رمان ارتباط ایرانی مربوط است به رابطه بین مهرداد و رندی و مسائلی که شاید سبب جدایی آن ها میشود. در طول رمان هم بیشتر تاکید روی خصلت مادرانه بودن رندی در ارتباط با مهرداد، زاویهدار بودن نگاه مادر مهرداد با رندی، و به عبارت کلی خوانشی فرویدی از یک رابطه زناشویی در حال افول است.
اتفاقا مهرداد در برخورد با مهماندار هواپیما نشان می دهد که به وجوه مختلف وجود زن توجه دارد و اگر در امریکا روی بخش مادرانۀ زن توجه می کند و آن را عمومیت می بخشد، برای این است که احساس گمگشتگی می کند و در مواجهه با غربت ناخواسته نیاز به محبتی از جنس مادر دارد که آغوشش ختم کنندۀ ترس و اضطراب کودک است . اصولا زن و مرد در زندگی زناشویی ، گاه ، آگاه یا نا آگاه ، نقش های متفاوت همسر ، مادر و خواهر و پدر و برادر را هم برای هم بازی می کنند و این به دلیل قابلیت های وجودی جنس زن و مرد در موجودیت انسانی آن هاست . توجه بفرمایید که مادر مهرداد با رندی به عنوان یک زن یا همسر پسرش مشکل ندارد، بلکه با عقاید او و فرهنگ رفتاری او مشکل پیدا می کند ، هرچند در سفرش به امریکا با زن های امریکایی مشکل پیدا کرده است و حالا در خانۀ خودش وقتی رندی را با همان رفتار می بیند ، طبیعی است که به تضاد و تقابل با او برسد…
همراهی و مهربانی پدر مهرداد با رندی را چهطور توجیه می کنید؟
پدر مهرداد هم درواقع نمایندۀ آن بخشی از فرهنگ ماست (البته با مسئولیت محدود)که عنوان میهمان نوازی را با خود یدک می کشد . در مورد تیمسار باید بگویم که رفتار تیمسار با رندی نموداری از شخصیت او را ترسیم می کند . او با همین رفتار آگاهانه و مهربانانه در بین عشایر ِ شورشی محبوب و همین محبوبیت باعث ترس و غضب شاه نسبت به او شده…
جز تاریخ و زمان اتفاق که مربوط به دوران وقوع انقلاب اسلامی است، المان دیگری در کار از انقلاب دیده نمیشود.
برخلاف آنچه می فرمایید ، لایۀ زیرین رمان کاملا سیاسی است . توجه بفرمایید به علت سفر مهرداد به امریکا. آیا به میل خود می رود یا به دستور پدرش ؟ پدرش چرا او را به چنین سفر ناخواسته ای ( ناخواسته هم از طرف خودش هم از طرف مهرداد ) می فرستد؟ چون می خواهد او را از کانون بحران دور کند . او متهم به کودتا شده . مورد غضب است. تحت بازجویی های مداوم است و در آن بحران ، با شناختی که از سلاطین در طول تاریخ کشورمان دارد ، بعید نمی داند که راه های پیشرفت را به روی مهرداد ببندند و درست یا غلط به این نتیجه می رسد که مهرداد را فعلا از محیط تشنج دور کند . تیمسار با این تصمیم به کل خانواده لطمه می زند ، اما در آن بحران ، این تصمیم را بهترین راه حل می داند . پس زیربنای کار سیاسی است و تیمسار در صحبت با پسرش ، مهرداد ، تحلیلی از اوضاع روز آن زمان ارائه می دهد که از نظر من خیلی فراتر از به قول فرمایش شما ذکر تاریخ و روز است . در واقع ، انقلاب از سال ها پیش جرقه اش به صورت های مختلف در آدم های مختلف از قشرهای مختلف جامعه زده شده بوده که ناگهان به آن انفجار ختم می شود…
در زمانی که مهرداد در آمریکا تحصیل و زندگی میکند اتفاقی میافتد و فردی با مشت به صورت او میکوبد، کاری که مهرداد با او انجام میدهد این است که میگوید او در ویتنام به اندازهای تحقیر شده که دیگر نیاز به انتقام و محاکمهاش در این ماجرا نباشد. کمی بعدتر رندی با برخورد مادر مهرداد در ایران به گونهای تحقیر میشود که شاید به لحاظ عملی شبیه آن رفتاری که با مهرداد در آمریکا شد، نباشد اما به لحاظ روایی عملی همسان و مشابه آن است. آیا فکر نمیکنید بیتفاوتی رندی و ترک کردن خانواده مهرداد جوابی شبیه جواب مهرداد به آن آمریکایی تحقیر شده باشد؟ به عبارتی تفاوت رفتاری میان این دو واکنش از نظر شما در چیست؟
