نگاهي به عشق و بانوي ناتمام
علي موذني
نگاهي به « عشق و بانوي ناتمام »
نوشتۀ امير حسن چهلتن، انتشارات نگاه، چاپ اول، 1381
عشق و بانوي ناتمام روايتي است در پنج بخش و جز بخش آخر هر بخش در چند فصل. آنچه اين اثر را خواندني مي كند، نه قصۀ آن كه شيوۀ روايت است . در اين داستان ما با چند روايت از يك زندگي طرف هستيم، شيوه اي كه ما را به تشكيك در برابر واقعيت وجودي زني قرار مي دهد كه موجوديتش ميان آنچه واقعا هست و آنچه مي خواسته است باشد، در نوسان است. براي همين در روايت هاي مختلف صورتي از او نمايانده مي شود كه در عين آن كه هست، نيست و در عين آن كه نيست، هست، و اين خواننده است كه بايد از اين ميان روايت خود را پیدا کند، روايتي كه به قطعيت آن نمي تواند قسم بخورد، زيرا احتمال خطا در آن وجود دارد. اما اين ها مهم نيست، زيرا اهميت اين گونه داستان ها نه در قطعيت يافتن واقعيت كه در روند شكل گيري داستان و شراكت خواننده در دوباره سازي آن است تا آن جا كه خواننده به ميزاني كه در شكل گيري دوبارۀ داستان فعاليت مي كند، به همان ميزان نيز داستان را مي فهمد. تکنیک به كار گرفته شده در اين رمان البته تازه نيست و بسيار بار توسط داستان نویسان در سراسر دنيا تجربه شده، اما آنچه مهم است، روايت منحصر به فرد هر نويسنده و ميزان اشراف او بر تكنيك است كه باعث مي شود تجربۀ او در به كارگيري روايتي دست كاري شده جايگاه انحصاري خويش را باز يابد . ضمن آن كه در روزگاري كه واقعيت ها قلب مي شوند و گسترۀ وسيع ژورناليسم ما را در معرض بمباران اطلاعات درست و نادرست قرار داده، رويكرد داستاني ما نسبت به واقعيت جز اين كه ابتذال را از ساحت آن دور كنيم، چه مي تواند باشد؟ به اين مبحث در ادامۀ متن بيشتر خواهم پرداخت.
ملك در چهار سالگي پدر و مادرش را بر اثر تيفوس از دست مي دهد. عمويش سرپرستي او را به عهده مي گيرد و او را در ده سالگي به نام پسر خود فرخ نامزد مي كند. شرط ارث بري فرخ از ميراث پدر در ازدواج او با ملك است. فرخ روز بعد از نامزدي به لندن مي رود و پنج سال بعد بر مي گردد و مدتي مي ماند و در اين ماندن وحشيانه از ملك كام مي گيرد و نشان مي دهد كه بيماري جنسي است. دوباره راهي لندن مي شود، با اين قرار كه دو ماهه برگردد، اما ده سال بعد برمي گردد، يعني سال ها بعد از مرگ پدر و زماني كه در مي يابد براي استفاده از ارث پدر ناچار است با دختر عمويش ازدواج كند. اين ازدواج براي ملك جز ناكامي و رنج و حسرت ندارد و حالا او در سنين پيري كه اطرافيانش از جمله فرخ را از دست داده، مي خواهد با نوشتن زندگي نامه خود بر ذهن خود كه از خاطرات پراكنده مغشوش است، مسلط شود و آن گاه آن را مثل بستۀ زباله اي پشت در خانه بگذارد تا از بو و طعم وجسميت آن آسوده گردد. چند بار تلاش كرده با نويسندگان مختلف به اين مقصود نائل آيد، اما آن ها يا با سوالات بي جا و احمقانه خط روايت او را مغشوش كرده اند يا با چشمان لوچ و بدجنس خواسته اند حذف و اضافه های او را نسبت به واقعيت به رويش آورند و مچش را بگيرند كه مثلا اين بخش با آن بخش نمي خواند يا قبلا چيز ديگري گفته بودي. اما ملك اين يكي نويسنده را خود انتخاب كرده، انتخابي كه به ظاهر دليل مهمش خوش تيپي و نوع لباس پوشيدن اوست كه ازنظر ملك همين ها براي آن كه او را قابل اعتماد كند و داستان زندگي او را سرو شكل بدهد، كافي است. اما آيا اين تنها انگيزه ي ملك در نوشته شدن زندگي نامه اش است؟ آيا نمي خواهد به اين بهانه نويسندگان را به خانه بكشد و با آن ها به تجربه اي جنسي برسد كه در زندگي با فرخ به آن نرسيده ؟ اين گمان وقتي تقويت مي شود كه ملك به سراغ نويسندگان زن نمي رود تا در همدلي آنان كه او را بهتر از مردان مي فهمند، به سامان خويش برسد. آيا او همچنان در پي آن است تا نقص وجودش را كه از ارتباط ناقص و مخرب با فرخ حاصل شده ،در وجود مرد يا مردان ديگر ترميم كند؟ نامزدي ناخواستۀ او در ده سالگي با پسر عمويي كه فرداي آن روز غيبش مي زند، بار رابطه اي را روي دوش او مي گذارد كه مانع از برقراري رابطه اي سالم با مردي ديگر مي شود. از دلايل نفرت فرخ به ملك يكي ناتواني خود در امور جنسي است، يكي القائات مهندس مقيمي در بارۀ ملك. فرخ ناتواني جنسي خود را به شكل هاي مختلف با برون افكني پنهان مي كند: با تهمت زدن به ملك كه تو فاسق داري، از خوابيدن با او خودداري مي كند و به اين ترتيب بيماري خود را در پس اتهام فسق به ملك مي پوشاند.يا ناتوانی جنسی خود را پُشتِ رفتن به شكار و اظهار قدرت در کشتن حیوانات، پنهان مي كند. از ياد نبريم كه پدرش نيز به شكار مي رفته، اما هميشه بي شكار بر مي گشته، زيرا نمي خواست از طريق شكار كردن چيزي را به كسي ثابت كند يا عيبي را مخفي نگاه دارد. پدر فرخ حتي معشوقه اي هم دارد كه آوازه ي عشقش به او همه جا پيچيده است و به دليل وجود همان معشوقه است كه مادر فرخ، خود را به آتش مي كشد. هرچند فرخ هيچگاه دست خالي از شكار بر نمي گردد، اما با القاي توهم فاحشگي به ملك گناه ناتواني خود را به گردن او مي اندازد و حتي وقتي ملك تحت تاثير القائات او و براي خوشايند او به ميان جمع دوستان فرخ مي رود و نياز جنسي را در رقص عرياني اش بر آنان عرضه مي كند، فرخ براي پوشاندن ناتواني خود، از آن جا كه تحت تاثير حس نرينگي دوستانش قرار گرفته، جلو آن ها با ملك مي خوابد و براي اثبات ادعاي خود بر فحشاي ملك ، دوستانش را به همخوابگي با او فرا مي خواند، به شرطي كه اين همخوابگي همان جا جلوي جمع صورت بگيرد. آن كه مانع مي شود، مهندس مقيمي است كه نمي تواند شاهد چنين فاجعه اي در خصوص زني باشد كه با او روابط پنهان و ديرينه دارد. آن اتفاق باعث گسست دوستي و به هم خوردن رابطۀ جمع مي شود. مصيب، نوكر خانه هم ديگر ماندن در آن خانه را بر نمي تابد، زيرا خانمش را در وضعي ديده كه از آن پس قادر به چشم در چشم شدن با اونيست و اين احتمال را ايجاد مي كند كه مصيب نيز در دل به ملك عشق مي ورزيده است. اما آيا تنها انگيزه ي فرخ براي به فحشا كشاندن ملك ناتواني جنسي است؟ فرخ به علت ناتواني از جنس زن متنفر است و قطعا هر زن ديگري نيز مي بود، همان سرنوشتي را پيدا مي كرد كه ملك با او پيدا كرده است . انگيزه اي كه فرخ را ناخواسته در اين مسير قرار مي دهد، اجبار او در ازدواج با ملك است. اصولا او چون خود واقف به ناتواني خويش است، از ترس ازدواج است كه به ايران بر نمي گردد، اما وقتي در مي يابد تنها راه استفاده از ثروت پدرش ازدواج با ملك است، به اين ازدواج تن مي دهد، زيرا ناز پرورده تر از آن است كه بتواند از اين ثروت و زندگي اشرافي بگذرد، پس انتقام اين اجبار را از ملك مي گيرد. در اين ميان القائات مهندس مقيمي به عنوان معتمد فرخ اما در باطن دشمن او و به عنوان كسي كه عاشق ملك است، نقش مهمي در به وجود آمدن نفرت فرخ از ملك بازي مي كند. او در طول زندگي آن ها واقعيت را در خصوص ملك قلب مي كند تا از نفرت فرخ به ملك و دوري اش از بستر او خود به كيف با ملك برسد . فرخ به رابطه ي مقيمي و ملك مشكوك است و سال ها در پي اين است كه آن دو را در موقعيتي ناجور گير بيندازد و برايش سوال است كه مقيمي چرا ازدواج نمي كند، اما مقيمي به ظرافت رفتار يك بند باز بر زندگي آن ها سوار است و عوامل خطر را يكي يكي از اين خانواده دور مي كند. نمو نه اش اخراج حشمت و مصيب است كه براي فرخ جاسوسي مي كنند و مقيمي با درك احتمال لو رفتن از سوي آن ها زمينه ي اخراجشان را بر خلاف خواستشان فراهم مي كند، زيرا او بر ملك نفوذ كامل دارد. ملك كه شيفتۀ فرخ است – شيفتگي و عشقي كه هيچگاه فرصت بروز نمي يابد – مهندس مقيمي را جايگزين فرخ مي كند و آنچه را دلش مي خواهد فرخ براي او انجام دهد ، حتي در نوع پوشش، به مقيمي منتقل مي كند. در واقع مقيمي مدل فرخ است براي ملك، همچنان كه اگر نويسنده انتخاب مي شود، به دليل شباهتش در رفتار و پوشش به فرخ است و به اين ترتيب ملك قصد دارد فرخ را در وجود ديگران براي خود تكثير كند. اصولا ملك كه از چهار سالگي مفعول زندگي واقع شده و نابساماني او و اغتشاش ذهنش نيز به همين علت است، براي اين مي خواهد داستان زندگي اش نوشته شود كه بتواند بر روند زندگي پيشين خود از طريق جا به جايي وقايع تاثير بگذارد و به اين ترتيب به باقيماندۀ عمر خويش فاعليت ببخشد. براي همين دو گونه روايت از زندگي خود دارد و چهلتن به درستي او را يك بار از منظر روايت سوم شخص محدود به ذهن او روايت مي كند و يك بار از طريق اول شخص. در روايت سوم شخص وقايع همچنانند كه براو رفته اند، اما در اول شخص وقايع چنانند كه او خود مي خواهد باشند . براي همين در روايت سوم شخص، حشمت كه كلفت خانه است ، اخراج مي شود، چون اسرار خانه را به خارج از خانه منتقل مي كند، اما در روايت اول شخص، حشمت خود قصد رفتن از اين خانه را دارد. در روايت سوم شخص حشمت به گونه اي عمل مي كند كه گويي الماس هاي فلامك را دزديده و مي خواهد با آن ها فرار كند ، اما ظاهرا خود نيز آن ها را گم كرده و همه جاي خانه را براي يافتنش جستجو مي كند، اما در روايت اول شخص حشمت جاي جاي خانه را جستجو مي كند، زيرا همۀ زندگي خود را در آن خانه جا گذاشته است . در مورد مصيب نيز چنين است. پس بخش اول كه روايت سوم شخص ملك است ، زماني است كه او انتظار آمدن نويسنده ي خوش تيپ را مي كشد و مطمئن و اميدوار است كه او خواهد توانست هم روايت مغشوش او را از زندگي سامان ببخشد هم حسي را كه فرخ در او ناقص كرده، ترميم كند. در اين روايت ما با كليتي از زندگي ملك در حال و گذشته آشنا مي شويم كه همان گونه كه ملك مدعي است ، خاطرات در ذهن او پراكنده و گذرا عمل مي كنند . اما