اگر از وطنپرستي بيشتر نباشد، كمتر نيست. براي همين است كه دولين براي نجات آليسيا همانگونه عمل میكند كه آليسيا براي وطن كرده است، و اتفاقاً آنچه اين فیلمنامه را ارجمند میكند، عمل دولين در نجات جان آليسياست. مخاطب جز اين انتظار ندارد و اگر غير از اين میبود، قطعاً از فيلم استقبال نميشد، زيرا مخاطب به نامردي از هر جنسي كه باشد، پشت میكند. مخاطب اصولاً ازدواج مصلحتي آليسيا و الكس را نميپذيرد و بيشتر آليسيا و دولين را زن و شوهر میداند. در واقع اين دولين است كه احساس میكند به حريم زندگي خصوصي او تجاوز شده، وگرنه در دفتر پرسكات به بردزلي كه از آليسيا به عنوان يك زن خراب ياد میكند، كنايه نمي زد كه: «… وقتي قراره صحبت از خانمهاي محترم بشه، دوشيزه هوبرمن نميتونه حتي به همسر شما كه الان تو نيويورك با سه تا بانوي محترم ديگه مشغول بازي بريجه، نزديك بشه… اون فقط به درد اين میخوره كه جونش رو براي ما به خطر بندازه…»
اعترافات عاشقانه دولين به آليسيا هنگام نجات او از خانه الكس مؤيد اين نظر است كه دولين احساس میكند بايد آليسيا را به عنوان همسر خود همانطور محافظت كند و براي او همان شأن و احترامي را قائل باشد كه امثال بردزلي براي زندگي خصوصي و همسر خود قائل است، زيرا دولين صداقت آليسيا را دريافته و فهميده كه آنچه از او سر میزده، نه از سر هرزگي، كه ناشي از احساس تنهايي بوده است. بنابراين پيامي كه از فیلمنامه برمیآيد، اين است كه عشق خود نيز وظيفه است؛ چه اين وظيفه جمعي باشد، چه فردي. عشق مسئوليتآور است و عمل به آن شجاعت و ازخودگذشتگي میخواهد؛ چه براي وطن باشد، چه براي يك هموطن. بنابراين بن هكت با وجود بعضي سهوها فیلمنامهای نوشته است كه براي مخاطب مثل يك آدرس سرراست عمل میكند و او را به مقصود مورد نظر خود میرساند. بن هكت با اين فیلمنامه ميراث خوبي از خود به جا گذاشته است.