این دو واقعه از نظر رویکرد و نیز تاثیر کاملا با هم متفاوتند. مهرداد در برخورد جسمانی حریف آن امریکایی نیست ، اما توجه کنید که مهرداد در موضع قدرت که قرار می گیرد ، امریکایی را می بخشد . یعنی می توانست از طریق قضایی آن امریکایی را دچار دردسر کند ، اما بزرگوارانه او را می بخشد. امریکایی هم این لطف را درک می کند و برای همین در مقابل مهرداد کرنش می کند. در صورتی که رندی نه تنها تحقیر نمی شود ، بلکه تحقیر می کند و منزل تیمسار را نه با ذلت که با احساس قدرت ترک می کند ، چون به قول خودش می خواهد مهرداد را ادب کند . مهرداد هم در تحلیل های خودش به ما می گوید که در امریکا ، همچنان که شهروند درجه دو بوده ، این درجه دویی را در زندگی زناشویی هم پذیرفته . یعنی قدرت غالبِ زندگی آن ها رندی بوده . حالا در ایران ، در همان ساعات نخست ورود ، مهرداد در میان هموطنانش ، از حسِ نیرومندی برخوردار می شود که نتیجۀ شهروند درجه یک بودن است . در کنار چنین احساسی ، از حس ِ حمایت ِ خانواده هم برخوردار می شود . البته حسِ حمایت خانوادۀ مهرداد در تقابل با رندی قرار نمی گیرد ، بلکه احساسی بسیار طبیعی است که برای هر باز آمده از سفری اتفاق می افتد. بنابراین من هیچ ربطی میان این دو واقعه چه از نظر شکل چه از نظر محتوا نمی بینم…
به نظرتان اگر این کتاب در اختیار یک خواننده آمریکایی قرار گیرد، آیا برای او نیز ایجاد حس همذاتپنداری با رندی خواهد نمود؟
این یک سوال فرضی است و پاسخ من هم قطعا نمی تواند دقیق باشد . اما فکر می کنم همذات پنداری کند ، چون به هر حال رندی در فرهنگی بزرگ شده که خوانندۀ فرضی شما هم در همان فرهنگ بارآمده . پس حرف ها و رفتار رندی برایش قابل قبول است . اگر خوانندۀ فرهیخته ای هم باشد ، متوجۀ تفاوت فرهنگ ها می شود و این که قرار نیست فرهنگ ها شبیه هم باشند . جوامع بر حسب مقتضیات ِ خود ، متفاوت فکر می کنند و متفاوت عمل می کنند . حتی شما این تفاوت فاحش را در شکل و محتوای شمال و جنوب ِ همین تهران خودمان هم می توانید ببینید . تفاوت های فرهنگی ، رسم ها و آیین های مختلف در اقوام می تواند در تعیین سرنوشت و نوع زندگی آدم ها نقش تعیین کننده ای بازی کند .
اگر اجازه بدهید کمی درباره کتاب «نه آبی نه خاکی» صحبت کنیم. کتاب از زبان یک نو نویسنده است. شاید اولین سوالی که به ذهنم در زمان خواندن کتاب نقش بست این بود که چگونه یک نویسنده حرفهای میتواند از زبان یک نویسنده آماتور و تازهکار بنویسد. انگار بخواهیم برای راندن یک ماشین از ترمز بیشتر از گاز و دنده استفاده کنیم. چگونه این تضاد را توانستید برطرف کنید؟
قاعدتا کار آسانی نبوده. همان طور که به درستی اشاره کردید ، مدام باید پایت روی ترمز باشد تا بخصوص زبان را در حد تجربۀ یک نویسندۀ جوان با آن میزان تحصیلات در نظر بگیری ، هرچند تکلیفت را با مخاطب روشن کرده باشی که این جوان استعداد نویسندگی دارد. من فقط در همین یک رمان سبک و سیاق خاطره نویسی را تجربه کرده ام . سبک خاطره نویسی با همۀ محدودیتی که ایجاد می کرد ، اما دستم را برای بازی با زبان باز گذاشته بود ، طوری که می توانستم آن را مطابق با حال و هوای راوی در ساحت های گوناگون متغیر کنم . مثلا وقتی در بارۀ ثریا قلم می زند ، حال و هوای شاعرانه اش در ترکیب بندی جمله ها مشهود است و کمی متفاوت با بخش های دیگر … یا وقتی به حس و حالی معنوی می رسد – که در طول رمان کم هم نیست – شور و حال راوی خود را در غلیانِ زبان به نمایش می گذارد…