بخش دو و سه روايت نويسنده ي خوش تيپ است ، هم از چگونگي ديدارش با ملك هم چگونگي شكل گيري رابطه ي آن ها و نيز روايتي كه او از خاطرات ملك با روايت ملك در مقام اول شخص دارد. ملك از آن جا كه چند نويسنده را براي آن كه به خاطراتش نظمي بدهند، تجربه كرده، به مباحثي همچون چگونگي به كارگيري واقعيت در داستان آگاه است، پس به نويسنده مي فهماند كه من روايت خودم را بي كم وكاست مي خواهم، اما نويسنده كه نمي تواند خود را تا سطح يك ضبط صوت پايين بياورد، در متن دخالت مي كند و نتيجه آن كه با اعتراض ملك روبه رو مي شود. البته ملك واكنش هاي آني نويسنده را در بيان خاطرات خود سازنده مي بيند، اما چون فكر مي كند ميزان دخالت هاكم كم زياد مي شود و روايت او هم مخدوش، به مقابله برمي خيزد. اين يك دليل استنكاف نويسنده از ادامه كار با ملك است. دليل ديگر او این است كه ملك مي خواهد با او رابطه ي جنسي برقرار كند كه اين يكي نويسنده را براي رفتن و بر نگشتن كاملا قانع مي كند. رفتار ملك در اين سن و سال براي ارضاي جسمش نشان مي دهد روايت او از بي گناهي خود در ارتباط با مردان ديگر فريبي بيش نيست. او در همۀ آن سال ها، چه در نبودن فرخ و چه در بودن او نياز خود را در وجود مردان ديگر جستجو كرده است. پس در روايت نويسنده، ما هر دو چهرۀ ملك را مي بينيم: آنچه هست و آنچه مي خواهد باشد. به همين ترتيب دو صورت از روايت را هم شاهديم، آنچه از قرائن به دست ما مي رسد و آنچه ملك در تناقضي آشكار از هستي خود و ديگران بيان مي كند. بيماري فرخ او را نيز بيمار كرده. اگر فرخ از او انتقام گرفته، او هم از فرخ انتقام مي گيرد، تا آن جا كه با پشت در نگه داشتن او باعث مرگش مي شود، مرگي فجيع بر اثر يخ زدگي. اما نويسنده بر روايت ملك كه جز از خود و از روابطش نمي گويد ، مسائل سياسي دوره ي پيش از كودتاي بيست و هشت مرداد سي و دو را وارد مي كند. طي چند جمله عملكرد مصدق از زبان جمع دوستان فرخ مطرح مي شود و ما در مي يابيم كه آن ها همه جزء مخالفان او و طرفداران سلطنت هستند و روابط نزديكي با انگليسي ها دارند و چه بسا جاسوسي آن ها را هم مي كنند. ملك به اين روايت اعتراض مي كند و مي گويد سياست اصلا جزء زندگي من نبوده . من غم خودم را داشتم و در اين ميان چه جايي براي سياست ؟ اما نويسنده با دخالت خود خاطرات ملك را استعاري كرده، به روايت خود وزني ديگر مي بخشد. در روايت او ملك تبديل به سرزمين ايران مي شود و قحبگان سياسي امثال فرخ و دوستانش در مقابله با مصدق به عنوان ملي ترين سياستمدار ما با ايران همان گونه رفتار مي كنند كه با ملك در آن شب وآن رقص شهواني. بيخود نيست كه فرخ درست همان شبي از سرما يخ مي زند كه شاه از ايران مي رود. يعني با رفتن شاه، بساط سلطنت نيز منجمد مي شود. روايت داستان از اين پس به دست مجتبوي مي افتد كه يك ژور ناليست است. از نظر نويسنده ي خوش لباس، روايت ملك كسي در حد مجتبوي را مي طلبد كه نه با واقع نمايي كه با واقعيت سرو كار دارد و خبر را چنان كه هست، روايت مي كند، زيرا اين نوع روايت جزء ذات خبر رساني است، يعني همان چيزي كه ملك دنبال آن است. و البته اين بهانۀ نويسندۀ خوش تيپ است براي گريز از دام