علی موذنی

آستروف1، عاشق محیط زیست

 در بیشتر نمایشنامه های چخوف پزشکی وجود دارد که اگر نقشش عمده نباشد، فرعی هم نیست. هرچند در نمایشنامۀ دایی وانیا 2 به جرات می توان گفت که آستروف جریان خون نمایشنامه است، و جاری در اندام هر یک از شخصیت ها. آستروف از آن دست شخصیت های گوشت و خون داری است که از گذشته عبرت می گیرد، حال را می سازد و برای آینده برنامه ریزی می کند. حساسیت آستروف بیش از اطرافیانش است و به همین سبب در همه چیز از همه کس در پیش است و نیز به همین سبب  برای آدم های اطرافش  که اسیر کسالت زندگی اند، بسیار جذاب است.

آستروف: مردمی که دور و بر آدم هستند همه عجیب غریبند، همه شان. وقتی آدم چند سالی میان آن ها زندگی کند، بدون این که متوجه شود، خودش هم عجیب و غریب می شود… ص42   

البته آستروف خود نیز گرفتار ملال است و از زندگی بیزار، زیرا نوری در افق نمی بیند. آن قدر دیگران را  بی هدف و سرگردان دیده که خود نیز  اسیر احوالات آنان شده. آدم هایی که به قول خودش در زباله زندگی می کنند. کسل کننده، تنگ نظر و کم احساس که تا نوک دماغشان را بیشتر نمی بینند. پس بی وجه نیست که به چنین نتیجه ای برسد: « زندگی،  خودش ملال انگیز و احمقانه و مزخرف است. احساساتم کند شده. نه آرزویی دارم و نه به چیزی دلبسته ام و نه به کسی علاقه مندم…» ص43،   

اما ملال نمی تواند او را از سازندگی باز بدارد، زیرا  قدرتمند است و این قدرت را در کار ِ کاشتن درخت و ایجاد باغ ها به کار می گیرد تا شاید از این راه زردی زندگی در نظرش سبز گردد.

آستروف: هر وقت در جنگل های خودم قدم می زنم و صدای خش و خش نهال هایی را که با دست خودم کاشته ام، می شنوم، احساس می کنم که تغییر هوا در حدِ قدرت من است. احساس می کنم که اگر هزار سال بعد بشر خوشبخت بشود، من هم سهم کوچکی در آن داشته ام. وقتی درخت نارونی می کارم و می بینم که رشد می کند و سبز می شود، در باد تکان می خورد، روحم مملو از غرور می شود… ص57

آستروف از عاشقان محیط زیست است و مدام در بارۀ محیط زیست جا به جا در طول نمایشنامه صحبت می کند، صحبتی با پس زمینۀ اندوه و خشم.

آستروف: آدم باید از حیوان پست تر باشد که این همه زیبایی را در بخاری بسوزاند و آنچه را که نمی تواند خلق کند، نابود کند. انسان را با قوۀ منطق و نیروی خلاقه آفریده اند که آنچه را به او داده اند، افزایش دهد ولی تا به حال چیزی به وجود نیاورده، بلکه همه چیز را از بین برده است. جنگل ها روز به روز کم می شوند. رودها می خشکند. حیوانات غیر اهلی معدوم می شوند. زمین فقیرتر و زشت تر می شود…ص 57

  صحبت های طولانی و بی وقفۀ او در صفحات 93 و 94 و 95  در بارۀ محیط زیست روسیه و شناختی که از آن دارد، همچنان تر وتازه و شنیدنی است.

آستروف آدم ها را فقط ترمیم می کند. همین. آن هم با دلسوزی ( گونه ای که چخوف خود در حرفۀ پزشکی اش عمل می کرده ؟)، چون سال هاست امیدش از آن ها بریده شده و تنها نظر بر نسل آینده دارد، نسلی که به نظر او آن قدر زنده اند که در وجدانش حضوری عمیق دارند. آستروف همیشه نگران خرابی هایی است که آدم ها به بار می آورند و ضررش را متوجۀ آیندگانی می کنند که روزی با نفرت از گذشتگان به دلیل  بی مبالاتی در امور زندگی، یاد خواهند کرد. نگرانی او در از بین رفتن جنگل ها در واقع نگرانی او از هرز رفتن و خشک شدن ریشۀ وجودی آدم هاست، و نیز خودش. 

   یلنا: در این مرد بارقۀ نبوغ هست. معنی این حرف را می فهمی؟ معنی آن شهامت است، آزادگی است، وسعت نظر است… الان در خت می کارد ولی چشمش به نتیجۀ هزار سال بعدِ آن است. خوشبختی بشریت را در آینده در نظر دارد. این نوع مردمان کم هستند. آدم باید دوستشان داشته باشد… ص83

آستروف هم چون دیگر قهرمان های چخوف آلاییده به رنگ کدر و کسالت محیط است، و حتی حوصلۀ تغییر مسیر زندگی اش را ندارد. او در نظر چخوف همان درخت سبزی است که در شوره زار می روید و  به استحالۀ شوره زار در می آید.  

تنها احساس فعال آستروف نسبت به زندگی از قول خودش حس زیبا پرستی و تاثری است که زیبایی می تواند در او ایجاد کند، آن هم نه تاثری که به تکانی عمیق بینجامد، بلکه مستمسکی برای راحت تر کشتن وقت. تنها « یلنا » است که او را به جنب و جوش وا می دارد، هر چند یلنا با وجود عشق و احترامی که به او دارد، حاضر به برقراری رابطه با او نمی شود.  

آستروف: تنها چیزی که در من اثر می کند، زیبایی است. فقط زیبایی متاثرم می کند. گمان می کنم اگر ایلنا آندریفنا بخواهد، می تواند فی المثل در من حرکتی ایجاد کند. اما این عشق نیست. علاقه نیست…ص79

به نظرم آستروف حساسیت و نبوغ و ژرف اندیشی و وسعت دیدش را از شخصیت زندۀ چخوف به ارث برده. آستروف پزشک امراض جسمی نیست، بلکه تجسم آن پزشکِی است که شناختِ عمیقی از ناآرامی های روح و روان آدم ها دارد تا ناراحتی های جسمانی شان. نوع طبابت او در مورد سربریاکوف مثال خوبی است که وقتی می خواهد از ناراحتی های جسمی اش بگوید، نقص های شخصیتی اش را بر می شمارد:

آستروف: و آن ها که تواناتر و فهمیده ترند، روحا ناخوشند. مالیخولیایی اند و گرفتار خودپسندی و حسابگری بیمارگونه… ص77

        مرگ برای آستروف درونی نمی شود و به آن عادت نمی کند، زیرا که سرشار از زندگی است، و نگاه او به آینده، و توجه عمیقش به آیندگان، نشان زمزمۀ آواز جاودانگی است بر لب هاش…

1 : میخاییل لوویچ آستروف، پزشک 

2 : نمایشنامۀ دایی وانیا، آنتوان چخوف، هوشنگ پیرنظر، نشر آگاه، چاپ دوم، 1357