یکی دیگر از مسائلی که شاید بهتر باشد درباره آن از زبان شما بشنویم، جدال خیر و شر در این رمان است. در «نه آبی نه خاکی» عشق زمینی به عنوان یک سد و یا بهتر بگوییم یک ضدقهرمان عمل میکند. عشقی که مجازش همیشه به عنوان پلی به حقیقت از آن یاد میشود. کشمکش برای سعید بین ثریا و شهادت ایجاد میشود، برای سعیدی که از شهر متنفر است و همیشه با همقطارانش آرزو میکنند که در جبهه بمانند. حال چگونه میتوان این نفرت از شهر را با آن عشق زمینی یکسو کرد؟
عشق به ثریا را نمی توان ضدقهرمان دانست . عشق سعید به ثریا فرق می کند با نفرت او از شهر. از شهر نفرت دارد ، چون دنیا را بر رفتار و گفتار مردم حاکم می بیند . این که به هم دروغ می گویند و سر هم کلاه می گذارند و طوری عمل می کنند انگار تا ابد در این دنیایند. در مقابل، چون صدق و صفا را در جبهه حس و لمس کرده و آن جا را فارغ از منافعی دیده که در شهر انسان ها را به ذلت می کشاند ، برایش مثل مدینۀ فاضله ای شده که حضور در آن باعث می شود سطح معنویتش بالاتر برود . عشق به ثریا ، در واقع آخرین وابستگی سعید به دنیاست که از مرز آن هر چندسخت اما سرانجام عبور می کند . عشق به ثریا ، تعدیل کنندۀ نگاه سعید به شهر است . یعنی هر آنچه در شهر هست که بد نیست . بدی از رفتار آدم ها ایجاد می شود و انرژی اش در شهر متراکم می شود و نتیجه این که این انرژی مسموم مثل هوای مسموم بیماری زاست . روان انسان در تنفسِ پلشتی ها چرک می شود . حالااین عشق که بسیار حس قوی ای هم هست ، ذهن سعید را درگیر کرده ، آن قدر که وسوسۀ بازگشت به شهر را به دلش می اندازد. عبور کردن از عشق ثریا پخته تر شدن شخصیتی است که از مرز بسیاری امور دنیایی گذر کرده. در واقع سعید با نفی این عشق ، سیر تکاملی شخصیت خود را رقم می زند تا از عالم بالا پذیرفته شود. یعنی شهادت فیضی نیست که همین طوری نصیب هرکسی بشود. باید تکلیف خودت را با این دنیا روشن کنی و تصمیم بگیری که آگاهانه به سمتی بروی که پایانش شهادت است .
نویسنده برای نوشتن چقدر پایبند واقعیت است و چه مقدار از آن فراتر میرود تا اثر هنری خلق شود؟ آیا جهان خلق شده توسط هنرمند همان جهان ممکن و بیرونی است که زندگی میکنیم؟
واقعیت ، به عنوان آنچه که هست ، برای نویسنده حکم مواد اولیه را دارد . در واقع باید گفت این نوع واقعیت اصل نیست ، فرع است . بنابراین باید در آن دخل و تصرف شود تا ارزش داستانی پیدا کند. عالم داستان عالم واقع نماست نه عالم واقع . داستان نویس موضوع ها و مضمون هایی را که در عالم واقع وجود دارند ، در ذهن خود می پرورد و آن را به رنگ و لعاب تخیل می آلاید و آنچه را به مخاطب تحویل می دهد ، عالم واقع نماست . چرا واقع نما ؟ چون موضوع واقعی چنان تغییر کرده که دیگر نمی شود اصل را از فرع بازشناخت. اما داستان نویس با همۀ دخل و تصرفی که صورت داده، از یک نکتۀ اساسی غافل نیست و آن راست نماییِ واقعیت داستانی است . مخاطب باید آنچه را می خواند، باور کند. پس عالم واقع نما در عین حالی که داستانی است و از تخیل داستان نویس ناشی شده ، به شدت واقعی تصور می شود و این یکی از اجزای همذات پنداری است. مخاطب وقتی واقعه ای را باور کرد، خود را با آن یکی می بیند و همراه می شود. بنابراین ، امروزه ، انسان در هر دو عالم زندگی می کند. هم واقعی هم واقع نم. زندگی روزمره اش را در واقعیت سیر می کند اما آرزوها و تخیلاتش را در عالم واقع نما جستجو می کند. شخصیت های داستانی هم همراه او هستند و او با آن ها زندگی می کند ، ازشان الگو می گیرد و بخشی از خلوتش را با آن ها می گذراند که هر چند واقعی نیستند و داستانی اند ، اما دوستان بسیار خوبی برای اویند…