ملك، وگرنه ملك از روايت زندگي خويش تغيير گذشته را به نفع اكنونِ خود مي طلبد. در واقع مجتبوي نمايان گر سطحي ديگر از روايت است كه از هنر فاصلۀ بسيار دارد. اما نكتۀ مهم در اين است كه روايت داستاني نويسنده در مقام يك هنرمند، تاثير خود را بر ملك گذاشته و عامل شناسايي او به خودش شده. يعني واقعيت زندگي او با ورود به دنياي داستان و پذيرفتن منطق آن پالايش شده، آن قدر كه روان او سامان مي يابد و او از مفعوليت در برابر سرنوشت خويش به فعليت مي رسد و باعث مي شود به حقيقت فناي زندگي خويش و عامل اصلي آن، يعني مهندس مقيمي پي ببرد و با كشتن او انتقام خود و فرخ را از او بگيرد، زيرا اين او بوده كه در تمام اين سال ها تخم نفرت را به دليل حسادت ورزي به فرخ در دل فرخ مي نشانده و زندگي آن ها را تباه كرده است. كسي كه با القائاتش باعث شده ملك حتي حشمت و مصيب را نيز از خود براند تا مقيمي بي سرخر بتواند به عشق او برسد و اين ميزان از درك ناشي از تاثير روايت نويسندۀ هنرمند بر ملك است.
خبر پيرزني كه بعد از پنجاه سال از فاسق خود انتقام گرفت، توسط مجتبوي خوانده مي شود. مجتبوي در حد يك كاتاليزور عمل مي كند، چرا كه داستان قبلا سير طبیعی خودش را طي كرده و در آستانۀ ورود به منزلگاه اصلي است. براي همين است كه مجتبوي هر چه نشاني ملك را مي جويد، او را نمي يابد، زيرا او در اين سطح از روايت قادر به يافتن كنه وقايع نيست. او فقط به سطح اخبار دسترسي دارد نه به عمق آن كه تحليل چرايي شكل گيري حوادث است.
بخش پنج، روايت ملك از نظرگاه اول شخص است. در اين روايت ديگر با ذهن مغشوش ملك كه در بخش اول شاهد آن بوديم، رو به رو نيستيم، بلكه با ذهنيت زني طرفيم كه خود را از پس ساليان بسيار بازيافته و نه مثل هميشه مقهور سرنوشت كه در مقام فاعل سرنوشت خويش است، زيرا واقع نمايي داستان او را به آن سطح از خود آگاهي رسانده كه بتواند به اغتشاشات ذهن خود كه ناشي از واقعيات زندگي است، پايان دهد. نبايد فراموش كنيم كه ملك استعداد پذيرش درك هنر را از خود نشان داده ، آن جا كه با ميوه ها ميز آشپزخانه را به شكل تابلوي سزان و بونار و ماتيس تزيين مي كند و در اين تزيين با جا به جايي بعضي ميوه ها و سبزي ها به زعم خود شاهكاري به وجود مي آورد. پس اين زمينه در او وجود داشته، هرچند شكوفا نشده است. عامل آن هم فرخ بوده است كه با سترون كردن زن استعدادهاي او را به محاق برده است، وگرنه چرا بايد مهندس مقيمي بگويد: « انگار او( فرخ ) مرد تا تو شيريني پزي ياد بگيري . » پس مرگ فرخ براي ملك دوباره زنده شدن است، هرچند خيلي دير، زماني كه روح او در پي شكفتگي است، جسمش پير شده است. بنابراين چهلتن با نوشتن اين رمان و بر گزيدن اين شيوۀ روايت سعي در بيان اين مفهوم دارد كه در برابر پلشتي واقعيت كه خود را با خشونت تمام بر ما عرضه و ما را بيمار و بيزار مي كند، هنر در مقام پالايش دهندۀ واقعيت و تبديل آن به واقع نمايي، ناجي حس زيبايي شناسي ما ست در برابر غول زشت واقعيتي كه به ابتذال كشيده شده است. زبان او با قوت و انسجام به پاكيزگي در طول رمان عمل مي كند و در بيان حس و تجربۀ اشخاص داستان كم نمي آورد و اين از نظر من يك توفيق است.
1383