علی موذنی
شخصیت های داستانی (1)
حادثه ای در پاریس، نوشتۀ گی دومو پاسان، مترجم محمد قاضی
« کسی که می خواهم داستانش را بگویم، یک زن بی اهمیت شهرستانی است که به طور سطحی و نسبی پرهیزگار و با تقوی بود…»
این توصیف موپاسان از قهرمان داستانش است که « زندگی ظاهرا آرام او در خانواده اش، کنار شوهری بسیار پر مشغله و دو طفل می گذشت که در مجموع وی را بی عیب و نقص معرفی می کرد…»
اما این زن آن طور که ادعا می شود، چندان هم بی عیب و نقص نیست. او خوانندۀ پرو پا قرص روزنامه های زردی است که از زرق و برق پاریس می نویسند و برای فروش بیشتر با انعکاس اخبار هنری و زندگی خصوصی هنرمندان و در اصل سلبریتی های آن دوران، تخیل این زن و امثال او را طوری فعال می کنند که پاریس را مرکز آمال و آرزوهای تحقق نیافتۀ خود بپندارند. شور زندگی پاریسی باعث شده زندگی زن به نظرش به شدت کسالت آور بیاید، آن قدرکه در شکوه تصورات خود از مردان پاریسی، تحمل شوهرش که شب ها دستمال به سرش می بندد و با هر نفسی که در خواب می کشد، حجم شکم گنده اش بالا و پایین می شود، برایش سخت و ملال آور است. رویا پروری زن باعث می شود برای رفتن به پاریس و از نزدیک دیدن آن، بهانۀ لازم را جور کند و تک و تنها راهی شود. اما هر چه بیشتر در سطح شهر پاریس می گردد، از آنچه روزنامه ها نوشته اند و او در باره شان رویا بافی کرده، کمتر می یابد. البته لهو و لعب و بی بندو باری هست، اما نه در بین هنرمندان و هنرپیشگان، بلکه در میان مردم عادی. در روز دوم یا سوم گشت و گذارش ناگهان جلوی مغازۀ لوکس فروشی متوجه می شود فروشنده سعی دارد عروسکی را به ژان وارن (نویسنده ای خیالی) که مردی فربه و کوتاه قد و کله طاس با ریشی خاکستری رنگ است، به قیمت هزار فرانک غالب کند، اما وارن به علت گران بودن قیمت زیر بار خرید نمی رود. زن که موقعیت را برای متحقق کردن رویاهایش فراهم می بیند و به هیچ وجه نمی خواهد آن را از دست بدهد، به قول موپاسان جنون آمیز وارد کارزار فروشنده و نویسنده می شود و « در حالی که چشمانش را با بی حیایی به او دوخته بود، ترسان و لرزان داخل شد و دیگر از خود نمی پرسید که آیا آن مرد، زیبا، شیک پوش یا جوان هست یا نه، زیرا وی خود ژان وارن بود، ژان وارن!»
زن عروسک را با قیمت گزاف هزار و پانصد فرانک می خرد تا آن را به وارن تقدیم کند، اما وارن زیر بار نمی رود. جنون زن ادامه پیدا می کند. با اصرار می خواهد خودش عروسک را به آدرس خانۀ وارن ببرد و تحویل بدهد: آقا، کاری کنید که مرا فوق العاده خوشحال خواهد کرد. به من اجازه بدهید این عروسک را به عنوان یادبود زنی که شما را عاشقانه تحسین می کند و شما را برای ده دقیقه دیده است، به شما تقدیم کنم…»
اصرار او وارن را ناچار به پذیرش عروسک گران قیمت می کند، و از آن جا که رفتار خارج از قاعدۀ زن برایش سرگرم کننده است، خود را به هوس های کودکانۀ او می سپرد.
« زن پرسید: شما معمولا در این ساعت چه می کنید؟
وی پس از تامل مختصری گفت: به گردش می روم.
زن با صدایی مصصم به سورچی دستور داد: به سوی جنگل!
با هم به جنگل می روند. شب از راه می رسد.
: شما هر روز (هر شب ) این ساعت چه می کنید؟
نویسنده با خنده پاسخ داد: من آبسنت می نوشم.
زن به طور جدی به دنبال سخن خود افزود: در این صورت آقا، برویم آبسنت بنوشیم.»
وارن در کافه زن را به دوستان نویسنده اش معرفی می کند.
« زن از فرط خوشحالی به سرحد جنون رسیده بود و در روح و مغزش این کلمه بی وقفه طنین می افکند: بالاخره، بالاخره!
:آیا وقت شام شماست؟
: بله، خانم.
: پس برویم شام بخوریم، آقا…»
و پس از صرف شام:
« در موقع خروج از کافۀ بینیون زن گفت: شب چه می کنید؟
نویسنده مستقیما به چشمان وی نگریست و گفت: بستگی دارد. گاهی به تاتر می روم.
: بسیار خوب، آقا. به تاتر برویم…
آنان وارد تاتر ودویل شدند و با مساعدت و به لطف نویسنده، تمام اشخاصی که در سالن مجاور، در صندلی های راحت بالکن نشسته بودند، زن را در اوج افتخار دیدند.
هنگامی که نمایش به پایان رسید، نویسنده مودبانه دست زن را بوسید و گفت: خانم، برای من فقط این مانده که از شما به خاطر این روز دلپذیر تشکر کنم…»
وارن به خانه اش می رود و زن تنها در خیابان به جای می ماند با خیل رُفتگرانی که مشغول رُفت و روبند. احساس ناخوشایندی دارد، زیرا آن همه شکوهِ ساخته و پرداخته اش هیچ تناسبی با واقعیتی که در معرض آن قرار گرفته، ندارد و از سرابی که مطبوعات از پاریس ساخته اند، بسیار دور است. واقعیت شهر پاریس در حکم آشغال هایی است که رفتگران از سطح شهر می روبند. احساس بی ارزش بودن و فریب خوردن زن را به گریه می اندازد، زیرا رویایی که با آن خوش بوده و باعث می شده به امید تحققشان، ملال زندگی کسالت بار در شهرستان را برای خود قابل تحمل کند، اکنون از دست رفته و او را غریبانه بر جای گذاشته است…
« زن به نظرش رسید که از درون وی نیز چیزی را که به جز رویاهای دور و درازش نبود، رُفته و به درون جوی و مجرای فاضلاب ریخته اند…»
امثال این زن را در اطراف خود کم نمی بینیم که به امید رویا از خانه و از شهر و از سرزمینشان کوچ می کنند و سپس در مواجهه با واقعیتی سفت و سخت قرار می گیرند که با مخمل رویاهایشان هیچگونه سنخیتی ندارد. و البته زن داستان موپاسان خوش شانس بوده که خیلی زود متوجۀ مخدوش بودن واقعیت عرضه شده توسط مطبوعات زرد زمانۀ خودش شده و در معرض سقوط و فروپاشی زندگی اش قرار نگرفته است. خیلی از زن ها و خیلی از مردها به اندازۀ زن داستان موپاسان خوش شانس نیستند و در فریب زرق و برق های دنیای مجازی امروزی به علت گستردگی شان ساقط می شوند…
1: منظور از شخصیت های داستانی شخصیت هایی هستند که نمونه های واقعی شان را در اطراف خودمان زیاد می بینیم. و معلوم نیست که شخصیت های داستانی ما را یاد شخصیت های واقعی می اندازند یا برعکس، این شخصیت های واقعی هستند که ما را یاد شخصیت های داستانی می اندازند.