یکی از بحرانهایی که این روزها مدام با آن روبرو میشویم اظهارنظرهای متعدد درباره آمار کم کتابخوانی در کشور است. به عنوان یک نویسنده و تاثیر گذار فرهنگی دوست دارم از شما بپرسم این کاهش سرانه مطالعه چه تاثیرات نامطلوبی بر فرهنگ یک ملت میتواند داشته باشد؟
تا آن جا که به یاد دارم ، ما همیشه با بحران کتابخوانی مواجه بوده ایم ، اما قبول دارم که در دو دهۀ گذشته سرانۀ مطالعه بحرانی تر شده است و تیراژ ها مثلا از سه هزارتای قبل از انقلاب به مرز فاجعه بار هزار تا و حتی کمتر از این رسیده است . چرا می گویم فاجعه ؟ چون بخش عظیمی از جامعۀ ما ذهن خود را با مطالعه پرورش نمی دهد و به این ترتیب نه قوۀ استدلالش را عمق می بخشد نه به تخیلش اجازۀ پرواز می دهد . مطالعه ، بخصوص مطالعۀ داستان ، بر خلاف فیلم دیدن ، بهترین راه برای فعال کردن تخیل خواننده است که آنچه را داستان نویس نوشته ، در ذهن خود بازسازی کند ، حال آن که بینندۀ فیلم آن چیزی را می بیند که به سلیقۀ کارگردان پیش چشم او نهاده می شود . جدا از تمرین های ذهنی که از مطالعه ناشی می شود ، مطالعه در سطوح مختلف معرفتی ، بیشترین عامل ارتقای سواد انسان است . یک ملت حتما باید تاریخ کشور خود را بخواند و بداند که ضعف ها و شکست ها و پیروزی هایش در چه مقاطعی و به چه دلایلی بوده است . ناآگاهی نسبت به این دانش باعث تکرار اشتباهات گذشته می شود و یک ملت را از مسیر پیشرفت باز می دارد. مطالعه عامل مهمی در ایجاد تعادل در شخصیت است و انسان متعادل کسی است که در رفتارهای فردی و اجتماعی خویش از افراط و تفریط می پرهیزد . مطالعه باعث بالا رفتن سطح تعامل اشخاص چه در زندگی خانوادگی چه در سطح جامعه می شود . مطالعه عامل پرهیز از رفتارهای پوپولیستی می شود ، چه در سیاست چه در هنر و چه در رفتارهای اجتماعی . نادانستگی در یک جمله عامل فقر فرهنگی است و همین فاجعه ای است که می تواند جامعه ای را به قهقرا بکشاند…
همواره بین نویسندگان مستقل که با ناشرین خصوصی کار میکنند و نویسندگانی که با ناشرین دولتی در تعامل هستند، این گفتگو جریان دارد که ادبیات بالذات امری مستقل است و نیازی به حمایت دولتی ندارد، حال آن که از آن سو گفته میشود که ادبیات ماندگار فارغ از حمایت دولت است و اثر، حامی یا مخرب خود خواهد بود. اگرچه این رویکرد شاید تا حدی برآمده از ذهنیت سیاستزده ایرانی باشد اما در هر صورت در بخشی از بدنه ادبیات وجود دارد. دوست دارم تعریف شما را از ادبیات مستقل و دولتی بدانم و آیا اصلا به چنین دستهبندیای اعتقاد دارید؟
این چیزهایی که می فرمایید ، هست به اضافۀ خیلی چیزهای دیگر که چون نقد سالمی وجود ندارد ، هیچ کدام تعریف درستی پیدا نکرده اند ، برای همین سال هاست انرژی بیهوده از ما می گیرند و یک جور سانسور غیر دولتی است از طرف بخشی از اصحاب فرهنگ بر بخشی دیگر از اصحاب فرهنگ . رضابراهنی در کتاب کیمیا و خاک می گوید – نقل به مفهوم – که دلم می خواهد بروم کتابفروشی های خیابان جمهوری را – که آن زمان ، ادبیات موسوم به عامه پسند را انتشار می دادند – منفجر کنم…، این یک جور برخورد حذفی است، بی این که در نظر گرفته شود خواننده ای که داستان های عامه پسند را می خواند، با حذف چنین داستان هایی باید به چه نوع داستان هایی روی بیاورد ؟ به داستان مدرن ؟ سوالی که مطرح می شود ، این است که خوانندۀ داستان های عامه پسند آیا اصلا می تواند با داستان مدرن ارتباط برقرار کند ؟ مسلما نمی تواند. در نتیجه همان امکان مطالعۀ سطحی را هم از او می گیریم. به هر حال کتاب خواندن بهتر از کتاب نخواندن است . با حذف و انفجار که کار درست نمی شود . مهم این است که چگونه برنامه ریزی کنیم که همین خوانندۀ آثار سطحی آموزش ببیند و به سطح ِ خواننده ای برسد که دلخواه ماست و بتواند با آثار عمیق داستانی ارتباط نیکو برقرار کند ! یا در همان دهۀ شصت ، داستان نویسان مدرن به نوع داستان نویسی مثلا محمود دولت آبادی حمله می کردند و نگاه او را قرن نوزدهمی می دانستند بی آن که در نظر بگیرند با حمله و بی قدر کردن چنین آثاری ، تکلیف خواننده ای که برای خواندن داستان های مدرن تربیت نشده ، چیست ؟ آیا ما برای پرکردن فاصلۀ طولانی میان مثلا رمان عامه پسند با رمان های مدرن و پست مدرن فکری کرده ایم ؟ آیا توانسته ایم این فاصله را با آثاری پر کنیم که نقش حد واسط را برای مخاطب علاقه مند به کتاب خوانی بازی کنند ؟ یا فقط بلدیم برخورد حذفی کنیم؟ همین نوع تفکر حذفی از اواخر دهۀ شصت و بعد از پایان جنگ ، شروع کرد به حمله به ادبیات موسوم به دولتی . چرا ؟ چون مثلا ارگانی مثل بنیاد جانبازان تصمیم گرفته بود برای روحیه بخشی به جانبازان به عده ای داستان نویس مراجعه کند و سرمایۀ بسیار اندکی را به نوشتن رمان با موضوع جانبازان اختصاص دهد . فکر می کنم بنیاد شهید هم از روی دستِ بنیاد جانبازان نگاه کرد و خواست همین سرمایه گذاری اندک را انجام دهد . اما این تفکر که به نظر من در نفس عمل درست بود ، چون می توانست تا حدودی به روند حرفه ای شدن نویسندگی در مملکت ما کمک کند ، به خاطر سوء مدیریت شکست خورد و به سرانجام نرسید ، چون نه این ارگان ها از کم و کیف حرکتی که شروع کرده بودند ، خبر داشتند، نه نویسنده های اکثرا جوان و تازه کاری که در چنین موقعیتی قرار گرفته بودند ، مسیری را که برای اولین بار تجربه می کردند ، می شناختند . نتیجه این که روابط مسئولان فرهنگی ارگان ها با نویسنده ها دچار افت و خیز شد و سرانجام هم کار متوقف شد . چرا ؟ چون مسئولان تصوری نادرست از عمل نویسندگی در ذهن داشتند که نویسندگان نمی توانستند به آن پاسخ بدهند ، چون داستانی که می نوشتند ، از خواستِ مسئولان فرهنگی تبعیت نمی کرد و راه خود را می رفت . برای همین فکر می کنم در کمتر از سه چهار سال، عطای این کار به لقایش بخشیده شد و آنچه عملا اتفاق افتاد ، جز نوشته شدن چند رمان ، رویکرد ارگان ها به این سطح تقلیل پیدا کرد که فقط به بازنویسی خاطرات شهدا و جانبازان و آزادگان بپردازند و این کار هم توسط عده ای صورت گرفته و می گیرد که اصلا داعیۀ نویسندگی به مفهوم هنرمندانۀ آن را نداشته اند و ندارند . آن قضیه سال هاست فاتحه اش خوانده شده ، اما هنوز در باره اش حرف می زنند و این یا ناشی از بی اطلاعی است یا ناشی از سیاست بازی های رایج . به هم انگ زدن است . برخورد حذفی از دو طرف است . و تا نقد سالم و پویایی شکل نگیرد ، در بر همین پاشنه می چرخد . اجازه بدهید این بحث را با این تعریف به پایان ببرم که داستان نویس جدی – منظورم از جدی ، تعهدی است که داستان نویس نسبت به پرداخت هنرمندانۀ داستان خود دارد – در هر موضعی که قرار بگیرد ، آنچه برایش اصل خواهد بود ، پرداخت هنرمندانه اش از موضوع است ، چه این موضوع بی واسطه از دل خودش بر آمده باشد ، چه با واسطۀ مثلا یک ناشر خصوصی یا یک ناشر دولتی به او پیشنهاد شده باشد. تردید ندارم که هنرمند جدی ، اگر به این نتیجه برسد که اثری که به وجود آورده ، حیثیت او را تخریب می کند ، حاضر است حتی برای لغو قرارداد جریمه هم بپردازد. حالا اگر کسی فکر می کند با چنین نگرشی ، داستانی نوشته می شود که ساز و کارش را کسی غیر از داستان نویس تعیین می کند ، اسیر همان سیاست بازی های چندش آور است …
اجازه بدهید کمی از این گونه سوالات فاصله بگیریم. لطفا برای مخاطبین ما بفرمائید که آقای علی موذنی برای نوشتن یک رمان چه مراحلی را طی میکند؟ رمان «نه آبی نه خاکی» و «ارتباط ایرانی» آن قدر ملموس است که خواننده گمان میکند که یا شما خود این فضاها را تجربه کردهاید و یا اینکه به شدت بر چنین فضاهایی مسلط هستید.
اولین مرحله رفیق شدن با یک موضوع از میان تعدادی موضوع است که همیشه برای جلب نظر نویسنده جلوه آرایی می کنند . در نقدِ فیلم بدنام از هیچکاک ، نوشته ام که موضوع ها درجه بندی دارند . بعضی تیمسار و بعضی سرهنگ و بعضی سروان و عده ای هم گروهبانند . همیشه مراقبت کرده ام سراغ موضوع هایی با درجۀ گروهبانی نروم ، چرا که اتلاف انرژی است . بعد از رفاقت با موضوع ، پیدا کردن نیازهای موضوع است . انتخاب زاویه دید شاید اولین چالش بزرگ است. بسیار تعیین کننده است ، چون قدر موضوع را اوست که تعیین و قابلیت هایش را برجسته می کند . آلبومش را ورق می زند و عکس هایش را پیش چشم مخاطب می گذارد. در این بین تحقیقات میدانی و تحقیقات از هر نوع دیگر هم اتفاق می افتد و پس از طی این مراحل به نقطه ای می رسی که وقت نوشتن است . درک دقیق زمان نوشتن هم بسیار مهم است و یک نویسندۀ حرفه ای ارزش آن را می شناسد ، چون هر آن امکان دارد این میوۀ رسیده از شاخه به زمین بیفتد . و باقی قضایا …
شما به عنوان مولف و نویسندهای که در حوزه ادبیات انقلاب و جنگ هشت ساله کارنامه بسیار موفقی دارید، هرگز به کتابی برخوردهاید که ته ذهنتان گفته باشید کاش این ایده را من مینوشتم؟
اگر به چنین کتابی یا چنین کتاب هایی برخورده باشم – که بسیار هم برخورده ام – به نویسنده اش دست مریزاد گفته ام و جای آن که آرزو کنم کاش آن کتاب را من نوشته بودم ، آرزو کرده ام که من هم بتوانم هر موضوعی را که جلبم می کند ، چنان بنویسم که در خور تحسین باشد …
محبوبترین کتاب زندگی شما چیست؟
بهتر است بپرسید کتاب های محبوب من… واقعیت این است که یکی دو تا نیستند ، بسیارند . شاید ده ها . چون هر نویسندۀ صاحب نام و صاحب سبکی حتما یک اثر شایسته دارد که مرا به تحسین واداشته باشد، حتی اگر در حدِ یک داستان کوتاه بوده باشد…
معیارهای محبوبیت یک داستان چیست؟
خیلی کم پیش می آید که عناصر داستان ، مثل اعضای یک ارکستر ، تحت فرمان رهبرشان درست و به جا بنوازند و از این ترکیب ِ نواختن به داستانی برسیم که علاوه بر آن که ما را در طول و در عمق پیش می برد ، به تناسبی از این ترکیب برساند و احساس لذتی عمیق را باعث شود . معیار من رهبری درست داستان نویس در به کارگیری عناصری است که هریک کارکرد درست خود را در لحظۀ لازم ایفا کنند . می دانم کلی گویی است، اما راهگشاست…